چند روزی از اون اتفاق میگذشت. کسایی که کاراموزش رو زیر نظر داشتن بهش خبر رسونده بودن که اون زیاد به خونه کیم جئونگ میره و حدس اینکه اونها الان باهم توی رابطه ان اصلا برای بکهیون سخت نبود. فشار بیشتری به خودکار توی دستش وارد میکنه و بعد روز میز پرتش میکنه.
- پارک چانیول رو بفرستین اتاقم
رو به منشیش میگه و اون اطاعت میکنه.
وقتی چانیول رو به روش میشینه سعی داشت خودش رو خونسرد نشون بده. باورش نمیشد جئونگ، کسی که اسطوره ش بود از همچین پسری خوشش اومده.
- با من کاری داشتین رئیس؟
- در رفتن از زیر بلاهایی که توی اون دو روز سرم اوردی هیچوقت قرار نبود به این اسونی باشه پارک چانیول 20 ساله از جیندو
چانیول توی جاش تکونی میخوره و صاف تر میشینه. بکهیون با نگاهش براندازش میکنه. اگه اخرجش میکرد اون مجبور بود به شهر خودشون برگرده و اینجوری از جئونگ دور میشد و مجبور بودن کات کنه. نمیتونست درخواستش رو مستقیما بیان کنه و این تنها چیزی بود که اون لحظه به ذهنش میرسید.
- تو اخراجی
***
هفته ها بود که با به جون خریدن خساراتی که با اخراج کاراموزش جدیدش بهش وارد شده بود میگذشت. همه چیز به ارامش سابق برگشته بود و به نظر میرسید رابطه ی بین چانیول و جئونگ دومی نیاورده. اما این وسط یه حس بد وجود داشت و نمیدونست از کجا نشات میگیره. شاید یه جور عذاب وجدان بود؟ نه! اصلا دلش نمیخواست اعتراف کنه دلش برای کاراموز کله شقش تنگ شده.
سرشو به طرفین تکون میده تا از فکر و خیال اون دو روزی که باهم گذروندن بیرون بیاد. باید تا قبل از اینکه یکی دیگه نیومده و معشوقش رو ازش نگرفته میرفت و بهش اعتراف میکرد. همین فکر باعث شده بود الان توی یکی از برج های معروف سئول رو به روی کسی که هیونگ صداش میزد وایسه و بهش اعتراف کنه. بگه که سالهاست بهش علاقه داشته و از وقتی درکی از اطرافش پیدا کرده دلش میخواسته شبیه اون باشه.
- آآم بکهیون. این واقعا شوکه کننده بود نمیدونم چی بهت بگم
بکهیون انگشت هاش رو روی نرده های برج میکشه. اعتماد به نفس اینو نداشت که به چشم های جئونگ نگاه کنه. شاید هم دیگه مثل قبل دوستش نداشت. ولی باید بهش میگفت. باید بهش میگفت که تمام این مدت چی ازارش میداده.
جئونگ دستش رو روی شونه بکهیون میذاره و با اینکار باعث میشه پسر سرش رو بالا بیاره.
- من به کس دیگه ای علاقمند شدم بکهیون متاسفم
"متاسفم" "متاسفم" توی سرش زنگ میزنه. اون چانیول رو ازش دور کرده بود اما هنوزم تو فکرش بود؟
YOU ARE READING
🧩 to miso mou 🌓 #full
Fanfiction🎭 داستان از جایی به اسم آنامسا شروع میشه. سرزمینی که کانِئیس ها توش زندگی میکنن و درنهایت به زمین فرستاده میشن. در این میان کانئیسی وجود داره که در جایی وسط اسمان ها عاشق شخصی با تقدیر انسان بودن میشه و تمام تلاششو برای رسیدن بهش میکنه اما درنهایت...