The ninth part:I love you

196 54 0
                                    

عاشقتم😍
🏵🌼🏵🌼🏵🌼🏵🌼

وقتی برگشتن سئول، یک ماشین گرفتن و به سمت خونه پدر مادر بکهیون رفتن، که البته، چانیول ترجیح داد اول بره پیش مادر و خواهر خودش چون تا الان مطمئنا خودشون رو کشته بودن از بیخبری.

چانیول:شب بخیر.

بک،دستاشو گرفت و گذاشت رو صورتش:دوست ندارم بری دلم تنگ میشه...

همسرش لبخندی از این همه خوشمزه و کیوتیش زد، و با گرفتن و کشیدن دستاش، بدنش رو در آغوش گرفت.

چانیول:من بیشتر...حتی نمیدونم این مدت چطور بدون بغل کردن تو دووم اوردم.

ابن بار پسر بزرگتر، دستاشو دور کمر عضلانی همسرش محکم کرد.

بکهیون:نمیدونم،ففط میدونم ترسناک بود.

چانیول:اما قرار نیست تکرار بشه..قول میدم...تو هم ناراحت نباش باشه؟

توی همون حالت سرشو بالا پایین کرد..

چانیول:حالا برو داخل، یکم استراحت کن،امشب برنگرد خونه باشه؟

بکهیون:چشم.

چانیول:افرین..
ازش فاصله گرفت و سرشو بوسید:خدافظ..
بکهیون:خدافظ.

امروز دوتا خداحافظی سخت رو تجربه کرده بودن، یکبار با پیتر یکبار هم با هم. وقتی هر دو برگشتن خونه واکنش خوانوادشون واقعا قشنگ بود. اول بغلشون کردن و کلی قربون صدقه رفتن بعد شروع کردم به غر غر کردن از اینکه چرا بهشون دروغ گفتن، چرا همچین خطری کردن؟!
تا اون موقع کای پیششون بود تا غرغر هاشون و دعوای خاله و عموش رو تحمل کنه، با برگشتن پسر خالش با نیشخند جاشو به اون داد.

کای:خوش برگشتی قهرمان!!شوهر کله خرت کجاست؟

بکهیون با حرکت دادن گردنش از روی بدن درد گفت:احتمالا اونم داره دادو بیداد های مامان و سوجینو تحمل میکنه..

تو اتاقش، تازه از حمام بیرون اومده بود. کای تمام مدت که اون داشت دوش میگرفت رو تختش جا خوش کرده بود و با psp ور میرفت.

کای:خب،پرنس پیتر چطور؟داشتین برمیگشتین چیکار کرد؟

پسر خالش، پرید کنارش روی تخت و بهش نگاه کرد.

بکهیون:خیلی ناراحت بود،راستش منم از الان دلتنگش شدم،کلی گریه کردیم.

کای:حالا اینارو بیخیال بکهیون ویدیو هاتون که تو فضای مجازی پخش شد راسته؟

بکهیون با تعجب بهش نگاه کرد:ویدیو؟

کای:پرت شدنتون از پل،یا چمیدونم دنبال کردن شما تو مترو؟

بک اینبار نفس کلافه ایی کشید:دست رو دلم نذار!!پدرمون در اومد...

کای:واقعا هم پدر در اومدن داره،اما حداقل‌ الان سالم و سرحال برگشتین و به عکاسی فردا هم میرسین.

little trouble 💍👑Kde žijí příběhy. Začni objevovat