یازده

43 13 2
                                    

#حلقه_ی_عشق 💫❤️
پارت 11 🌸🍃

هایکوان دلش میخواست که اون قول کوفتی رو به ییبو نمیداد تا الان بتونه حداقل به خالش بگه تا ببینه بازم خالش بهش میگه ییبو آدم عاقل و بالغیه، نیاز نیست نگران باشم، ییبو خودش میاد بهم بگه
نه قطعا هیچ کدوم از اینارو نمیگفت
داشت به حرفای خاله گوش میداد که ییبو امد پایین
☆ساعت خواب مستر وانگ
+نمک نریز..... نمیدونم چرا هر وقت چشمت به خاله میخوره نمک پاش میشی؟
+اخ اخ ایییی.... خاله گوشم...... گوشم کنده شد
●تا تو باشی با داداش بزرگتر از خودت اینطوری حرف نزنی
+ایییی.... داداشی لطفا... گوشم کنده شد..... داداشی ایییی
هایکوان که دلش برای این مظلومیت برادر کوچیکترش سوخته بود دست خاله رو گرفت و از گوش ییبو جدا کرد و مشغول نوازش گوش ییبو شد و با صدای آرومی گفت:
☆خاله جون چرا گوشش رو کشیدین؟.... نگاه کنین قرمز شده..... ییبو خیلی درد میکنه؟
ییبو با چشم های پاپی وار و لب های برچیده شده اهومی زیر لب گفت
●خدا شانس بده.... کاش ما یکی از این داداشا داشتیم.... اشکال نداره پسرم بزرگ میشی یادت میره
و بعد از حرفش خندید و موهای ییبو رو بهم ریخت
ییبو لب و لوچه اش رو آویزون کرد و روشو برگردوند  خاله دوباره خندید و رفت ییبو رو از پشت بغل کرد
●عشق خاله برام آهنگ میخونی؟
+نه
●چرا؟ اخه میدونی چند وقته که برام نخوندی؟
+شما اصلا هستین که من براتون بخونم؟ همش که پیش اون دخترتی
●حالا که هستم برام میخونی؟
+به شرطی که بیای وسط
●از دست تو
و بعد خندید از ییبو جدا شد خاله لی به خوبی میدونست که ییبو جلوی آهنگ خوندن و رقصیدن نمیتونه مقاومت کنه
ییبو رو به هایکوان کرد
+داداش گیتار رو کجا گذاشتی؟
☆تو انباری بالا
+اوکی
و ییبو بلند شد و رفت گیتار رو بیاره و هایکوان و خاله باهم به سمت نشیمن رفتن
ییبو با گیتار تو دستش امد و کنار اونا نشست گیتارو سمت برادرش گرفت و چشمکی بهش زد
و هایکوان با کمال میل قبول کرد عاشق این بـودن که یکی بنوازه و دیگری بخونه
هایکوان بعداز کوک کردن گیتار با سر به ییبو علامت داد و شروع به نواختن کرد و ییبو همراه با موسیقی صدای دلنشینش رو آزاد کرد
ییبو از کودکیش صدای و استعداد خوانندگی رو داشت و لی عشق و علاقه ای که به مدل شدن و داشتن یک شرکت مدلینگ داشت باعث شد که خیلی اینکارو جدی نگیره
.
.
.
هایکوان در حال نواختن و ییبو در حال خواندن و خاله در حال تحسین دو پسری که مقابلش نشسته بودن  بعضی وقتا با خودش فکر میکرد که چگونه یک فرد میتواند چنین با استعداد باشد و در کنار برادرش به درخشندگی یک الماس بدرخشد
خاله در آهنگ  غرق شده بود که با صدای دست ییبو به خودش امد
به ییبو نگاه کرد که دید با پوزخند شیطانی داره بهش نگاه میکنه
هایکوان گیتار رو کنار گذاشت و رفت سمت میز تلویزیون و کنترل رو بر داشت و آهنگی رو پلی کرد با شروع موزیک سرشو همراه با ریتم تکون داد ییبو روش کرد طرف خاله وبا چشم وابرو اشاره کرد که بلند بشه وقتی حرکتی از خاله ندید دستای خاله رو گرفت و همراه خودش بلندش کرد سرشو نزدیک برد و آروم گفت:
+قول دادی
هایکوان به جمع شون پیوست و هر سه نفر با سر خوشی درکنار شروع به رقصیدن کردن که یهو در باز شد و همه با پلاستیک های خرید و دهنی باز جلـوی در ایستاده بودن و اون ۳ رو تماشا میکردن
ییبو بدون اینکه ذره ای خجالت تو صورتش نمایان باشه به سمت پدرش رفت و از پشت پدرش رو هول داد وسط خونه و دست مادرش رو گرفت همراه خودش کشید و به سمت کنترل رفت و صدای موزیک رو بلند تر کرد از اون ور خاله به سمت آقا و خانم شیائو رفت و دست اونا رو گرفت و با خودش کشید ژوچنگ هم سرش درد میکرد برای این کارا مثل بقیه وسایل دستش رو روی زمین رها کرد و به جمع اونا پیوست
همه اون وسط درحال خندیدن و رقصیدن بودن جز ژان،ژانی که محو لبخند کسی که تو این یک هفته بارها دلش براش لرزیده بود
جوری محو اون لبخند شده بود که متوجه اطرافش نبود انگار چشماش نگاه کردن به هرچیزی غیر از اون رو ممنوع کرده باشه گوشاش هر صدایی رو جز شنیدن صدای دلنشین اون فرد حروم کرده باشه
.
.
.
.
«ژان»
انگار عقلم رو از دست داده باشم
انگار که چشمام قفل شده باشن فقط اون فقط اون
ییبو  با مهارت به بدنش تکون میداد و اون لبخند  فاکی از لباش جدا نمیشد و منم محو اون
بلخره موزیک تموم شد و همه خودشون پرت کردن رو مبل و میخندیدن
بلخره قلب اجازه داد که دست از نگاه کردنش ور دارم
به سمت اونا رفتم و بهشون ملحق شدم
سر میز نشسته بودیم که پدر رو کرد به ییبو و گفت:
=ییبو اونطوری که من متوجه شدم تو رقصیدن مهارت خیلی خوبی داری چرا ادامش نمیدی؟
+نظر لطفتونه.... ولی من عاشق کارمم و انقدر برام مهمه که به فکر ادامه دادن هیچ کاری جز این نبودم و فعلا هم نیستم
=معلومه که عاشق کارتی
&همینطور ییبو انقدر کارشو دوست داره که وقتی بهش گفتم بیاد تو شرکت کنار خودم کار کنه خیلی محترمانه ردم کرد و انقدر تلاش کرد  که بتونه بهترین باشه و همینم شد
با تعریف هایی که از ییبو کردن ناخودآگاه شروع کردم به تحسین کردن و قربونت صدقه رفتن به ییبو نگاه کردم که دیدم از شنیدن تعریف ها معذب شده
&راستی متاسفانه باید اعلام کنم که فردا باید برگردیم
به وضوح خوشحال شدن ییبو و ژوچنگ رو دیدم ولی من اصلا خودمو درک نمیکنم چرا الان که باید خوشحال بشم ناراحتم با شنیدنش یک غم بزرگ به قلبم چنگ زد؟ چرا؟
