#حلقه_ی_عشق 🦋
پارت 10🍭✨● یکی میشه به منم توضیح بده
خاله با نگرانی برگشت طرف من :
●ییبو ....عزیزم خوبی؟....چی شدی یهو؟
برای اینکه بهش اعتماد بدم که خوبم لبخندی زدم و دستش رو تو دستم گرفتم
+خاله من خوبم.....فقط ترسیدم همین چیزی نشده اوکی؟
خاله که انگار دیگه نگران نبود برگشت سمت بابا گفت:
●نمیخوای توضیح بدی؟
&چیزی نیست خاله ما داشتیم فیلم ترسناک نگاه میکردیم ....همه ترسیدیم
●از دست شما ها
=♡سلام
خاله با صدای اونا برگشت طرفشون انگار تازه متوجه اونا شده بود چشماش نمناک شد و بعد بلند شد و رفت خانم و آقای شیائو رو بغل کرد
●وایی باورم نمیشه.....دوباره دارم میبینمتون
♡ما هم خوشحالیم خاله جون نمیدونید چقدر دلمون براتون تنگ شده بود
●منم دلم براتون تنگ شده بود....نمیدو...
جمله خاله با حرف مامان قطع شد
∆بهتر نیست بشینید بعد حرف بزنین ؟
●دختره حسود
∆یاااا خاله من کجام حسوده ....فقط دارم میگم خسته میشین
وبعد از حرفش خندیدن خاله با دستش بهش اشاره کرد که بره پیششون وقتی مامان به سمت اونا رقت باهم رو کاناپه نشستن
خاله با دستش چشم های اشکیش رو پاک کرد و مشغول صحبت شد بابا که هنوز بالا سرم وایستاده بود بعد اینکه منو با نگاهش اسکن کرد رفت طرف اونا و مشغول صحبت شد
اونا غرق صحبت بودن اما من هیچی متوجه نمیشدم فکرم جای نگاه بابا بود از تو نگاهش معلوم بود که میخواد چیزی بپرسه اما الان رو وقت مناسبی ندیده و بعدا حتما قراره سوال پیچم کنه
اوففف چیکار کنم اگه بفهمه چی؟
داشتم با خودم دنبال جواب میگشتم که هایکوان صدام زد
☆ییبو
+جانم؟
☆مطمئنی خوبی؟
+اره داداشم من خوب.... نگران نباش عزیزم
☆به بابا چی میخوای بگی؟
+چی؟
☆ییبو بابا رو نگاه کن.... هی زیر چشمی داره نگاهت میکنه.... ییبو ما بابا رو خوب میشناسیم این نگاهش این حالت چهرش...
+یعنی فهمیده؟
☆برادر من تو امروز اصلا حالت خوب نبود چه انتظاری داری؟.... قطعا شک میکنند... این سکوت مامان هم که میدونی که.......
+آره آره میدونم.... اوففف من خستم میرم بخوابم
☆باشه عزیزم برو بخواب.... شبت بخیر
لبخندی به هایکوان زدم و بعد شب بخیر گفتن به بقیه سمت اتاقم رفتم به اتاق که رسیدم در رو بستم و روی تخت نشستم
باید چی سرهم کنم و بهشون بگم؟ اصلا دلم نمیخواد حتی رنگ غم تو چهرشون ببینم از طرفی هم..... وای وای وای قرار داد اونو چیکار کنم؟
اوففففف بسه دیگه
خسته شدم
دیگه نمیکشم.... دیگه توان ندارم... چقدر دیگه؟.... ای بابا همش اجبار همش زور
کلافه از درگیری ذهنم با پا به هوا لقدی زدم و دراز کشیدم و به سرعت خوابم برد
(فردا صبح اتاق شیائو ژان)
«ژان»
با نوری که چشمم رو میزد بیدار شدم بعد کشیدن خودم بلند شدم رفتم سمت سرویس بهداشتی بعد از اینکه مسواک زدم رفتم سمت چمدونم یک پیراهن با چهارخونه های قرمز و سرمه ای با تیشرت و شلوار مشکی ورداشتم
تو آینه نگاه کردم .... بابا چه جذاب شدم... چشم نخورم؟
بعد از اینکه قربون صدقه خودم رفتم گوشیم ورداشتم و رفتم بیرون
همه سر میز صبحانه بودن جز یک نفر اونم ییبو
_سلام
&به به سلام به روی ماهت.... مستر شیائو ژان شما قصد کشتن کسی رو دارین؟
همونطور که داشتم کنار هایکوان میشتم با تعجب گفتم
_نه... چطور؟
&اخه سر صبحی تیپ زدی... خوشتیپ کردی...زیبا بودین زیبا ترشدین
با تعریفای آقای وانگ خجالت کشیدم امدم حرفی بزنم که خانم وانگ گفت
∆عزیزم اذیتش نکن
&من؟... من فقط نظرم گفتم
♡شما لطف دارین
=عه عه عه حالم بد شد.... چیرن واقعا که
&برای چی؟
=من به این جذابی بقل دستتم بعد تو از این کره بز تعریف میکنی؟... واقعا که بد سلیقه ای
&واستا ببینم تو الان به بچه خودت هم حسودی کردی
∆واو شیائو بزرگ حسود میشود
و همه زدیم زیر خنده که خانم لی امد و یکی زد پس گردن بابا و آقای وانگ نکه کنار هم نشسته بودن قشنگ خانم لی از پشت امد زد پس گردنشون 😂😂😂
&یاااا خاله چرا میزنی؟
●چرا بچه رو سر صبحی اذیت میکنی؟
&بابا من که چیزی نگفتم فقط نظرم رو گفتم همین
=خاله جون دستت سنگین بود سنگین تر شده
●حقته
بعد برگشت طرف من و بالبخندی به دلنشینیه گرمای آفتاب گفت
●صبح بخیر عزیزم؟ خوب خوابیدی؟
خانم لی واقعا خانم خوبی بود با اینکه تازه دیشب دیدمش بازم متوجه مهربونیش و خوش قلب بودنش شدم
لبخندی زدم
_بله.. ممنون
بعد از اینکه خاله نشست مشغول خوردن شدیم
سوالی که تو سرم میچرخید داشت دیونم میکرد پس صورتم بردم نزدیک هایکوان و آروم گفتم
_گه گه نگرانی؟
☆نه... یعنی آره نگرانم
_بخاطر ییبو؟
☆آره
_برای چی؟ دوباره حالش بد شده؟
☆نه... فقط نگرانم
_اهان فکر کردم حالش بد شده.. اخه سر میز هم نیست
هایکوان امد جوابم رو بده که با صدای ییبو چیزی نگفت
+صبح بخیر
∆صبح بخیر عزیزم خوبی؟
+ممنون مامان خوبم
●چرا نمیشنی عزیز خاله؟
+میخوام برم بیرون
&بیرون؟
+اره میخوام برم پیش منگ زی...خیلیوقته ندیدمش
&مگه از آمریکا برگشته؟
+اره
☆پس وایستا منم بیام
+تو؟....دارم درست میشنوم؟....الان گفتی میخوای بیایی؟
☆اره...خوب که چی؟
+تو نبودی که میگفتی از منگ زی دور باشم؟
☆ها؟...من؟...اهان چرا چرا خودم بودم اون موقع فرق داشت الان خانم شده
&پس با ژان و ژوچنگ برین... ماهم باهم میخوایم بریم بیرون
ژوچنگ که تا اون موقع چرت میزد کاملا هوشیار شد و با چشم های گرد شده هم زمان با ییبو گفت
~+باهمممممم؟
از تخسی جفتشون خندم گرفته بود درسته منو هایکوان کمی باهم کنار امدیم ولی فکر نکنم این دوتا کنار بیان مخصوصا که ییبو هنوز از سر اون تقلب آتیشیه
&مشکلی داره باهم برین؟
+نه نه.... فقط میگم شاید دوست نداشتن با ما بیان.... مگه نه؟
~نه ما مزاحمتون نمیشیم... بعدم...
&مزاحم نیستین گلم... بعدم منگ زی دختر خون گرمیه با همه سریع چفت میشه
تو نگاه ییبو یک گوه خوردمی موج میزد
بعد از کلی صحبت مارو به زور فرستادن بریم
و دوباره دم در یک ون مشکی با بادیگارد بود
امدیم بریم سوار شیم که هایکوان جلومون رو گرفت و گفت
☆اونارو ولش کنین ما ماشی
...
+نخیرم با موتور میریم
☆ییبو با موتور؟ واقعا؟
+اره واقعا
☆شما با موتور مشکل ندارین؟
_راستش نه من و نه ژوچنگ موتور سواری..... اخ چرا میزنی؟
~خفه شو.... کی گفته من عاشق موتورم.... اصلا موتور سواری تو خونمه
+عه راستی پس بیا باهم مسابقه بزاریم
ژوچنگ که فقط گنده امده بود با سختی آب دهنش رو قورت داد
خوب داداش احمقم تو که بلد نیستی چرا گنده میای؟
_من یکی که موتور سواری بلد نیستم
☆من که میدونی ییبو زیاد تو سواری اوکی نیستم
منو هایکوان عقب کشیدیم ییبو هنوز سر حرفش بود و ژوچنگ هم مشخص بود که نمیخواد کنار بکشه
~باشه قبول
ای کله شق اخر خودت رو انداختی تو دردسر
+خوب پس شما برین پیست منم میرم دنبال منگ زی با اون میام
_پیست؟ مگه اینجا پیست موتور داره؟
☆اره ییبو بخاطر علاقه زیادش بابا رو مجبور کرد که اینجا براش یک پیست موتور سواری درست کنه
_اهان
☆ییبو پس ما الان ما ماشین میریم
+باشه پس اونجا منتظرم
به سمت ژوچنگ رفت و آروم بهش
گفتم
_چرا گنده میای؟
~کی من؟
_نه من....ژوچنگ تو که موتورسواری بلد نیستی چراقبول کردی؟
~نمیخواستم جلوی اون مغرور خان کم بیارم
_ولی حالا هم ضایع میشی هم ممکنه صدمه ببینی
~یاااا ژان انقدر دلمو خالی نکن.....همه برادر دارن منم برادر دارم
_هر جور مایلی
لبخندی زدم و به سمت ماشین حرکت کردم
«ییبو»
هه اون بچه فکر کرده میتونه از من ببره عمرا
سوار موتورم شدم کلاهم رو سرم کردم و به طرف خونه منگ زی حرکت کردم
با منگ زی توی دبیرستان آشنا شدم از شانس خوبم مال همین جا بودن هر وقت میومدیم اینجا تمام وقتم رو با منگ زی و بک میگذروندم سال آخر بود که تصمیم گرفت بره آمریکا منو بک اون رو به عنوان خواهر دوسش داریم از رفتنش ناراحت بودیم اما نمی تونستیم مانع پیشرفتش بشیم
بعد چند سال برگشته قبل اینکه بخوایم بیایم باهاش حرف زده بودم
بلخره رسیدم جایی که باهاش قرار گذاشتم پشت میز نشسته بود که با دیدن من به طرف امد و بغلم کرد
♕ییبو
+اخ اخ شیجیه لهم کردی
♕ببخشید.... خیلی از دیدت خوشحالم... وایی چقدر دلم برات تنگ شده بود
+منم همین طور
♕بیا بیا بریم بشنیم حرف بزنیم که کلی حرف دارم باهات
+برای حرف وقت زیاد شیجیه.... موتورت رو آوردی؟
♕اره
+پس بزن بریم
♕کجا؟
+به سوی هیجان
♕از دست تو....باشه باشه امدم بزار حداقل پول قهوم رو حساب کنم
+زود باش
باهم به سمت موتورامون رفتیم و سوار شدیم تا پیست باهم مسابقه گذاشتیم و از هم سبقت میگرفتیم با رسیدنم به پیست ماشین هایکوان رو دیدم و بعدم خودشون رو که جای موتورا واستاده بودن
موتور خاموشکردم و پیاده شدم که منگ زی رسید بعد از پیاده شدنش امد و با مشت کوبید تو بازوم
+اخ چرا میزنی؟
♕هنوزم به گرد پات نمیرسم
امد دوباره بزنه که هایکوان رو دید دستش رو هوا موند
♕ییبو چرا گفتی بیایم اینجا.... توکه میدونی داداشت از من خوشش نمیاد
☆خوش امدی منگ زی
هایکوان امد و کنار من وایستاد منگ زی هنگ کرده بود
از همون اولی که من با منگ زی رفیق شدم هایکوان خوشش نمیومد اما امروز
♕م...ممنون
+شیجیه
♕ب... بله؟
+بیا بریم
♕کجا؟
+میخوام مسابقه بدیم من، تو و اون پسره
با دستم به ژوچنگ اشاره کردم
~_سلام
♕سلام.... اممم من منگ زی هستم دوست ییبو
~منم ژوچنگ و ایشون هم برادر من ژان..... امممم ربطمون رو رفیقت رو پیدا نمیکنم
اوففف چه فک میزنه
+خوب آماده ای مستر شیائو؟
~معلومه
+بسیار خوب..... اهان منگ زی هم مسابقه میده
~ترسیدی؟
+چی؟
~اخه بزرگترتو آوری گفتم شاید ترسیدی
پسره عوضی... میخوای رو اعصاب من پیاده روی کنی عمرا!
