«اینکه با طعم کثافت نیست، هست؟»
«نه. امتحانش کن.»
یه لیس زدم خیلی سنگین و خامهای مثل ابریشم؛ فقط به فرم ژلاتو.
«اوممم... شکلات با... مغزها؟»
«شکلات با مغز فندق .اسمش بوسهست. غیر از اون طعم مورد علاقه مادرت بود. فکر کنم صدبار اومدیم اینجا.»
یهو قلبم ریخت و من موندم و جای خالی بزرگی تو سینهام. شگفتانگیز بود که چطور میتونستم ادامه بدم، خوب باشم و بعد یهو-بوم !اونقدر دلتنگش میشدم که حتی ناخونام هم درد
میگرفت!