S01🎭E014~15-میخواید‌فراریم‌بدید؟!

105 41 72
                                    


🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

[ +یعنی گذشته‌م برات مهم نیست؟!-ببین نه اینکه مهم نباشه ها نه، اما یه چیزایی برام مهم تره، مثه اینکه من میدونم شما چقدر دلت پاکه، چقدر صادقی

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

[ +یعنی گذشته‌م برات مهم نیست؟!
-ببین نه اینکه مهم نباشه ها نه، اما یه چیزایی برام مهم تره، مثه اینکه من میدونم شما چقدر دلت پاکه، چقدر صادقی...
فقط جانِ من بمون؛ همیشه همینقدر خوب بمون! 🙂🖤 ]

→ŵ←

با خروج آلفای تگزاسی، امگای شکسته و سراسر فریاد از درون، به موهای ابریشم ماننداش دست کشید

با آن نگاه پر از مِه غم به سمت مردی رفت که ناعادلانه جفت و خاطراتَش را از سر بیرون کرده بود...
تردید داشت، در بیان حرف‌اش اما تردید را چه سود وقتی ممکن است فکری اشتباه درون سر عزیزش نقش ببندد؟

آری درست است، ژان دیگر از توضیح و تعریف خود خسته و آزرده گشته بود{درمانده شده}، اما در برابر کسی که دیوانه وار او را میخواهد... او نمیتواند در برابر صاحب قلبش ساکت بماند.

+ببین تو منو نمیشناسی ولی میخوام بدونی حرفایی که پشت سرم میزنن دروغه!

غم
آری از سخن او غم به قلب عاشق وانگ‌ییبو رسوخ کرد...
غمی واضح و آشکارا...
آلفای نشسته روی تخت در سرش جواب داد:«میدونم ژان...
با تموم وجودم میتونم حس کنم که تو پاک و معصومی
من حست میکنم و اگه بخوام اون شایعات پوچ و پوشالی رو باور کنم، دیگه چه فرقی با اونایی دارم که جونشونو گرفتم؟»

+من قصد ندارم بهت آسیب بزنم و اگه تو بخوای...

گلبرگ پلک هایش گوی شبنمای‌ستاره باران را پنهان کردند، شیائو چشمان زیبایش را بست تا بتواند راحت تر سخن بگوید
برایش دشوار بود...
مثل یک غریبه برخورد کردن با تنها آشنای زندگیش: اگه تو بخوای من...من میرم...!
-نمیخوام بری...

🃏joker-W/جوکــر-دبلیـو🃏Onde histórias criam vida. Descubra agora