برگشتم و به هایکوان نگاه کردم اونم ناراحت بود تا حدودی اونو درک میکردم ولی حال خودمو اصلا
∆اخه چرا؟
&خانم چرا نداره سفره دیگه باید بلخره برگردیم بعدم از شرکت زنگ زدن گفتن اون شرکت ژاپنی اسمش چی بود؟ الان یادم نیست قرار ملاقات رو انداخته جلو
با حرف آقای وانگ غذا پرید تو گلو هایکوان چون کنار من بود دستم گذاشتم رو کمرش و چندتا ضربه زدم تا اینکه دستش به نشونه اینکه حالش خوبه آورد بالا
☆ممنونم....بابا چی گفتین؟...انداختن جلو یعنی چی؟
&خوب بابا چرا هول میکنی؟خواستگاریت که نمیان دارن برای بستن قرار داد میان....یک جو
ری هول شد و غذا پرید تو گلوش که
انگار دارن میان خواستگاریش
☆باباااا
∆اذیت نکن گل پسرم
+بابا مگه این شرکته یکی از معروف ترین و بزرگترین شرکت آسیا نیست؟
&هوم خودشه
☆خوب خودتون دارین میگین بزرگترین شرکت در آسیاست بعد من نباید هول بشم؟
&نه نباید بشی
☆خوب معلومه شما باید اینو بگین منم اگه جای شما بودم پسرمم رو برای بستن قرار داد میفرستادم جلو به کتفم نمیگرفتم اگه قرار بیوفته جلو
&نبایدم بگیرم ....دوتا نره خر بزرگ کردم که چی؟.....من در زمان خودم استرسامو کشیدم کارم کردم حالا نوبت توعه
آقای وانگ بعد حرفش رو کرد به بابا و گفت:
&بهشون بگو چیا کشیدیم تا به اینجا رسیدیم
♡عه خاک عالم چی میکشیدین؟....شیشه؟تریاک؟کوکائین؟....دیدی خواهر شوهرامون معتاد در امدن
∆لعنتی هرچی هم میزدن جنسش ناب بوده
باحرف مامان و خانم وانگ اونم موقعی که باباها میخواست از سختی هاشون بگن همه زدیم زیر خنده
~وایییی مامان عالی بود .....قیافه بابا رو 🤣🤣🤣🤣
به بابا نگاه کردم از قیافش معلوم بود خورده تو پرش 😂😂(این داستان ضایع شدن پدران زحمت کش به دست همسرانشان 😂)
=بله بخند بخند مستر ژوچنگ که همه این آتیشا زیر سر توعه
~خانومت جلو همه ضایعت کرده میدازی گردن من؟....به من چه؟
=تو همه اینا رو یاد مامانت دادی کره بز
●باز یک حرفی زدی که خودت مثل خر تا ۱۰روز توش گیر کنی😂
=خاله؟!!!.....کره بز خاله هم مسموم کردی؟
~من؟خاله خودش یکی بدتر از منو داره تا مستر وانگ جوان هستن من جایگاهی ندارم
ژوچنگ حرف میزد و با دستش به ییبو اشاره میکرد
+چیکار به من داری؟...چرا منو میکشی وسط دعوای پدر پسریتون؟
&تو یکی هیس شو که بعدا به حسابت میرسم
+من؟چرا من؟
&همه اینا زیر سر تو اون برادر گاوته
☆باباااا
همه داشتن باهم کل کل میکردن و من نشسته بودم بهشون میخندیدم انقدر خندیده بودم که به گریه افتاده بودم
=به به مستر شیائو به چی میخندی گل پسر بابا؟
انقدر خندم شدید بود ‌که نمیتونستم حرف بزنم
=خوشت امده بابا؟...دوست داری ما کل کل میکنیم شما هم به ریش بزی ما میخندی؟
_خ....خیل...خیلییییی😂....وایییی خدا دلم
=بخند بابا جان بخند گل پسرم منم چند روز دیگه به ریش نداشتت میخندم
جا خوردم به چی من میخواد بخنده ؟؟تقریبا موفق شدم خندمو جمع کنم
_برای چی چند روز دیگه  شما به من میخندی؟
=خواهی فهمید گل پسرم
کلا حسم پرید حس خوبی به حرفای بابا نداشتم
.
.
.
.
