دوازده

34 10 1
                                    

#حلقه_ی_عشق 🍃
پارت 12🍭🌈

باهمون پتوی دورش رفت تو اتاقش و خودشو پرت کرد روی تخت و فورا به خواب رفت
(پایان زمان حال)
«ییبو»
از دیروز که برگشتیم عصبیم یعنی چی که باید با اون کار کنم؟ من نخوام اینو ببینم کی رو باید ببینم؟
آقا من نمیخوام اون کمکم کنه ای بابااا چه گیر افتادیم
پسره لنگ دراز جذاب ببین چیکار کردی با من!!! از دستت خل شدم یک ساعته دارم دور اتاقم میچرخم و با خودم حرف میزنم خوب الدنگ عنتر میمردی یک کلمه مخالفت میکردی؟ نه واقعا میمردی؟؟
اوففففف کلافه دستم کردم تو موهام و خودمو پرت کردم رو تخت
من همینجوری با کریس که منشیم و خیر سرش مشاورمه
و دوستمه  کنار نمیام چه برسه به اینکه دو سه ماه با کسی که به زور تحملش میکنم سرو کله بزنم
داشتم با خودم غر غر میکردم که در اتاقم زده شد و به ثانیه ای نکشیده باز شد و سر هایکوان از لای در زد بیرون
☆میشه بیام تو؟
+گاگا تا کمر امدی تو بعد اجازه میگیری؟
☆امممم...
+بقیه اش؟
☆هاا؟
+تا کمر نیومدی تو اتاقم که فقط بگی امممم درسته؟
☆چیزه میخواستم از.....
قبلی که جملشو تموم کنه پریدم وسط حرفش
+گاگا لطفا بیا تو بشین اونجا واستادی داری اعصاب منو خورد میکنی
☆باشه بابا بداخلاق
همینطور که سمت تخت میومد زیر لب گفت
☆بیچاره ژان که قرار دو سه ماه تو رو تحمل کنه
با چشمای گرد نیم خیز شدم و با تعجب گفتم
+جانم؟ بیچاره ژان که قراره  منو تحمل کنه؟ احیانا نبابد برای من دلت بسوزه تا اون لنگ دراز؟
☆برای چی باید دلم برای تو بسوزه.... درضمن انقدر به اون بیچاره نگو لنگ دراز
+خوب هست دیگه لنگاش خیلی درازه
☆نگو اینطوری گناه داره اون فقط یک خرگوش کوچولوی کیوته
با تعجب کاملا نشستم روتخت و سر هایکوان رو گرفتم بین دستام و به جهت های مختلف میچرخوندم
+گاگا مطمئنی سرت به جایی نخورده؟.... حالت خوبه؟...
☆ییبو بسه بسه کلمو کندی
و بعد سرشو از حصار دستام ازاد کرد
☆ییبو من خوبم و سرمم به جایی نخورده... و اینکه من فقـ.....
با فکری که به ذهن رسید با شک حرفشو قطع کردم
+هیییییییین..... نک.... نکنه چیز خوردت کرده؟
☆ییبووووو
و چشم غره بهم رفت
+اخه مشکوک میزنی
☆ییبووو
+باشه بابا.... حالا نمیخوای  بهم بگی برای چی امدی پیشم؟
☆هاااا؟
با نگاه گیجش دلم خواست اذیتش کنم پس با صدای بلندی کنار گوشش گفتم
+میگم برای چی امدی تو اتاق من؟
سریع دستشو گذاشت رو گوشش و سرش از دهنم دور کرد
☆هیییی ییبو... کر شدم کثافط
+اول حقته... دوم خودتی بیشعور
☆که حقمه هاا؟
+اهوم
☆پس منو سرزنش نکن
بعد این حرفش به طرفم خیز برداشت و انداختم رو تخت و امد روم نشست با بهت بهش نگاه میکردم
+گا... گا؟
همینطور که نشست بود روم یهو شروع کرد به قلقلک دادن
+گا... گا.... بسـ... بسه.....
از خنده نمیتونستم درست صحبت کنم انقدر خدیده بودم که به گریه افتاده بودم که هایکوان ولم کردی و کنارم دارز کشید
☆خیال برت نداره خودم خسته شدم واگرنه کارم هنوز باهات تموم نشده
بعد حرفش چرخید طرفم و یک و پا و دستشو انداخت روم
☆ییبو
+جانم؟
☆تا حالا شده از من چیزی رو مخفی کنی؟
با حرفی که زد خون تو رگام یخ زد نکنه متوجه شده؟؟ نه نه نفهمیده
یعنی فهمیده بیماریم بدتر شده؟ نه نه من تو این مدت اصلا نزاشتم بفهمه که درد دارم حالم بده
+ن.... نه نشده
☆مطمئنی؟
بی صدا آب دهنمو قورت دادم
+اره
☆ممنونم
+برای چی؟
☆برای اینکه انقدر بهم اعتماد داری که چیزی رو ازم مخفی نمیکنی
با حرفی که زد دلم گرفت من بهش خیلی خیلی اعتماد دارم حتی بیشتر از خودم به اون اعتماد دارم اگه الان که روزه اون بگه شبه منم میگم شبه ولی من نمیخوام بخاطر یک احتمال اون بیشتر از الان ناراحت و نگران بشه
لبخندی زدم
+معلومه که بهت اعتماد دارم به تو اعتماد نداشته باشم به کی داشته باشم؟ هوم؟
که یهو در باز شد و بک امد افتاد بالا ما دوتا
+☆اخ
خونه که نیست کاروانسرا است
٪پس من چی؟
+بک لهم کردی
٪پس من چی؟
+تو چی؟
٪به من اعتماد نداری؟
+دیونه بلندشو از روم له شدم
بلخره رضایت داد از رومون بلند شد و منو هایکوان نشستیم
با اخم بهم خیره شده بود با خنده بلند شدم رفتم لپ شو کشیدم
+تو داداشمی
٪نکن لپم درد میگیره.... جواب منو ندادی
+سوالاتون واقعا چرته... مگه ما ۳تا باهم بزرگ نشدیم؟... من به شما اعتماد نداشته باشم به کی باید اعتماد داشته باشم؟
٪راست میگه گاگا... چرا انقدر این سوال چرتو ازش میپرسی؟.... از وقتی امده پس من چی؟ پس من چی؟  راه انداخته... انگار نه انگار داریم باهم صحبت میکنیم یهو سرتو میندازی میای میپری رو ما...زشته برادر من سنی ازت گذشته...اینکارو چیه که میکنی؟
از حرفای بک خندم گرفته بود لعنتی همچین با جدیت واستاده اینارو میگه انگار واقعا همینطوری بوده
☆مـ... من؟... با منی؟
٪نه با عمم دارم حرف میزنم
☆خیلی بیشعوری
هایکوان بلند شد و افتاد دنبال بک مثل تام و جری دنبال هم میکردن و منم تنها کاری که میکردم این بود که یک گوشه واستاده بودم و بهشون میخندیدم
ما ۳تا واقعا باهم  بزرگ شدیم
بک بچه یکی از همکارای بابام بود. وقتی ۶سالم بود یک روز پدر و مادر بک امدن خونه ی ما و از ما خواستن از بک چند روزی مراقبت کنیم تا برگردن اخه باید به یک سفر کاری میرفتن و نمیتونستن بک رو با خودشون ببرن
اون اوایل اصلا ازش خوشم نمیومد مثل خودم بچه تخس و مغروری بود و منم از اون بدتر
۳روز از امدن بک به خونمون نگذشته بود که خبر رسید پدر و مادرش در اثر سقوط هواپیما مردن
چند هفته ای پیش ما بود و همش بی قراری میکرد که این طبیعی بود
از اون طرف مادر و پدرش هر دو تک فرزند بودن و جز یک پدر بزرگ مادری کس دیگه ای نداشت
منو و هایکوان که تو اون چند هفته به شدت به بک وابسته شده بودیم دست به دامن بابا شدیم تا بک پیش ما بمونه باباهم وقتی دید خود بک هم دلش میخواد پیش ما باشه رفت و با پدربزرگش صحبت کرد از اونجایی که خود پدربزرگه نیاز داشت ۱۰نفر از خودش مراقبت کنن با کمال میل قبول کرد و سرپرستی بک رو به بابا سپرد
از اون موقع بک شد
