S01🎭E038~42-بابا؟!

117 41 160
                                    

🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚🌚

[همه‌میگفتن‌عصبیه‌وبا‌هیچ‌کس‌کنار‌نمیاد ولی‌من‌میدونستم‌اون‌آدم‌بدی‌نبودفقط‌ازقوی‌بودن‌خسته‌بودوقتی‌بغلش‌کردمتموم‌زخماش‌جوونه‌زدن‌و‌گل‌دادن^^ دستاشوگرفتم‌‌وبوسیدمش‌فهمیدم‌اون‌قشنگ‌ترین‌روح‌دنیاروداره🌱😌]←ŵ→

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

[همه‌میگفتن‌عصبیه‌وبا‌هیچ‌کس‌کنار‌نمیاد
ولی‌من‌میدونستم‌اون‌آدم‌بدی‌نبود
فقط‌ازقوی‌بودن‌خسته‌بود
وقتی‌بغلش‌کردم
تموم‌زخماش‌جوونه‌زدن‌و‌گل‌دادن^^
دستاشوگرفتم‌‌وبوسیدمش‌فهمیدم‌اون‌قشنگ‌ترین‌روح‌دنیاروداره🌱😌]
←ŵ→

«آهنگ‌این‌پارت|فریدون‌آسرایی‌یادش‌بخیر|لطفا‌پخش‌کنید»

طلوع آفتاب خانه را ترک کرده بود و اکنون غروب آفتاب بود.

تنهایی
درون راهپله نشسته و سعی در به یادآوردن داشت
اما خودش هم نمی‌دانست که باید چه را به یاد بیاورد....
قلبش درد میکرد و جگرش می‌سوخت.
با تفکر راجب امگا نگاهش بی‌درنگ از اشک داغ شده، آتشَش را با اشک خالی می‌کرد.

اگر بگویم روی بازگشت نداشت، دروغ نگفته ام!
او شرم می‌کرد به خانه بازگردد آن هم بعد از حرف هایی که در زمان خشم از زبانش جاری ساخت...
اما تا کی اینجا بماند؟
مگر او به جز ژانی که منجی‌ش بود، کسی را داشت که واقعا درکش کند؟
بی‌قضاوت باورش کرده برای آن از زندگیش بگذرد؟
نه...
پس از جا بلند شد، اگر چه سخت اما وارد ساختمان شده و پله ها را به سمت واحد شیشم بالا رفت. اما ورودش به آن واحد باعث ایستادن قلبش شد؛
قلبش ایستاد اما نه از به خاطر رسیدن به آن طبقه

🃏joker-W/جوکــر-دبلیـو🃏Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt