شاید این تصور ههری بود و همین حالاش هم هایون همه چیز رو به نامجون لو داده بود.
فقط همین میتونست نگاه سرد توی چشمهای همسرش رو توجیح کنه. بزاق دهانش رو قورت داده و قدمی به هایون نزدیکتر شد.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
صداش هیچ چیز جز نفرت رو منتقل نمیکرد. هایون پوزخند زهرآگینی زد. نگاهش رو از زن فریبکار کنارش گرفت و به مقابلش داد. پاهاش رو روی هم انداخته بود و شبیه مَستر بازی رفتار میکرد.
ههری دستهاش رو مشت کرده و فکش منقبض شده بود.
سرش رو به سمت نامجون گردوند. مردی که جلوی میزش دست به سینه داشت واکنش همسرش رو تماشا میکرد.
_این زن... اینجا چیکار میکنه نامجون؟
وقتی نگاه نامجون میکرد صداش میلرزید و بغض گلوش رو پر میکرد. نامجونش هیچوقت اینطوری بهش نگاه نمیکرد.
نامجون ابرویی بالا انداخت.
_این تو نیستی که باید جواب این سوال رو بده؟
دستهاش رو آزاد کرد و به سمت ههری قدم برداشت. مقابل صورتش توقف کرد و با صدایی کنترل شده و خشمی که تلاش میکرد اون رو فروکش کنه لب زد:
_این همون چیزی بود که از فاش شدنش میترسیدی آره؟
زبون ههری توی دهنش میچرخید اما از ادای هر کلمهای عاجز بود. نگاه توی چشمهای شوهرش خیلی ترسناک بود.
کابوسش به واقعیت بدل شده بود و خورشید بالاخره از پشت ابر مزاحم بیرون اومده بود.
_همه چیت دروغ بود. ازدواجمون، حرفات، احساست، هویتت! همه چی. تو کی هستی اصلا؟
ههری سرش رو به چپ و راست تکون داده و قبل این که اشکی از گونهاش سر بخوره دستهاش رو به سمت یقهی لباس نامجون برد.
_اشتباه میکنی... بذار توضیح بدم خب؟ هیچ چی-
به محض برخورد سر انگشتهاش با کت همسرش، نامجون دستهاش رو با شدت کنار زده و ازش قدمی فاصله گرفت.
نگاهش به خون نشسته بود.
_تحمل دیدنت رو ندارم. از جلوی چشمام برو.
ههری با عجز سرش رو به چپ و راست تکون میداد. چشمهاش داشت فریاد میزد و التماس مرد رو به روش رو میکرد که این کار رو باهاش نکنه.
اما اون چشمهایی که نامجون عاشقشون بود بیشتر اعصابش رو بههم میریخت.
_برو!
فریاد کشید و همین باعث شد زن از جا بپره. با زبونی لال نیمنگاهی به هایون که داشت از نمایش رو به روش لذت میبرد کرد و به سرعت از دفتر همسرش بیرون زد.
YOU ARE READING
᭝ 𝐅𝐚𝐜𝐞𝐥𝐞𝐬𝐬 | بیچهـره
Fanfiction،، وضعیت: پایانیافته 𓏲 ⤎ کیم نامجون صاحب یکی از موفقترین شرکتهای پارچه سازی و مُد کشور بود که همه در برابرشش سست و هراسون میشدن اما اون تنها مقابل یک نفر ضعیف و عاشق بود. همسرش لی هایون! اما از کجا باید میدونست همسری که این همه مدت بهش عشق می...