آخرین طرحی که توسط طراحانش برای پارچه سال طراحی شده بود رو بررسی کرده و نواقصش رو علامت زده و یادداشت کرد.
با فشردن دکمهای روی تلفن میزش، از منشیاش خواست تا وارد دفترش بشه.
منشی بعد از تعظیمی به میز رئیسش نزدیک شد.
_ با من کاری داشتید رئیس؟
نامجون عینکش رو کمی به عقب فرستاد و برگههای توی دستش رو مرتب کرد و به منشی داد.
_ این طرحهای پارچهای که تایید کردم رو به تیم طراحی بده. چندتاشون نقص داشتن که اونها رو مشخص کردم و ایراد کار رو گفتم. شماره پنج، پونزده و دوازده. بگو دوباره بررسی و بازسازی کنن.
منشی سری تکون داد.
_ بعدش هم برو طرحهای فشنِ جوزف رو ازش بگیر و برام بیار. باید چک کنم که مدلهاش با پارچههای ما همخونی داره یا نه. آدرس هتل رو برات اساماس میکنم.
منشی تعظیمی کرد و برگهها رو زیر بغلش گذاشت.
_ میتونی بری.
و به این صورت منشی رو از دفترش مرخص کرد.
به صندلی مشکیاش لمید و کمی گردنش رو به چپ و راست خم کرد.
نگاهش به سمت ساعت روی دیوار افتاد. به زودی تایم نهار کارمندها شروع میشد. باید به هایون زنگ میزد تا با هم نهار بخورند.
لبخندی زده و موبایلش رو از روی میز برداشت تا با هایون تماس بگیره.
با پیام دیگهای از شمارهای ناشناس مواجه شد. این روزها زیادی براش پیام میاومد.
مسیجش رو باز کرد و لبخند روی لبهاش خشک شد.
"نمیخوای که تنهاش بذاری نه؟ اون خیلی تنها و درمونده به نظر میرسه!"
عکسی که باهاش فرستاده شده بود تا حد مرگ نامجون رو ترسونده بود.
هایون انقدر داغون و درمونده چیکار میکرد؟ چه کسی جرأت کرده بود همسرش رو بدزده و همچین بلایی سرش بیاره؟
چهره هایون کاملا ترسیده و ناامید به نظر میرسید و زخمی کنار گونهاش وجود داشت.
به چه حقی به همسرش دست زده بودن؟
به سرعت از جا بلند شد و با اخم و ترسی که قلبش رو به لرزه دراورده بود از دفترش خارج شد.
با قدمهای تند و بلند خودش رو دفتر هایون رسونده و منشی رو پشت میزش دید.
_ هایون کجاست؟
منشی متعجب از حضور مدیرعامل شرکت اون هم انقدر یکهویی جا خورده بود و فقط با چشمهای درشتش به نامجون زل زده بود.
مرد تیرهپوش با خشم مشتش رو روی میز دختر بدبخت کوبید.
_ گفتم لی هایون کجاااست؟
YOU ARE READING
᭝ 𝐅𝐚𝐜𝐞𝐥𝐞𝐬𝐬 | بیچهـره
Fanfiction،، وضعیت: پایانیافته 𓏲 ⤎ کیم نامجون صاحب یکی از موفقترین شرکتهای پارچه سازی و مُد کشور بود که همه در برابرشش سست و هراسون میشدن اما اون تنها مقابل یک نفر ضعیف و عاشق بود. همسرش لی هایون! اما از کجا باید میدونست همسری که این همه مدت بهش عشق می...