کارما داشت در حقش بیانصافی میکرد.
نامجون هیچوقت انتظار این رو نداشت انقدر زود خوشیای که بهش هدیه داده شده ازش گرفته بشه. هیچوقت به این توجه نمیکرد که باید از چیزهایی که داره با چنگ و دندون نگهاشون داره چون هیچوقت چیزی که به دست میاورد رو از دست نمیداد.
اما برای حالا، ممکن بود هم ههری رو از دست بده و هم فرزندشون رو.
این مدت فقط روی بد روزگار رو دیده بود و چه تلخه وقتی که زندگی باهات لج میافته!
با دستهاش صورتش رو پوشونده بود سعی میکرد حالا که شوک شنیدن خبر آسیب همسرش از ذهنش بیرون رفته، خودش رو از نگرانی بیش از اندازه نجات بده.
میخواست با کادویی که برای هه ری خریده بود به خونه برگرده اما وقتی از بیمارستان بهش خبر رسید که همسرش در حال دسته و پنجه نرم کردن با مرگ و زندگیه، بیخیال همه چیز شد.
حتی متوجه نشد چطور خودش رو به بیمارستان رسونده!
تقریبا سه ساعتی میشد که پشت درهای بستهی اتاق عمل نشسته بود و عذاب میکشید.
وقتی بالاخره جراح از داخل بخش عمل بیرون اومد، نامجون از جاش بلند شد. پزشک با خستگی کلاه آبی اتاق عمل رو از سرش بیرون کشید و عینک روی صورتش رو مرتب کرد.
_دکتر، همسرم چی شد؟ حالش خوبه؟ بچهامون چی؟
دکتر به خوبی از استرس و نگرانی مرد رو به روش آگاه بود. دستهاش رو داخل جیب لباس نازک آبی رنگش برده و گفت:
_عمل سختی بود. پارگی ناحیهی شکم زیاد بود و خون زیادی از دست داده بودن. الان وضعیت خود خانوم بهتره اما... متاسفم که باید بگم نتونستیم جلوی سقط جنین رو بگیریم.
وقتی دکتر جملهی آخر رو میگفت جرأت نداشت توی چشمهای پدر داغدار رو به روش نگاه کنه. سرش رو پایین انداخته و به داخل اتاق عمل برگشت. کاری از دستش بر نمیاومد جز تنها گذاشتن مرد غم دیده.
نامجون متحیر از خبر نگونبختی که شنیده بود، دنیا روی سرش آواره شده و توان ایستادن رو از دست داد. روی صندلی انتظار فرود اومده و به اشکهاش اجازهی گریختن داد.
بچهاش رو از دست داده بود. بچهی خودش و ههری، چیزی که سالها منتظرش بودن و آروزش رو همیشه داشتن.
چطور باید این خبر رو به ههری میداد؟ وقتی خبر از دست رفتن فرزندشون رو میشنید چقدر قرار بود داغون بشه؟
دوباره سرش رو لای دستهاش پنهان کرده و بیصدا شروع کرد به گریه کردن.
همونطور که دلش میخواست مسبب این ماجرا رو به قتل برسونه، همون قدر هم توانی برای مقابله باهاش نمیدید.
YOU ARE READING
᭝ 𝐅𝐚𝐜𝐞𝐥𝐞𝐬𝐬 | بیچهـره
Fanfiction،، وضعیت: پایانیافته 𓏲 ⤎ کیم نامجون صاحب یکی از موفقترین شرکتهای پارچه سازی و مُد کشور بود که همه در برابرشش سست و هراسون میشدن اما اون تنها مقابل یک نفر ضعیف و عاشق بود. همسرش لی هایون! اما از کجا باید میدونست همسری که این همه مدت بهش عشق می...