كنارم دراز كشيد و در سكوتي آسمان را تماشا كرد كه مثل نفسي بود كه آدم پيش از گفتن چيزي مهم مي كشد.
آخرين باري كه خورشيد زير افق ناپديد شد،به من رو كرد و فكر كردم مي خواهد حرف بزند، اما نزد.
و فكر كردم: خودش است
اين همان چيزي است كه تمام زندگيم منتظر احساس كردنش بوده ام
اين چيزي است كه دختر هاي توي مدرسه از آن حرف ميزنند
منظور آهنگ ها همين است و چيزي كه شعرها درباره اش نوشته مي شوند
اين خودش است
او خودش است...
***اما حالا خورشيد رفته است و زمستان شده و من خيلي سردم است.
ديگر شك دارم كه حق با من بوده باشد.-مرگِ خانم وستاوي
روث ور