متوجه شد روي زانوهايش به زمين افتاده است،زير وزن همه چيز خم شده است و لحظه اي روي خرده هاي شكسته ي شيشه خم شد،همانطور كه سرش پايين بود،طوري زانوهايش را بغل كرد و به قفسه ي سينه اش فشار آورد كه انگار مي خواست خودش را تا جاي ممكن كوچك و امن كند؛اما ديگر امنيتي وجود نداشت،كسي نبود كه بغلش كند و ريخت و پاش ها را جمع و جور كند و برايش يك فنجان چاي داغ درست كند.
بايد خودش با آن كنار مي آمد.
_مرگ خانم وستاوي