side story{four}♡

104 18 2
                                    


Part one:when they're telling the story!!

_تهیون:خب، من درباره یک چیزی کنجکاو شدم..
خندید و ادامه داد:یعنی، یکم خنده داره که بخوام به عنوان روان شناستون این سوالو بپرسم، یعنی بیشتر از سر کنجکاوی، چون بین حرفاتون گفتین ازدواج میکنن اما موقع تعریف کردن گفتین دوستانتون دلسرد شدن و پیش شما اومدن، یعنی ازدواج نکردن؟

از قدیم گفتن وقتی یک روانشناسی باید خودتو جای بیمار بذاری تا احساسش رو درک کنی، حالا این بین اشکالی نداره تو نقشت فرو بری و یکم زیادی درک کنی!!

بکهیون:او نه، چرا!! ازدواج کردن!!

چانیول:درواقع کیونگسو و کای از ازدواج دلسرد نشدن بیشتر، اون سبک عروسی که میخواستن بگیرن، و حرفای دیگرانو دوست نداشتن!!

بکهیون:یکجورایی میخواستن اون طوری که دلشون میخواست جشن بگیرن!!

چانیول:و واقعا هم‌ شد!!

با حرف چان، هردو همزمان خندیدن..

🌼🌼🌼فلش بک🌼🌼🌼

برای اون دو نفر بهترین زمان از کل یک روز زمانی بود که چشماشون رو باز میکنن و همو میبینن..
وقتی اولین نگاه یک انسان در روز به کسی میفته که دوستش داره، یعنی اون روزت دیگه با هر سختی و دشواری برات اهمیت نداره..
البته این حرف مادر چانیول بود..
بکهیون بیشتر از این خوشحال میشد، که چانیول هست، چون خاطرات خوبی از نبودنش نداره!!
درسته گذشته...
اما فراموش نشده..

بکهیون:چان..

چانیول:جانم..

بکهیون:ساعت نه و نیم...سومی وقت دکتر داره..گفتم باهاش میریم.

چانیول لبخندی زد:میریم..نگران نباش.. تازه ساعت هفت.

بکهیون دیگه چیزی نگفت و بجاش خودشو جلو تر به سمت بدن همسرش نزدیک کرد و سرشو گذاشت بین قفسه سینه اش..
وقت چکاب سومی رسیده بود، و درسته قراره بعد از چکاب برن دنبال پیتر تا با هم برن گردش، برای همین وقتی تو ماشین بودن بکهیون داشت درباره همین موضوع با سومی حرف میزد، جالب اینجا که چون سومی اومده بود همسرشو تنها گذاشت تا روی صندلی های پشتی کنار اون بشینه...

چانیول لبخندی زد و از شیشه ماشین به همسرش نگاه کرد:از الان دارم بهت حسودی میکنم فسقلی!!

البته که منظورش بچه بود، خب واضحه چون توجهات و ذوق های همسرش همه یک دلیل داشت، اون بچه!!
همیشه هم نگران بود که نکنه از مادر بچشون خوشش نیاد اما سومی، دختری بود که بکهیون عاشقش شده بود. از نظرش اون دختر کیوت و بامزه‌ای بود، شیرین بود، مهربون بود، و به قول چانیول کمی هم‌احمق بود اما از نوع دوست داشتنیش!!

:اینجا..اها..اینا هاش...میبینید؟ فسقلی الان خیلی درشت تر شده!!

سومی روی تخت دراز کشیده، در حالی که دکتر داشت با دستگاه سونو‌گرافی بچه رو بهشون نشون میداد، البته با دیدن تصویر هردو لبخند زدن، اما بکهیون، چرا بچه رو نمیدید؟

little trouble 💍👑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora