احساس ميكرد دارد خفه مي شود و با تند تند نفس زدنش دنبال هوا مي گشت اما وراي ترسش صداي آرام و آگاه تجربه مي آمد كه تو قبلا اين روزها را از سر گذراندي. درد تو را نمي كشد.فكر مي كني نميتواني نفس بكشي اما داري نفس مي كشي.به نظر مي رسد كه هيچ وقت از گريه كردن دست نكشي اما يك روز اين كار را خواهي كرد.
***
آيا هنوز داشت به جيني فكر مي كرد يا فكر جيكوب بود كه اشك او را دراورده بود؟ فقط اين را مي دانست كه وقتي جيكوب را از او بگيرند دنيا بار ديگر غير قابل تحمل مي شود بجز اينكه-البته اين بدترين بخشَش بود- كه او طاقت مي آورد،از پاي در نمي آمد. زندگي اش را يك روز پس از روز ديگر ادامه مي داد،دور بي پايان طلوع ها و غروب هاي آفتابي كه جيني هيچ وقت فرصت نكرد ببيند.-راز شوهر-ليان مورياتي