هشت

39 13 2
                                    

#حلقه_ی_عشق 🍃
پارت 8 🦋🌈
☆وقتی هم متوجه میشم سعی میکنه ازم پنهانش کنه
واقعا دلم براشون سوخت واقعا نباید از رو قیافه قضاوت کرد چهره ای که من از ییبو دیدم یک جوان سر حال و پر انرژی و شیطون بود که انگار هیچ مشکلی تو زندگیش نیست اما ییبو یک آدمیه که بخاطر اینکه خانوادش خم به ابرو نیارن دردشو از همه مخفی میکنه و جلوی بقیه نقش بازی میکنه
یهو یاد دوستش بک افتادم
_گاگا بنظرت به بک هم نگفته؟.....نمیخوام فضولی کنم ها ولی تو چند وقت فهمیدم که خیلی باهم صمیمی هستین و از جایی که بک هم سن و سال ییبوعه شاید به اون گفته باشه
☆راست میگی ها چرا به ذهن خودم نرسید حتما بک میدونه حتی اگه ییبو بهش درمورد بیماریش نگفته باشه دوست پسرش بهش گفته
و گوشیش از تو جیبش در آورد داشت شماره میگرفت هنوز حرفش هضم نکرده بودم
-دو...دوست .....دوست پسر ؟
☆ها؟...آره دوست پسر دکتری که ییبو تحت نظرش داره دارو مصرف میکنه دوست پسر بک دکتر پارک چانیول
پارک چانیول،پارک چانیول چندبار اسمش تو ذهنم تکرار کردم به نظرم خیلی آشنا میومد
با به یاد آوردن چیزی بشکن زدم گفتم:
- پارک چانیول متخصص مغز و اعصاب و کارشناس جراحی ....درسته؟
☆آره خودشه
که یهو صدای بک از پشت تلفن امد و هایکوان گذاشت رو اسپیکر
٪گاگا چطوری؟
☆خوبم تو خوبی؟
٪ممنون جونم کارم داشتی؟
☆آره خوب گوش کن ببین چی میگم مکالمه امروز بین منو وخودت میمونه فهمیدی اگه بفهمم به ییبو گفتی من میدونم تو
٪هیی گاگادرمورد من چی فکر کردی؟....باشه بابا قسم میخورم که هیچی بهش نگم
☆درمورد بیماری ییبو چی میدونی؟
٪همون که سردرد میگیره و تب میکنه و پیش چان رفته؟
☆اره
٪به تو چی گفتن؟
☆گفتن به خاطر فشار خواب و خسته گیه
٪گاگا به جون خودت که میدونی خیلی برام ارزش مندی به منم همین گفتن هم ییبو و هم چان
٪راستی چان گفت چیز مهمی نیست و موقته و درضمن کمتر باهاش درمورد بیماریش حرف بزنین و دلسوزی و ترحم بهش نکنین تا این دوره موقت زودتر تموم بشه
☆باشه همین کارو میکنم....ممنون
٪خواهش...با من کاری نداری؟
☆نه بازم ازت ممنونم
٪بای بای
و تلفن قطع کردن هایکوان ناامید از بدست نیاوردن اطلاعات به موهاش چنگ زد
☆ژان
-بله
☆میشه ازت یک خواهشی بکنم؟
-حتما
☆میدونم خیلی باهم صمیمی نیستیم ولی میخوام کمکم کنی....من میخوام بدونم ییبو چشه
-من بهت کمک میکنم یکی از دوستام متخصصه باهاش صحبت میکنم مثل پارک چانیول نیست اما کارش بدک هم نیست
☆ممنون
-خواهش میکنم
و یک لبخند دندون نما بهش زدم
《ییبو》
چشمام باز کردم دیگه خبری از سر درد و لرزش شدید بدنم نبود
بلند شدم نشستم روی تخت شقیقه هامو کمی ماساژ دادم که یاد خون دماغ شدنم افتادم گوشیمو ورداشتم نگاه به ساعت کردم ساعت ۸ بود مطمعن بودم که چان بیداره بهش زنگ زدن
£به به جناب رئیس
+چطوری آقای دکتر
£هیی بد نیستم تو چطوری
+خوبم....تنهایی؟
£آره بیمارستانم تو اتاق نشستم
+چان یک چیزی هست که باید بهت بگم و ازت میخوام مثل بقیه چیزا بین من و  تو بمونه و بک و هایکوان به هیچ عنوان متوجه نشن
صدای چان جدی شد
£جانم؟چی شده ؟
+ببین امروز دوباره سر درد شدم و دردش بیشتر از قبل بود و همین طور تب کردم به علاوه لرزش شدی و.....و
£و چی ییبو؟
+و خون دماغ شدم
《سوم شخص》
با شنیدن حرف ییبو خون تو رگ های چان یخ زد اون چند ماهی میشه که داره با دارو بیماری ییبو رو کنترل میکنه و بین جنگ قلب و عقلش داره عذاب میکشه رازی مهم تو سینش بود که عقلش میگفت که باید بگه و قلبش مخالف این بود و تو این چند وقت قلبش پیروز میدان بود
+الو چان گوشت با منه
£آر....آره..آره گوشم با توعه
+خب اینکه چیزی بدی نیست درسته؟....ببین چون بهم گفتی که هرچی شد بهت بگم الانم بهت گفتم
£ییبو خوب گوش کن ببین چی میگم ......کی اینطوری شدی؟
+حدودا  طرفای ظهر بود که سردردم شروع شد تقریبا ساعتای ۵و ۶ شدت گرفت
£دارو هاتو خوردی؟
+راستش دیروز نتونستم بخورم ولی به محض شروع شدن سردردم خوردم
£خیلی خب ...الان چی الان حالت خوبه؟
+آره بعد خون دماغ شدنم از همون مسکن هایی که بهم دادی خوردم و خوابیدم الان تازه بیدار شدم
چان نگران بود از شدت نگرانی با دست روی میزش میکوبید و با پاش به زمین ضربه میزد میخواست به ییبو بگه همین فردا بیاد و چان اون رو به پیش استادانش ببره و اونو رو به طور فشرده تحت درمان بگیره حداقل این خواسته عقلش بود و قلبش اجازه این کارو نمیداد چون میدونست ییبو الان سفره و تا دوهفته دیگه قراره ییبو در بزرگترین رقابت عمرش  شرکت کنه پس گفت :
£ این چند روزه ی اخیر سرت خیلی شلوغ بوده؟
+اهوم...بخاطر اتفاق بزرگ سرم شلوغ بود
£خب پسر خوب این طبیعیه من اگه جای تو اون همه به خودم فشار میاوردم خون دماغ که هیچی خون ریزی مغزی میکردم😂😂
+هه با نمک......دوست پسرت خبر داره انقدر نمک پاشی؟
£اصلا بخاطر نمکام عاشقم شده
+تو خوبی هوا بده
£نه مثل اینکه تو از منم سالم تری فقط مزاحم شدی
+منکه مراحمم عزیزم
£کمتر برای خودت نوشابه باز کن میترسم اینطوری پیش بری دیابت بگیری
+مزه نریز دلقک .....بازم ازت ممنونم
£خواهش میکنم.....ییبو یک خواهش ازت دارم
+چه خواهشی؟
£اینکه هر اتفاقی افتاد بهم بگی...هرچی که باشه قبوله؟
+باشه چشم رئیس امر دیگه ای ندارین؟
£خیر عرضی نیست مزاحم شدی بای
+بچه پرو
و تماس قطع شد
از اون طرف ییبو خیالش آسوده شده بود که چیز مهمی نیست و از این طرف چان در سردرگمی و نگرانی شدید به سر میبرد عمیقا دلش میخواست اون چیزی که فکرشو میکنه نباشه احتمالی که داده نباشه
طاقت نیاورد گوشیش ورداشت و شماره ای گرفت
£الو وقت بخیر تشیف دارین
^......
£موضوع مهمی که باید باهاتون درمیون بزارم
^......
£الان میام
《هایکوان 》
واقعا خوشحال بودم که با ژان صحبت کردم واقعا پسر خوبی بود حسی بهم میگفت که میتونه بهم کمک کنه وقتی ازش کمک خواستم بدون لحظه ای توقف قبول کرد و سریع با دوستش تماس گرفت
-گاگا
☆بله؟
-ییبو آزمایش هم داده؟
☆آره
-بیا خودت باهاش حرف بزن.....هرچی که میدونی هرچی ک
ه دکترش بهت گفته رو به این بگو باشه
☆اوکی
و گوشی رو داد دست من
☆سلام
^.....
☆من برادرشم
^......
☆بله آزمایش داده
^......
☆تحت نظر دکتر پارک چانیول دارو مصرف میکنه
^......
☆ایشون گفتن بخاطر فشار کار و خسته گیه زیاده
^......
☆بله...بله
^......
☆خیلی ممنونم ازتون خدانگهدار
و تماس قطع کردم
-چی گفت؟
به صورت ژان نگاه کردم که بالا سر من وایستاده بود از صورتش نگرانی و کنجکاوی میبارید
☆گفت دکتر پارک خیلی باتجربه هستن اگه ایشون اینو گفتن پس همینه
-شاید واقعا چیزی نیست و فقط بخاطر همینه
☆امیدوارم
-بیخودی به دلت بد راه نده
☆ازت ممنونم
-کاری نکردم ....به هر حال رو کمک من حساب کن
واقعا پسر خوبی بود و اگه مامان کمتر رفتار خوب و تحسین برانگیزش رو تو سر ییبو بکوبه قطعا الان یکی از بهترین دوست های ییبو بود
《ییبو》
بلند شدم رفتم دوش گرفتم بعد لباس پوشیدن و خسک کردن موهام گوشیم ورداشتم گذاشتم تو جیبم و رفتم پایین همه بودن
هایکوان و ژان داشتن میز رو میچیدن و باهم حرف میزدن ژوچنگ دست کمر واستاده بود و داشت رو کار اون دوتا نظارت میکرد
بابا و آقای شیائو نشسته بودن رو کاناپه و باهم حرف میزدن و مامان خانم شائو توی آشپزخونه بودن به پایین پله ها رسیدم و سلام کردم رفتم طرف هایکوان
☆ییبو خوبی؟
+اوممم...حالم کاملا خوبه نگران نباش
☆نیستم
+هان؟؟
☆گفتم نگران نیستم چون میدونم داداشم خیلی قویه و مواظب خودش هست
+گاگا حالت خوبه؟.....چیزی خورده تو سرت؟ها؟
وبا دستام صورتش رو گرفت وبه اینور و رو اون ور تکون دادم که سرش از تو دستام در آورد
☆ییبو نکن من خوبم اوکی؟
+تو چرا اینطوری شدی .....الان باید سرزنشم کنی که دیروز به خودم فشار آوردم
چشمام چهاتا شده بود معمولا هایکوان اینطوری رفتار نمیکرد
☆حالا بعدا باهم صحبت میکنیم
اخ اخ بدبخت شدم وایییی نگو آرامش قبل طوفانه
+هایکوان میدونستی عاشقتم
☆میدونم
وایییی بیچاره شدم اینم جواب نداد
☆خوب تموم شد
∆ییبو لطفا بابات رو صدا کن که بیان
+باشه
و رفتم سمت بابا
+بابا بیاین سر میز
&امدیم
و باهم رفتیم نشستیم که گوشیم زنگ خورد از تو جیبم درش آوردم که دیدم از شرکته جواب دادم
+الو
^....
+چیشده؟
^.....
+چیی؟
^.....
+یعنی چی؟....تو اونجا داری چه غلطی میکنی دقیقا؟
^.....
+من نمیدونم .....هرچه زودتر این مشکل رو حل کن فورا
^......
+خفه شو .....عرضه هیچکاری رو نداری
^......
+نمیدونم نمیدونم
^.....
+یک کاریش بکن
^.....
+بهم خبر بده فعلا
و گوشی قطع کردم پرت کردم روی میز رید تو اعصابم رفت
&ییبو چی شده؟ چرا داد میزنی
سرم آوردم بالا که دیدم همه دارن نگام میکنن انقدر اعصابم خورد شده بود که یادم رفته بود خانواده نشسته
&ییبو؟
+بله؟
&گفتم چیزی شده؟
+آره
&خب؟
+شرکت عکاسی که باهاش قرار داد بستیم قرار داد فسخ کرده
&خب؟
+خب...این یعنی که بیچاره شدم رفت
&اونوقت چرا؟
+چون مسابقه شرکت ها نزدیکه و تمام عکاس های کار بلد و ماهر قرار داد بستن ....یعنی من بیچاره شدم به معنی واقعی کلمه به خاک سیاه نشستم
+واییی واییی نه نه  امکان نداره
و گوشیم در آوردم زنگ زدم به شرکت
+الو
^.....
+ببینم ....اونا که طرح هارو ندیدن؟...جون من بگو که ندیدن
^....
+مطمعن باشم؟
^....
+خیلی خب......هر چه زودتر این مشکل حل کن
^.....
+اگه نمیتونم خودم برگردم بیام حلش کنم
^.....
+باشه منتظر خبرتم فعلا
&باز چی شد؟
+هیچی
با صدای گوشیم بهش نگاه کردم برام پیام امده بود
+لعنتی
کریس برام پیام فرستاده بود که اون شرکت عکاسی با شرکت رقیب من قرار داد بسته شرکتی که از ورود من به این صنعت تا الان تنها یک خواسته داشت اونم له کردن من بود

The Circle of love Место, где живут истории. Откройте их для себя