رینگ توی انگشتش کمی براش بزرگ بود اما از دستش نمیافتاد برای همین عادتی برای نامجون شده بود که هر وقت به هایون فکر میکنه، رینگ نقرهایش رو توی انگشتش بچرخونه و توی سیاهچاله افکارش غرق بشه.
حتم داشت زیادی داره فکرش رو درگیر میکنه اما خب مگه همه آدمها وقتی پای زندگیشون در میون باشه همینقدر مضطرب نمیشن؟
نامجون هم آدم بود. شاید خیلی شکاک بود اما هیچوقت سعی نمیکرد این گمانهای آزار دهندهاش همسرش رو هم نگران و آزار بده.
همینجا بود که اعتماد به کمکش میاومد و میذاشت همه چیز قابل تحمل بشه.
_رئیس؟ خانوم لی و آقای بک سونگیون اجازه ملاقات میخوان.
نگاهش رو بیرغبت از حلقه توی انگشتش گرفت و با فشار دادن دکمه روی تلفن گفت:
_بفرستشون داخل.
کمی بعد با باز شدن در دفترش از جا به نشونه احترام بلند شد. آقای بک به همراه هایون وارد شدن.
آقای بک مردی با موهای نسبتا سفید و چهرهای پخته با کمی چین و چروک بود. لباسهای مرتب اما در عین حال سادهاش ویژگیای بود که نامجون توی این مرد خوشقلب به شدت دوست داشت.
_مشتاق دیدار آقای کیم.
نامجون لبخندی زد و کمی گوشه کتش رو برای مرتب کردن به سمت پایین کشید.
_خوش اومدید آقای بک.
اما انگار یک مهمون دیگه هم وجود داشت.
پسر بچه کوچیکی که دست چروکیده و گرم پدرش رو گرفته بود و با خجالت سعی میکرد خودش رو پشت پدرش قایم کنه.
به نظر میاومد هشت یا هفت ساله باشه اما به شدت چهره شیرین و بانمکی داشت طوری که نامجون رو وادار میکرد جلو بره و لپهای دوست داشتنیش رو گاز بزنه.
بک که متوجه نگاه نامجون روی پسرش شده بود خنده صدادار کوتاه و آرومی کرد.
_این پسرمه... بک جههان. متاسفانه نتونستم پرستاری براش پیدا کنم و خواهرش هم باید میرفت بیمارستان.
_مشکلی نداره... میتونم بپرسم دخترتون حالش خوبه یا نه؟
مرد پیر سرش رو پایین انداخت و سعی کرد خوشحالیش رو کنترل کنه.
_اون بارداره. برای معاینه هر چند ماه میره اونجا.
هایون با لبخند عریضی سرش رو کج کرد.
_اوه... بهتون تبریک میگم آقای هان.
_بهتون تبریک میگم.
پیرمرد با خجالت لبخند پهنتری زد.
_ممنونم... امیدوارم شما هم هر چه زودتر یک بچه داشته باشین.
نامجون با این حرف نگاهش به سمت همسرش چرخید. هایون هم به اون خیره شده بود و گونههاش داشت رنگ میگرفت.
YOU ARE READING
᭝ 𝐅𝐚𝐜𝐞𝐥𝐞𝐬𝐬 | بیچهـره
Fanfiction،، وضعیت: پایانیافته 𓏲 ⤎ کیم نامجون صاحب یکی از موفقترین شرکتهای پارچه سازی و مُد کشور بود که همه در برابرشش سست و هراسون میشدن اما اون تنها مقابل یک نفر ضعیف و عاشق بود. همسرش لی هایون! اما از کجا باید میدونست همسری که این همه مدت بهش عشق می...