یکی از ما و داداش منو هایکوان انقدر به بک وابسته شده بودم که منی که هر کی بی اجازه من میرفت تو اتاقم جرش میدادم با بک هم اتافی شدم تقریبا هر گندی که میزدیم و هر آتیشی که میسوزوندیم با همکاری هم بود و هر وقتم کم میاوردیم و تو دردسر میافتادیم دست به شلوار هایکوان میشدیم و اونم مثل کوه پشت ما بود
هایکوانو بک داشتن دنبال هم میکردن که در اتاق با شدت باز شد و مامان کفگیر به دست و صورتی شکه زده امد تو
کفگیرشو مثل شمشیر دستش گرفته بود و پرسید
∆اینجاچه خبره؟
(عمارت شیائو)
«ژان»
اوففف اوففف خسته شدممممممم
انقدر اعصابم خورد بود که همه ی برگه های روی میزو پرت کردم
هیچی هیچی نیست که پشه این قرار داد لعنتی رو فسخ کرد
از الان برای فردا دلشوره داره انقدر زیاده که از صبح معدم درد گرفته
_اخ... ژوچنننننننننننننگ
~بلهههههه.
_چیزی پیدا کردی؟
~نه.... ژان از صبح داریم میگردیم... راهش فقط همونه که من گفتم
_ژوچنگ به جون خودم خفت میکنم... با اون راه حل های مزخرفت... آبروم میره احمق
~راه بهتری سراغ داری؟
_نههه😭😭😭
~باشه بابا حالا عر نزن
_فعلا جز عر زدن کار دیگه از دستم بر نمیاد
~ پس انقدر عر بزن تا عر دونت پر بشه.... چی گفتم؟.... به هر حال بیشین اینجا عرتو بزن منم برم پی کارم
امد بره که دستشو کشیدم که رو برگه ها سرخود افتاد
~اخخخ... لعنت بهت ژان باسنم به گا رفت
_زر نزن چیزی نشد که .... بگو من چیکار کنم؟ 😭😭😭
~ژاااااان یک بار دیگه چس ناله کنی میگیرم همینجا میکنمت که تا یک هفته نتونی از جات جم بخوری
_هیییییییین.... چقدر تو بی حیایی
~خو اعصاب نمیزاری واسه ادم... البته فکر بدی هم نیست ها.... شیائو ژان بزرگ رئیس شرکت XZبه دلیل به فاک رفتن یک هفته مرخصی تشریف دارن
بعد حرفش بلند و به سرعت جت رفت بیرون
~ژوچنننننننننگ..... به جان خودم زندت نمیزارمممم
بلند شدم و رفتم دنبالش رفتم پایین و تو پذیرایی گیرش آوردم انداختمش رو کاناپه و نشستم روش که از جاش تکون نخوره که با چشمای گرد بهم نگاه کرد
~داداش من یک چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی؟
_هاا؟
به خودمون نگاه کردم که از عصبانیت سرخ شدم
چون زیرم بود قشنگ  میتونستم بزنمش
با هر ضربه فحش میدادم
_مرتیکه هیز.... منحرف عوضی... کثافط بی حیا...
♡اینجا چه خبره؟
(عمارت  وانگ اتاق ییبو)
∆اینجا چه خبره؟
+هیچی قربونت بشم
∆بخاطر هیچی این همه سروصدا راه انداختین؟
+مامان اول اون شمشیرتو بزار کنار
∆لوس
+عه مامان
٪سلام خاله جون
∆سلام عزیز خاله... کی امدی؟
٪الان... گاگا هم داشت ازم پذیرایی میکرد
∆هایکواااااان
☆مامان داد نزن کسی به یکی یدونه شماکاری نداره
بعد زیر لب گفت
☆خدا شانس بده...از بچه های خودش با سلاح مخصوص استقبال میکنه از ایشون با نوازش
∆شنیدم
☆غلط کردم
∆آفرین دیگه از این غلطا نکنی خوب..... بیا بریم خاله حتما خسته ای عزیز دلم
بک خودشو لوس کرد و مامان رو بغل کرد
٪اخ آره خاله جونم انقدر  خستم که نگو

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Oct 16 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

The Circle of love Onde histórias criam vida. Descubra agora