پدر که بود بیش از آنچه فکرش را بشود کرد خوابیدن در مهتابی خانه می چسبید. آسمان شب هم آبی بود. می شد خواب های رنگی دید. صدای ظرف شستن مادر و آیدا تا آخر های شب از آشپزخانه به گوش می رسید، و آیدین آن قدر این پهلو آن پهلو می شد تا همه بخوابند و او در اتاق کتابش را باز کند و هی بخواند و بخواند. بعضی وقت ها خیال می کردم دارد ورق های کتاب را می خورد.و آخر کتاب،سرش را خورد.
صدای پلک زدن و فکر کردنش از آن اتاق تهِ راهرو به گوش می رسید،و گربه ها روی دیوار بلند حیاط مرنو می کشیدند.
پدر پرسید:"چی می خوانی آیدین؟"
حتما درس می خواند که گفت:"درس می خوانم،پدر"
"بخوان ببینم کجا را می خواهی بگیری"
-سمفونی مردگان