بلخره بعد کلی خنده شوخی تیکه و دعوا میزو جمع کردیم و هرکی مشغول یک کاری شد رفتم تو حیاط نشستم و به ماه خیره شدم چقدر زیبا بود اینجا بخاطر نداشتن آلودگی نوری خیلی واضح تر و قشنگ تر دیده میشد
نگاهم به ماه بود که متوجه شدم کسی کنارم نشست برگشتم دیدم هایکوان کنارمه
_گه گه
☆بله؟
_خوبی؟
☆ا..ره...اره خوبم
_مطمعنی؟
☆اره...نهههه اصلا خوب نیستم
_بدون گفتن از ظاهرت معلومه....حالا براچی خوب نیست؟یییو دوباره حالش بد شده ؟
با نگرانی عجیبی که به دلم افتاده بود ازش پرسیدم نمیدونم چرا ولی فقط میخواستم در جواب این سوالم فقط فقط بگه نه
☆نه ییبو حالش خوبه
با شنیدنش نفسمو بی صدا فوت کردم بیرون
☆من ناراحتم ژان
_بخاطر اینکه قرار برگردیم؟
☆اره
_میتونم بپرسم چرا؟
☆چون ییبو تو این یک هفته جلو چشمم بود و وقتی برگردیم دیگه ییبو نیست ....کجاست؟شرکت ...چیکار میکنه؟داره رو پروژه کار میکنه داره خودشو انقدر خسته میکنه که یک بلایی سرش بیاد و منم انقدر حرص بده که مستقیم بی واسته برم اون دنیا
از حرفاش معلوم بود از ته دلش داره حرص میخوره
_هی هی آروم باش
☆تو براچی ناراحتی؟....سر سفره دیدم با شنیدنش ناراحت شدی ...تو نباید الان خوشحال باشی؟
با سوالش هول شدم چی بگم؟اصلا چی دارم که بگم؟وقتی هنوز خودم دلیلش رو نمیدونم بدون فکر گفتم:
_بخاطر قرار داد
☆هااا؟
_بخاطر اینکه با داداشت قرار داد بستم
☆اوووو...منم جات بودم قطعا ناراحت میشدم
_نه نه من قصد توهین ندارم ...ببین من از همکار و مشورت و جلسه اینا خوشم نمیاد یعنی عادت ندارم بخوام کنار کسی کار کنم همیشه خودم تصمیم میگیرم و خودم کاروم رو میکنم چی بشه کلاغ قاری بزنه من با کسی درمورد کارام مشورت کنم
همه رو یک نفس گفتم که صدای خنده هایکوان بلند شد
☆آروم باش پسر .....یک نفس بگیر .....منم جدی گفتم اگه جای تو بودم قطعا ناراحت میشدم
_هاااا؟
☆ببین ییبو هم مثل خودته و یک آدم بیش از اندازه لجباز خود رای و مغروره که حاضر نیست به حرف هیچ کس گوش بده
_که اینطور........چیییییییییی؟وایستا بیبینم
☆هیی چرا داد میزنی؟
دستم کردم تو موهامو کشیدمشون نکنه ...نکنه .....بابااااا
_بگو چرا بابا اون حرف رو زد
☆کدوم حرف؟
_همون که گفت(&بخند بابا بخند گل پسرم منم چند روز دیگه به ریش نداشتت میخندم 😂)
☆اوه....من واقعا برات متاسفم
《سوم شخص》
بلخره زمان رفتن فرا رسید همه آماده شده دم در از خاله لی خداحافظی کردن رفتن ایستگاه قطار و دوباره یک مدت طولانی تو قطار بلخره این سفر با تمام خوبی و بدیش تموم شد و ژان موند با احساس جدیدی که داشت و حتی اسمی هم براش پیدا نکرده بود
(دوسال بعد )
《ژان》
لعنت لعنت .....
اوففففففف خسته شدم از حرفای تکراری خسته شدم دیگه صبرم لبریز شده
امروزم مثل تمام این یک سال حرفای مزخرفشون تحویلم دادن
واقعا چطوری از من همچین انتظاری دارن
تمام دلخوری من از مادر پدرشه اونا دیگه چرا مگه بچه اونا نبوده پس چرا اوناهم حرف بقیه رو میزنن
آسانسور واستاد از پیاده شدم رمز درو زدم رفتم تو
دوباره همه خاطراتم با اون برام زنده شد به هر گوشه از خونه نگاه میکنم اونو میبینم دوباره چشمام بارونی شد کجایی عشقم که ببینی چشمای بارونیم رو بیای چشمام ببوسی و بگی بارونیشون نکن قلب من درد میگیره
کجایی که بیای با آغوشت آرومم کنی کجایی لعنتی
به خودم که امدم دیدم دم در وایستادم و به پهنای صورت اشک ریختم
به دور خونه نگاهی انداختم حوصله مست کردن نداشتم تقریبا حوصله هیچی رو ندارم چشمم به گیتارم کنار دیوار افتاد
کتم در آوردم انداختم رو مبل به سمت
گیتارم رفتم ورش داشتم و از خونه زدم بیرون رفتم سمت آسانسور و سوار شدم رفتم رو پشت بوم
وقتی آسانسور وایستاد رفتم درو باز کردم چون طبقه آخر بودم هیچکس جز من حق نداشت بیاد اینجا
از در رد شدم چشمم به آلاچیقی که تم سنتی داشت به فضای سرسبزش و استخرش  و در آخر به میز دونفره ای که اون جلو بود وقتی میشستی پشت میز کل شهر زیر پات بود
به سمت میز رفتم و نشستم رو صندلی گیتارم گرفتم تو دستم و شروع کردم به خوندن بی اختیار آهنگ دونفرمون رو خوندم آهنگی باهاش کلی خاطره عاشقانه داشتیم
با خوندش تو خاطراتم غرق شدم رفتم تو شب هایی که کنار هم میشستیم اینجا تو بغل هم به شهر زیر پامون نگاه میکردیم
وقتی خوابش میبرد سرش میوفتاد رو شونم و منم محکم بغلش میکردم جوری بغلش میکردم که انگار اگه ولش کنم پر میزنه میره
کاش ....کاش لحظه آخر محکم تر بغلت کرده بودم کاش نمیزاشتم پر بزنی بری ....کاش...هق هق هق
دوباره صحنه افتادن ییبو امد جلو چشمام انقدر گریم شدید شد که فکر کنم کل شهر صدای منو شنیدن
《سوم شخص》
دوباره صحنه از دست دادن عشقش امده بود جلو چشماش بی اختیار صدای گریه اش بلندتر شد گیتار از دستش افتاد روی زمین ژان سرشو تو دستاش گرفت و به شدت گریه اش اضافه کرد
امروز دوباره خانوادش و همین طور خانواده ییبو باهاش حرف زده بودن
حرفایی مثل (بیا ییبو رو فراموش کن اون دیگه رفته خودتم نکشی بر نمیگرده
بیا ازدواج کن اینطوری زودتر فراموشش میکنی
ژان روح ییبو خوشحال نیست تو داری انقدر خودتو عذاب میدی
اون خونه ای که با ییبو توش بودین رو بیا بفروش چیه اونجا هر طرف سر برمیگردونی یاد ییبو میوفتی و.......)
حرفاشون تکراری بود از وقتی همه جز ژان مرگ ییبو رو قبول کردن کارشون شده زدن این حرفا به ژان
بعد گذشت یک سال هنوزم نتونسته کنار بیاد که ییبو دیگه تو این دنیا نیست و همه به زور هم که شده میخوان اینو بهش بفهمونن
ژان انقدر برای نبود عشقش و تنهایی خودش اشک ریخت تا بلخره در همون حالت خوابش برد
انقدر حالش بد بود که متوجه فرد سیاه پوشی که پا به پای اون پشت سرش اشک میریخت نشده بود
صبح به سرمای نسیم صبحگاهی بیدار شد
یک نگاه به دور اطراف خودش انداخت همونطور که داشته گریه میکرده خوابش برده و یک پتو رو شونه هاش بود هر چقدر فکر کرد یادش نیومد کی رفته برای خودش پتو بیاره ؟
به هر حال بیخیالش شد و با کسلی گیتارش رو ورداشت ورفت پایین وقتی رفت تو خونش گیتارو انداخت روی کناپه گوشیش رو ورداشت ۲۳تا تماس بی پاسخ داشت ولی مگه براش مهم بود
بعد از اینکه صدای گوشیش رو بست تلفن خونه رو قطع کرد با همون پتوی دورش رفت تو اتاقش و خودشو پرت کرد روی تخت و فورا به خواب رفت

The Circle of love Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon