Part 01

1K 99 11
                                    

نگاهش، به لیوان توی دستش بود. سایه‌ی افرادی که دورش ایستاده بودن رو به خوبی می‌دید. همه منتظر دستورش بودن... ولی اون بیخیالانه، به مایع طلایی رنگ داخل جامش خیره شده بود. ”قربان؟“ این صدای یکی از افرادش بود... و کوک می دونست افراد حاضر در جمع، اونقدر خنگ نیستن که نفهمن، نباید چیزی بگن.

صدا، از اون سمت صفحه می‌اومد... یکی از افرادی که دقیقا رو به روی اون عمارت، منتظر دستورش بود، تا عملیات رو شروع کنه، به صدا در اومده بود! و پسر، خوب می‌دونست چطوری تنبیهش کنه! نیشخندی زد و با نگاه کردن به فرد کنارش، بهش فهموند که چی کار باید بکنه...

لحظه‌ای بعد، صدای بوق ممتدی، از یکی از صفحه نمایش‌های پشت سرش بلند شد... پسر مرده بود! پوزخندی زد و با پا روی پا انداختن، کمی توی جاش جا به جا شد:” فکر می‌کنم دیگه همه‌اتون فهمیده باشید من چطور کار می‌کنم! سرپیچی... دخالت... و یا هر چیزی که من بی‌احترامی تلقیش کنم... .“ سرش رو آورد بالا و به صفحه نمایش رو به روش، که تصویر عمارتی رو نشون می‌داد خیره شد:” با مرگ جواب داده می‌شه!“ 

همون ریشخند روی لب‌هاش هم از بین رفت و چشماش تیره شد. پاش رو، از روی پاش برداشت و با تکیه دادن آرنجش، به زانوهاش، کمی سمت جلو خیز برداشت. نگاهی به ساعت قدیمیِ توی دستش انداخت. و درست لحظه‌ای که عقربه‌ی کوچیک‌ترش، روی عدد 12 قرار گرفت و ساعت 5 رو نشون داد، لب زد:” شروع کنید.“

چند ثانیه‌ی اول، تنها صدای خش‌خش و قدم زدن، از توی صفحه نمایش پخش می‌شد. اما با گذشتن تایم بیشتری، به تدریج، این صدای شلیک دیوونه‌وارِ گلوله بود که کل خونه رو در بر گرفت. گاهی هم، صدای بوق ممتدی که نشون دهنده‌ی مرگ یکی دیگه از افرادش بود!

استرس داشت؟ نه... چرا باید مضطرب می‌بود وقتی می‌دونست ته اون بازی، خودش برنده است؟ مهم نبود چند نفر توی اون راه جونشون رو از دست بدن... اینکه تهش می‌بَره، اهمیت داشت. صداهایی که حالا توی خونه پخش می‌شدن، بیشتر بودن... صدای داد و فریاد دستورهایی که به بقیه داده می‌شد... آه و ناله‌های ناشی از درد... صداهایی که بوی مرگ می‌دادن.

ناگهان، اصوات قطع شدن. تقریبا، نفس همه‌ی افراد حاضر توی اتاق، حبس شده بود، به استثنای اون. لب پائینش رو با زبونش خیس کرد و منتظر موند. صدای فوتی اومد و بعد این یکی از افرادش بود که حرف می‌زد:” عملیات موفقیت‌آمیز بود قربان!“ نفس همه آزاد شد و لبخند زدن. کسایی که کنار هم ایستاده بودن، با همدیگه دست می‌دادن و تبریک می‌گفتن. ولی اون بی‌حرکت مونده بود.

”چا شیک چی؟ زنده مونده یا نه؟“ پرسید و دوباره نفس‌ها توی سینه حبس شد. ”بله قربان! زنده مونده... .“ نیشخندی زد و به پشت تکیه داد. مقداری از الکل داخل جام رو نوشید:” بیاریدش... زنده می‌خوامش... جوری نباشه که با یه سیلی بمیره! هنوز باهاش کار دارم!“ گفت و از جاش بلند شد.

Toward The Dark || VKook || FullWhere stories live. Discover now