+نه نترسیدم دلیل بودن منگ زی هم اینکه تو مسابقه هر چی تعداد بیشتر باشه بهتره ولی از اونجایی که هم برادر من هم برادر تو عقب کشیدن منم آوردمش
♕نگران نباشین منو ییبو تو میدون مسابقه دشمنیم
«سوم شخص»
بعد از اینکه حرف زدن سه نفری رفتن تا آماده بشن و حالا هر سه منتظر اجازه حرکت بودن با صدای شلیک هر سه با سرعت حرکت کردن ییبو و منگ زی از هم سبقت میگرفتن و ژوچنگ هم پشتشون درحال حرکت بود
_پسره احمق
ژان اینو گفت و برگشت طرف هایکوان و گفت
_گه گه نگاه کن چرا اینا انقدر لجبازی میکنن؟..... الان اگه یک بلایی سرش بیاد من چیکار کنم؟
☆ژان نگران نباش فوقش میبازه
_فوقش میبازه؟؟ خوش بینانه ترین حالتش میبازه
☆چرا؟
_چون اصلا موتور سواریش خوب نیست.... یعنی افتضاحه آخرین بار که سوار موتور شد دوساعت بعدش از تو بیمارستان پیداش کردیم
☆که این طور... بیا صبر کنیم ببینیم چی میشه خوب؟
_چاره ی دیگه ای هم مگه داریم؟
ژان نگران ژوچنگ بود و هایکوان نگران ییبو هایکوان از همون اول هم از منگ زی خوشش نمیومد بنظرش دختر بی پروایی بود و بسیار زیاد کله شق.... همیشه برای خودش و اطرافیانش دردسر درست میکنه و خوب ییبو هم سرش درد میکنه برای کله شق بازی
اما الان مهم ییبو بود میخواست از طریق منگ زی متوجه حال ییبو بشه اون مطمعن بود که ییبو و چان دارن از چیزی رو مخفی میکنن
.
.
.
.
.
دور آخر و برنده کسی نیست جز وانگ ییبو
ییبو وقتی از خط پایان رد شد از موتورش پیاده شد کلاه کاسکتشو در آورد و موهاشو به عقب هدایت کرد در اون لحظه انقدر جذاب شده بود که ژان احساس کرد قلبش ریتمش رو فراموش کرده
درسته در اون لحظه دوباره قلب ژان برای ییبو لرزید اما صاحب اون قلب اینو انکار میکرد
.
.
.
.
.
.
حدودا یک هفته از سفرشون میگذشت تو این یک هفته چندین بار قلب ژان برای ییبو لرزید اما هر بار مغزش انکارش میکرد
امروز قرار بود برن خریدن اما هایکوان و ییبو گفتن که نمیان و خاله لی هم که خیلی وقت بود نیاز هایکوان برای حرف زدن رو از تو چشماش خونده بود هم گفت که نمیاد
بعد از اینکه همه رفتن هایکوان و خاله لی تنها شدن این بهترین موقعیت بود برای هایکوان ییبو خواب بود و جز خاله لی کسی نبود
●خوب؟
☆خوب؟
●حرفتو بزن
هایکوان میدونست که خاله متوجه نیازش به حرف زدن و مشورت گرفتن رو از چشماش بخونه اما نمیدونست چه جوری باید حرفش رو بگه
●پسرم هرچی میخوای بگو من گوش میدم
هایکوان دلش رو به دریا زد و گفت
☆خاله یک چند وقتی که احساس میکنم..... نه احساس نمیکنم مطمعنم ییبو داره یک چیز مهم رو ازم مخفی میکنه
●تا حالا دلیل مخفی کردنش رو از پرسیدی؟
☆خاله دلیش اینکه من رو نگران نکنه
●ببین پسرم بهش زمان بده شاید خودش از چیزی میدونه مطمعن نیست و نمیخواد بیشتر از این نگرانت کنه
☆اما تاکی؟ اگه خیلی مهم باشه چی؟ اگه وقتی که گفت کار از کار گذشته بودچی؟
●عزیز دلم ییبو پسر عاقل و بالغه اون مواظب خودش هست نگران نباش
هایکوان دلش میخواست که اون قول کوفتی رو به ییبو نمیداد تا الان بتونه حداقل به خاله بگه
CZYTASZ
The Circle of love
Fanfictionخانواده ی وانگ و خانواده ی شیائو بعد از بیست سال دوباره همو میبینن... بچه های دو خانواده بشدت از هم بدشون میاد و دوست ندارن همو ببینن... آیا این تنفر دائمی عه؟! یا جرقه ی عشق میتونه اونو از بین ببره؟! . برشی از فیک: +من چطوری اینکارو بکنم؟ چطوری؟...