سمت جایی که موتورش رو پارک کرده بود میرن. با دیدن اون قراضه بکهیون دست به کمر میشه.
- بازم!!؟
- اعتراض کنی همینم نداری
تنها کلاه کاسکتی که داشت رو برمیداره و روی سر رئیسش میذاره.
سوار میشه و با انگشت شست به پشتش اشاره میکنه تا بکهیون هم بشینه.
- سوار شو رئیس قراره بهمون کلی خوش بگذره
چرا فراموش کرده بود دلتنگی نباید روش تاثیر بذاره چون ممکنه بعدش به غلط کردن بیفته؟
این تازه اول کار بود. با ورودشون به خونه پارک با مادرش رو به رو میشه و درحالی که اون سعی داشت با نهایت ادب خودشو معرفی کنه چانیول دهن بدردخورشو باز میکنه و با ذوق میگه:
- مامان دوست پسرمه!!
اون ها هنوز چیزی رو بین خودشون مشخص نکرده بودن و جدای از اون با این بی پروایی چان، تن بکهیون یخ میکنه و با وحشت منتظر واکنش مادر چانیول بود. اون نه ناراحت به نظر میرسید نه عصبی و نه حتی خوشحال. فقط خنثی بهش نگاه میکرد. شاید اونم اگه مادر چانیول بود و قرار بود این رفتارهاشو تحمل کنه به این قیافه ی سیر از دنیا میرسید و یه لحظه صبر کن ببینم! اون همین الان راجب مزایای! با چانیول بودن گفت درحالی که خودش پذیرفته بود بیاد پیشش؟ حالا میتونست کاملا خانوم پارک رو درک کنه اون حتما توی ذهنش داشت میگفت عجب احمقیه که گیر پسرم افتاده. و اگر همچین ذهنیتی داشت بکهیونی که دست و پاشو گم کرده بود با لبخند احمقانهای که تحویلش میده مهر تاییدی میزنه پای شَکش.
- لباساتو عوض کنین شام یکم دیگه حاضره
بالافاصله تا مادر چانیول بهشون پشت میکنه چشمهاشو روی هم میذاره و برای خودش افسوس میخوره.
بی توجه به خونه ی نقلی و دکوراسیون صمیمی و دوست داشتنیش سمت اتاق چانیول میره و بدون تمرکز فورا لباسهایی که بهش داده بود رو میپوشه و برمیگرده تا با کمک کردن به مادرش یکم خودی نشون بده تا بفهمه فقط توی علاقه به پسرش تباه بوده ولی درکل یه فرد ایدهآله.
کمک میکنه سفره رو بچینن و با توجه به ظروفی که چیده بود گویا فقط خودشون سه تا بودن و خبری از فرد جدید و اب شدن دوباره نبود.
مامان چانیول هیچ حرفی نمیزد و این شرایط رو برای بکهیون معذب کنندهتر میکرد. با دیدن کاراموز سابقش که گوشی به دست سمتشون میومد حس بهتری پیدا میکنه.
- اینجارو ببین! چیکار کرده مامان جونم!
با هیجان میگه و با عقب کشیدن صندلی پشت میز میشینه.
بکهیون هم کنارش میشینه و خانوم پارک اون طرف میز میشینه.
چانیول قاشق رو برمیداره تا حمله کنه که متوجه بکهیون که کف دستهاشو بهم چسبونده بود و دعا میکرد میشه. با قیافه وا رفته اونم کف دستهاشو بهم میچسبونه و زیر چشمی به رئیسش نگاه میکنه تا ببینه کی کارش تموم میشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/279232278-288-k453829.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
🧩 to miso mou 🌓 #full
Fiksi Penggemar🎭 داستان از جایی به اسم آنامسا شروع میشه. سرزمینی که کانِئیس ها توش زندگی میکنن و درنهایت به زمین فرستاده میشن. در این میان کانئیسی وجود داره که در جایی وسط اسمان ها عاشق شخصی با تقدیر انسان بودن میشه و تمام تلاششو برای رسیدن بهش میکنه اما درنهایت...