Black

1.4K 127 0
                                    

-چک نشده-
شب شده بود رفت توی اتاق مخصوص گارسون ها و لباسای گارسونیشو عوض کرد.
به ساعت مچیش نگاه کرد 11:30 بود امشب دیرتر کارش تموم شده بود پولی که خانوادش واسش می‌فرستادم کافیش بود اما باز خو بود یه کار پاره وقت داشته باشه.
از بقیه همکاراش خداحافظی کرد و از کافه بیرون اومد
میخواست تاکسی بگیره اما نخواست پولشو خرج کنه و میتونست اونو بده جای شهریه ی دانشگاهش.
سر راه رفت توی فروشگاه و یه بسته سوپ با یه بسته مرغ سوخاری گرفت بعد از پرداخت پول از فروشگاه خارج شد و شروع به راه رفتن گرفتن طی راه رفتنش یه بچه گربه رو دید حقیقتا دلش خیلی واسش سوخت اون همینطوری بود خیلی دلسوز بود .
_نمیشه اگه بهش غذا ندم‌امشب خوابم نمی‌بره
خم‌شد پیش گربهه و بسته ی مرغ سوخاری رو باز کرد و گذاشت جلوی گربهه میخواست بهش دست بزنه ولی میدونست نباید به گربه ها موقعه ی غذا خوردن دست بزنه و بعد از اونجا رفت بارون داشت می‌بارید
میونبر زد تا زودتر به خونه ی کوچیکش برسه حال نداشت زیاد راه بره کوچه باریک و دراز و البته ترسناک و تاریک بود همینطور که داشت راه میرفت صدای ناله های خفیف یکی رو شنید سرجاش ایستاد و آروم آروم قدم برداشت که به یه مردی رسید
مرد متوجه اومدنش نشده بود و داشت سر تا پاشو آنالیز می‌کرد
لباس های جذب مشکی همراه با کتونی های مشکی رنگ که تهیونگ توی تمام عمرش دوست داشت کتونی بپوشه.کمی با دقت نگاه کرد و متوجه شد اون مرد زخمی شده بود و با یه دستش داشت شکمشو فشار میداد
+به چی‌نگاه میکنی؟
_ه..ها هیچی
+خوبه گورتو گم کن
_باشه معذرت میخوام

ویو جونگ کوک*

بعد از بحث با پدرش از اون خونه ی نفرین شده بیرون اومد،توی راه چند تا قلدر بهم حمله کردم همشونو کتک زدم اما یه نفر اشتباهی زد اون یکی رو کشت و بعد به من حمله کرد و چاقو فرو کرد توم
و بعدش سریع فرار کردم
+اخخ درد میکنه
توی یه کوچیکه ی تاریک نشسته بود و‌دستشو روی زخمش فشار میداد تا خونریزی بیشتری نکنه
احساس کرد یکی داشت نگاش می‌کرد وقتی سرشو برگردوند یه پسر رو دید تاریک بود و نمیتونست خوب ببینش
+ به چی‌نگاه میکنی؟
_ه..ها هیچی
+خوبه گورتو گم کن
_باشه معذرت میخوام

ویو تهیونگ
بعد از کنارش رد شدم و رفتم اما هنوز دلم میخواست کمکش کنم اگه هرکار خلافی کرده باشه اون یه انسانه و حق زندگی کردن داره
_باید کمکش کنم
و بعد سریع به سمت اون مرد سیاه پوش رفت و پیشش نشست
+چرا برگشتی
_آقا لطفا بزارید کمکتون کنم
+چرا میخوای کمکم کنی ؟ نمیترسی یه خلافکار باشم؟
_حتی اگه خلافکار باشین بازم انسان‌هستین بزارید ببرمتون بیمارستان یا خودم‌بهتون کمک کنم
مثل اینکه بهم اعتماد نداشت و انتظار نداشت اینو بهش بگم
حالا که داشتم از نزدیک میدیدمش اون واقعا زیبا بود
+با..شه
ووت یادتون نره👄❤️

I Own you |KOOKVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang