بیشتر مهمان ها آمده بودن جز خانواده وانگ،
خانم و آقای شیائو بسیار استرس داشتن و با ورود هر کدام از مهمان ها فکر میکردن که خانواده وانگ هستن ولی با دیدن اشخاص دیگر نا امید میشدن و لبخندشان کمرنگ تر میشد
آقای شیائو بسیار مضطرب بود آنها ۲۰سال پیش به خاطر یک دعوای احمقانه از هم جدا شدن و همه این ها تقصیر او بوده میترسید که نکند چیرن(پدر ییبو) او را نبخشیده باشد و به مهمانی نیاید
خم شد و در گوش همسرش گفت:
=پس چرا نیومدن؟
♡نمیدونم
=مطمئنی که گفتن میان؟
♡آره بابا مین(مادر ییبو) گفت که حتما میان
باز هم استرس داشت و خیالش راحت نشد و خانم شیائو هم مطمئن نبود که میان یا نه
با ورود مهمان های جدید خانواده شیائو که جلوی در ورودی برای خوش امدگویی ایستاده بودن و مهمان های دیگر توجه شان جلب شد
در ابتدا خانم و آقایی که بسیار لباس های شیک برتن داشتن که از همان دور هم هر کسی متوجه مارک دار بودن و گران قیمت آن میشد
بعد از آنها دو پسر جذاب که همانطور لباس پوشیده بودن وارد شدن با ورودشان تمام نگاه ها بر روی آنها بود
ژوچنگ سوتی زد و به برادرش نزدیک شد گفت:
~اوفف چه جیگرایی
ژان با بازویش به پهلو ان ضربه ای آرام به منظؤر اینکه حرف نزند و درست بایستد زد
ژوچنگ که منظور برادرش را فهمید چشم غره ای به او رفت و سرجایش ایستاد
ژان با دیدن آن دو پسرجذاب آنها را در دلش تحسین کرد
خانواده وانگ به جلو آمدن لحظه ای به هم خیره شدن و بعد همدیگه رو در آغوش کشیدن بعد آقای شیائو و همسرش دوستان قدیمی شان را راهنمایی کردن به بهترین جای سالن
ییبو متوجه نگاه های خیره مهمانان بر روی خودش شد و این اذیتش میکرد با چهره ای زیبا و جدی به دنبال خانواده اش رفت
وقتی رسیدن به میز پشت آن ایستادن خانم شیائو بسیار خوشحال بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود بخاطر خوشحالی زیادش دوباره مین را در آغوش کشید
خانم وانگ خندید وبعد از جدا شدن از دوست قدیمی اش که به اندازه خواهرش او را دوست داشت گفت:
∆واییی واقعا باورم نمیشه خیلی خوشحالم که بعد از این همه مدت دوباره میبینمت..... شما ها اصلا تغییری نکردین
آقای شیائو خندید و گفت:
=ماهم خیلی خوشحالیم که بعداز مدت ها کنار هم هستیم
کمی مکث کرد و دوباره گفت:
=چیرن واقعاخوشحالم بعداز این همه مدت هم دیگه رو میبینیم
ییبوکمی گیج شد تا حالا تو مهمانی ها و در جمع های دیگر کسی پدرش را به اسم صدا نکرده بود ولی الان اون آقا خیلی راحت پدرش را به اسم کوچیک صدا زد
&منم خوشحالم واقعا دلم براتون تنگ شده بود
آقای شیائو لبخندی زد وبرگشت طرف ییبو و هایکوان
=ام... من هان هستم... فکر نکنم منو به یاد داشته باشید
بعد دستش رو طرف اونها دراز کرد تا باهاشون دست بده که هایکوان دستش رو گرفت و گفت
☆من شما رو یادمه.. فکر کنم بچه که بودم عمو صداتون میکردم درسته؟
هان لبخندش پر رنگ تر شد گفت:
=بله کاملا درسته.. چه بزرگ شدی شدی یک مرد تمام کمال
هان رو کرد به ییبو و دستش رو جلو ییبو گرفت گفت
=شما پسر جذاب هم حتما ییبو هستی... احتمالا منو یادت نیست چون خیلی بچه بودی از دیدنت واقعا خوشحال شدم
ییبو با هان دست داد وگفت:
+خیلی لطف دارین منم از ملاقات با شما خوشحالم آقای شیائو
خودش از حرفی که زد متعجب بود اون تا حالا انقدر رسمی وكتابی با کسی حرف نزده بود
=اوه لازم نیست با من رسمی صحبت کنی با من راحت باش
هان بعد این حرف زد روی شانه ییبو ییبوهم لبخندی زد و سرش رو تکون داد بعد رو کرد طرف ژان و ژوچنگ و با دست بهشون اشاره کرد
=این دوتا هم پسرای من ژان و ژوچنگ
چیرن لبخندی زد دستش رو مقابل آنها گرفت وگفت:
&واو باورم نمیشه شما همون دو برادر شیطون دوست داشتی هستین که یک جا بند نمیشدید...الان شدین دوتا مرد بالغ و کامل
ژان و ژوچنگ با چیرن دست دادند و لبخندی خجالتی زدن
خانم وانگ لبخندی زد و گفت:
∆واقعا باورم نمیشه شما ها همون کوچولو های شیطون هستین.... واقعا لیاقت فامیلی شیائو رو دارین... ام... فکر نکنم منو یادتون باشه درسته؟
ژان لبخندی زد گفت:
_لطف دارین.... بله من شما رو کامل یادمه ولی ژوچنگ رو مطمئن نیستم... بچه که بودم بژشتر تو بغل شما بودم تا مادرم
∆واو مرحبا به این حافظه
بعد صبحت و تعریف کردن از همدیگه ییبو واقعا کلافه شده بود رفت دم گوش هایکوان و آروم زمزمه کرد:
+گاگا... گاگا
☆هوم
+حوصلم سر رفته
☆ییبو مگه بچه ای فقط چند ساعت تحمل کن
+نمیتونم انگار دارم خفه میشم و از حرف های حوصله سر بر اینا خسته شدم
☆منم همینطور ولی چاره ای نیست باید تحمل کنیم
آقا شیائو که متوجه کلافگی دو برادر کنارش شد رو به ژان و ژوچنگ کرد و گفت:
=اهم اهم..... آقایون بهتر نیست این دو برادر جذابمون رو ببرین تا کمی بهشون خوشبگذره تا ماهم یادی از گذشته ها بکنیم
ژان امد اعتراض کنه که ژوچنگ سریع گفت:
~حتما
وبعد کمی خم شد و یک دستش رو به سمت سالن و دست دیگرش رو روی سینه اش گذاشت
~آقایون از این طرف لطفا
ییبو و هایکوان سریع تکون دادن و به سمت سالن رقص که کنارش میزی با تنوع مشروب بود رفتن
ژوچنگ بعد از رفتن اونها درست ایستاد و جوری که فقط خودش و جان بشنون زمزمه کرد:
~آخیش بلخره خلاص شدیم از دست تعارف تیکه پاره کردن اینا
ژان چشم چرخوند و جلو تر از ژوچنگ راه افتاد."بدون ادیت"
![](https://img.wattpad.com/cover/321235564-288-k375638.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The Circle of love
Hayran Kurguخانواده ی وانگ و خانواده ی شیائو بعد از بیست سال دوباره همو میبینن... بچه های دو خانواده بشدت از هم بدشون میاد و دوست ندارن همو ببینن... آیا این تنفر دائمی عه؟! یا جرقه ی عشق میتونه اونو از بین ببره؟! . برشی از فیک: +من چطوری اینکارو بکنم؟ چطوری؟...