❁𝐁𝐞 𝐌𝐢𝐧𝐞 1❁

605 101 19
                                    

#Be_Mine ❤️

آزاد آزادم ببین
چون عشق درگیر من است
دیگر گذشت آن دوره که
تقدیر زنجیر من است
شاید نمی دانی، ولی، از خود خلاصم کرده ای
آیینه خالی فقط، امروز تصویر من است
از عشق تو بر باد رفت آن آبروی مختصر
من روح بارانم، ببین، چون عشق تقدیر من است.

نگاه حیرت زدشو به پسر رو به روش دوخت، هنوز باورش نمیشد که چی میشنوه، انگار توی یه کابوس ترسناک افتاده بود و هرچی دست و پا میزد تموم نمیشد،

یونینگ بیتوجه به حال زارش، یه ریز دلیل میاورد و خودشو تبرئه میکرد:ببین آجان، من و تو برای هم ساخته نشدیم، باید زودتر همه چیو تموم کنیم، نمیخوام جلوتر بریم و بعد جداییمون سخت تر بشه، بیا هنوز که اول راهیم پرونده ی این عشق بی فرجام و ببندیم، من واقعا نمیتونم...

دیگه چیزی نمیشنید! هنوز اول راه بودن؟! مگه یه رابطه ی دوسه ماهه بود که اینجوری صحبت می‌کرد! اون ها حداقل دو سال باهم بودن، کنار هم زندگی کردن، باهم خوابیدن(خواب عادی بچه ها منحرف نباشید)، بیرون رفتن، خاطره ساختن، برنامه چیدن... برای اینکه بفهمن برای هم ساخته نشدن زیادی دیر نشده بود؟!

جان دیگه تحمل موندن نداشت، باید هرچی زودتر میرفت، باید دور میشد، نمیتونست اجازه بده علاوه بر قلبش، غرورش هم توسط یونینگ شکسته بشه، به عقب برگشت و بدون توجه به صداهای یونینگ، سمت درخروجی ساختمون پاتند کرد و خودشو از اون موقعیت خفقان آور نجات داد،

همین که پاش به بیرون رسید و چشمش به آبی دلگیر آسمون افتاد، بغضش شکسته شد و اشک هاش روی گونه هاش سرازیر شدن،واقعا شکسته بود، شاید این رابطه برای یونینگ چیزی به حساب نمیومد اما برای جان قضیه فرق میکرد، اون واقعا یونینگو دوست داشت و بخاطرش با کل خانوادش جنگیده بود،

وقتی باباش ازش خواسته بود بین اون ها و یونینگ یکیو انتخاب کنه، جان بدون هیچ تردیدی یونینگو انتخاب کرده بود، چون اون موقع از علاقه ی بینشون مطمئن بود، میدونست یونینگ هم دوسش داره، اما حالا بعد از دو سال چه اتفاقی افتاده بود که عشقش به این نتیجه رسیده بود که برای هم ساخته نشدن؟

.

یه هفته ی میشد که کارش شده بود به بار رفتن و مست کردن...

حالش خراب بود و سعی داشت با مست شدن از افکاری که توی مغزش رژه میرفتن دوری کنه...

هرچی فکر میکرد دلیلی برای اینکه یونینیگ بخواهد ازش جدا بشه پیدا نمی‌کرد و این بیشتر عذابش میداد.

احساس سرخوردگی می‌کرد.. حس کم بودن و بی ارزش بودن بود که آزارش میداد...

تا خود شب توی بار بود و آخر شب درحالی که از شدت مستی رو پاهاش بند نبود به خونه برمیگشت و روی تختش پناه میگرفت...

مال من باشDonde viven las historias. Descúbrelo ahora