با حس سرمای شدیدی توی استخوون هاش ، از خواب بیدار شد .
نفس عمیقی کشید و پتو رو کاملا روی خودش انداخت و هیونجین رو از لحاف گرم محروم کرد .
یک لحظه با خودش گفت : من تا به حال این نرمی لحاف رو حس نکرده بودم .
متعجب اخمی کرد و چشماش رو باز کرد و اولین چیزی که دید ، کمر بدون پوشش هیونجین بود .
سرش رو از روی بالشت بلند کرد و کمی نگاهش رو پایین تر داد و با دیدن باسن هیونجین که بدون هیچ لباسی توی دیدش بود ، جیغی کشید و روی تخت نشست .
هیونجین متعجب و ترسیده از خواب پرید و روی تخت نشست .
خطاب به فلیکس که همچنان چشماش رو بسته بود و جیغ می زد گفت : چتهههه ؟
فلیکس همچنان جیغ میزد تا اینکه هیونجین دستش رو جلوی دهنش گرفت و با داد گفت : میگم چه مرگته ؟
حرصی شده توی چشمای هیونجین نگاه کرد و کف دستش رو چنان گازی گرفت که پسر بیچاره روی تخت نیم خیز شد و دستش رو کشید ولی فلیکس ولش نکرد .
دوباره تلاش کرد ، بازم بی فایده موند پس به سمت فلیکس خم شد و سرش رو توی گردن فلیکس فرو برد و لباش رو روی پوست بی نقصش کشید و کمی مکید .
از رابطه ی دیشبشون ، تمام نقاط حساس فلیکس رو از بر شده بود و می دونست اگر دستش به گردنش بخوره سست میشه دیگه چه برسه به زبون و لباش .
حس خیسی زبون هیونجین ، باعث شد با لذت چشماش رو توی کاسه بچرخونه و دندون هاش رو از هم باز کنه .
هیونجین دستش رو بیرون کشید و دست از مکیدن گردن فلیکس که کمی قرمز شده بود کشید و کنار رفت .
توی چشم های همواره بسته ی فلیکس نگاه کرد و خواست لبخندی بزنه که فلیکس چشماش رو باز کرد و به سمت هیونجین یورش برد .
روش دراز کشید و دستاش رو به موهاش رسوند و جوری کشید که پوست سر هیونجین کش اومد و جیغش هوا رفت .
فلیکس با داد و جیغ گفت : توعه خررررر .. چطور تونستی به من دست بزنی پسره ی شتررررر ؟ من چرا باید اولین بارم رو با تو باشممممم ؟ تویی که توی استایلم نیستییییییی .. چرا منو کردی هوانگ دیوثثثثثثث .. چرا چرا چراااا ؟
هیونجین با درد چشماش رو جمع کرد و دستش رو به دستای فلیکس رسوند تا شاید از فشارش کم کنه ولی موفق نشد .
فلیکس عصبی شده بود و این لحافی هم که بینشون بود به شدت روی اعصابش رژه می رفت .
دستش رو از توی موهای هیونجین بیرون کشید و گفت : صبر کن .
سپس از روی پسر بزرگتر بلند شد و لحاف رو کنار زد و دوباره روی هیونجین نشست .
هیونجین نیشخندی زد و گفت : الان که خودت دیکت رو روی دیک من گذاشتی ، معنیش اینکه دلت سکس می خواد بیبی ؟
همیشه فکر می کرد قرمز شدن صورت و دود کردن مغز و گوش ها رو فقط توی کارتون ها میتونه ببینه ولی با دیدن فلیکس که دقیقا توی این حالت قرار گرفته بود ، از حرفی که زد پشیمون شد .
فلیکس با جیغ گفت : هوانگ هیونجییییینننننننن .
توی اون موقعیتی که فلیکس داشت از عصبانیت ، اتیش می گرفت هیونجین خنده اش گرفته بود .
اخه تحمل عصبانیت پسری با موهای بهم ریخته و کاملا لخت که صورت و گوشاش از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود ، واقعا سخت بود .
فلیکس که دید هیونجین داره ریز می خنده ، حرصی شده لب زد : می خندی ها ؟ الان نشونت می دم .
هیونجین با لبخند گفت : هیچ کاری نمی تونی بکنی عز ...
و همون لحظه پارچ روی پاتختی کاملا روی صورتش خالی شد .
فلیکس به موهای خیس و صورت متعجب هیونجین که با لب های نیمه باز و مژه های خیس نگاهش می کرد ، پوزخندی زد و گفت : هر هر هر .. پس چرا نمی خندی ؟ بخند .. بخند دیگه .
اب دهنش رو قورت داد و گفت : بلند شو از روم .
فلیکس که هنوز فرق بین حالت جدی و شوخ هیونجین رو تشخیص نداده بود خنده ای کرد و گفت : چرا نمی خندی ؟ بخند دیگه .
و یه دفعه صبر هیونجین تمام شد و چنان دادی زد که بورا و تمام خدمتکار ها به در اتاق نگاه کردن : گمشو پایین از روم .
با داد هیونجین لرزی به تنش نشست و دستاش شروع به لرزیدن کرد .
اروم نگاهش رو از هیونجین گرفت و از روش بلند شد .
اب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت .
هیونجین عصبی از روی تخت بلند شد و همانطور که به سمت حموم می رفت گفت : برگشتم نمیخوام وجود نحستو توی اتاقم ببینم .
با لب هایی لرزون به پسر بزرگتر نگاه کرد و با محکم بسته شدن در توی جاش لرزید .
لبش رو گاز گرفت تا بغض نکنه .
از روی تخت بلند شد و پیراهن و شلواری که توی اولین دیدار با هیونجین پوشیده بود رو از گوشه ی اتاق برداشت و پوشید .
نمی دونست چرا ولی چشماش مدام پر و خالی می شد .
اصلا انتظار نداشت هیونجین اینطوری سرش داد بزنه و از همه بدتر از اتاق بیرونش کنه .
دوباره نگاهی به در بسته ی حمام کرد و ناخواسته هقی زد .
دستش رو جلوی دهنش گذاشت و از اتاق بیرون زد .
دوتا یکی پله ها رو پایین اومد و تا خواست خارج بشه ، بورا از سالن بیرون زد و گفت : فلیکس ؟
اهمیتی نداد و همانطور که هق می زد و می لرزید ، در خونه رو باز کرد و با عجله بیرون زد .
بورا اخمی کرد و به سمتش دوید تا مانع رفتنش بشه ولی کار از کار گذشته بود چرا که فلیکس با همون دمپایی هایی که توی خونه باهاشون راه می رفت ، از خونه خارج شد و فقط چند ثانیه برای غیب شدنش زمان صرف کرد .
هیونجین اهی کشید و از حمام خارج شد .
با دیدن سکوت اتاق ، اخمی کرد و با خودش گفت : حتما رفته پیش مامان .
و دقیقا همون لحظه بورا در رو باز کرد و با اخم گفت : چی بهش گفتی که اینطوری از خونه رفت بیرون هوانگ ؟
اخمی کرد و گفت : یعنی چی رفت بیرون ؟
بورا با همون اخم گفت : با عجله اومد پایین و از خونه رفت بیرون .. چی بهش گفتی که باعث شد اینطوری گریه کنه هیونجین ؟ هان ؟ مگه اون بچه چند سالشه که مثل وحشیا باهاش حرف می زنی ؟
متعجب و ناراحت لب زد : چی میگی مامان ؟ فلیکس رفته ؟
بورا ادامه داد : اره رفته .. گمشو لباس بپوش برو دنبالش بیرون داره بارون میاد .. با دمپایی رفت .
هیونجین با عجله و نفس هایی که تند شده بود ، به سمت اتاق لباس هاش رفت و پیراهن مشکی و شلوار لی مشکی پوشید و بدون خشک کردن موهاش ، از اتاق خارج شد .
بورا با داد گفت : چتر ببر .
از پله ها پایین رفت و چتری از روی دکور دم در برداشت و از خونه بیرون زد .
باورش نمی شد فلیکس همچین کاری کرده باشه . حتی باورش نمی شد فلیکس حرفش رو جدی گرفته باشه .
با عجله سوار ماشینش شد و جوری راهش انداخت که گل روی پله ها ریخت .
.
با رسیدن به خونه ، زنگ در رو به صدا در اورد و منتظر جواب مادرش شد و با گدشت یک دقیقه خبری نشد .
اهی کشید و دوباره زنگ رو زد .. بازم بدون جواب موند .
همونجا دم در نشست و زانوهاش رو بغل گرفت و بلند شروع به گریه کردن کرد که خانم پارک دوست مامانش و همسایه شون دیدش .
با ناراحتی به سمت فلیکس رفت و گفت : فلیکس .. چرا اینجا نشستی پسرم ؟
سرش رو بالا اورد و با چشم های خیس توی چشم های خانم پارک نگاه کرد .
اروم از روی زمین بلند شد و گفت : خانم پارک .. شما می دونید مامان و بابام کجان ؟
خانم پارک با اخم محوی گفت : مگه نمیدونی ؟ دیشب مامانت طرفای ساعت 4 حالش بد شد بابات بردش بیمارستان .
یه لحظه پاهاش سست شد .
با لکنت زبون گفت : ک .. کدوم .. بی .. بیمارستان ؟
بعد از گرفتن ادرس از خانم پارک ، با عجله به سمت بیمارستان دوید و هیونجین رو که داشت با ماشین وارد کوچشون میشد رو ندید و متاسفانه هیونجین هم ندیدش .
از ماشین پیاده شد و به سمت درب ورودی رفت .
چند بار زنگ زد و بانگرفتن جواب ، با داد گفت : فلیکس ؟ فلیکس بیا بیرون باید حرف بزنیم با قائم شدن چیزی درست نمیشه ... فلیکس .. لی فلیکس ؟
با حرص پاش رو به در کوبید و با داد گفت : بیا بیرون لی فلیکسسسس .
.
.
وقتی به بیمارستان رسید ، به سمت پذیرش رفت تا حال مادرش رو بپرسه که پدرش رو روی صندلی های انتظار داغون دید .
ترسیده به سمتش رفت و گفت : بابا ؟
اقای لی سرش رو بالا اورد و به پسرش نگاه کرد .
بعد از چند ثانیه پوزخندی زد و گفت : وقتی داشتن مادرت رو می بردن زیر تیغ جراحی تو کجا بودی لی فلیکس ؟ وقتی خواهرت به دنیا اومد تو کجا بودی ؟
چند ثانیه مکث کرد و با لحنی پر از بغض گفت : وقتی داشتن ملافه ی سفید رو روی صورت مادرت می کشیدن کجا بودی ؟
با چشم های گرد و متعجب و دستانی لرزون به پدرش نگاه کرد و گفت : چی .. چی داری میگی بابا ؟
اقای لی پوزخندی زد و گفت : تو دیگه مادری نداری لی فلیکس ..
با زانو روی زمین فرود اومد ..
اصلا حرف های پدرش رو درک نمی کرد .. مگه میشد ؟ اون همین دیروز مامانش رو صحیح و سالم دیده بود .. مگه میشد الان مرده باشه ؟
ناباور زمزمه کرد : چ .. چطوری ؟
اقای لی دیونه وار خنده ای کرد و گفت : دکترا میگن فشار خونش تنظیم نمیشده .. واسه همین می خواستن بچه رو سقط کنن ولی دیر اقدام کردن .. میدونی چرا ؟ چون خون توی مغز مامانت لخته شد .. خنده داره نیست ؟ بخاطر یه بچه ی حروم زاده من مینهی مو از دست دادمممممممم .. خنده دار نیست لی فلیکس ؟
فلیکس با ترس هینی کشید و به پدرش که مثل دیونه ها داشت می خندید نگاه کرد .
دستای لرزونش رو روی زمین گذاشت و از روش بلند شد .
نمیتونست باور کنه .. حتما اینا همش خواب بوده .. باید با دکتر مامانش حرف می زد .. باید با اون حرف میزد .
به سمت ایستگاه پرستاری رفت و با چشم های خیس و بدنی کاملا شلخته و خیس به پرستار گفت : ببخشید .. من .. من می تونم با دکتر خانم لی مینهی صحبت کنم ؟
پرستار با نگرانی به صورت رنگ پریده ی فلیکس نگاه کرد و گفت : ایشون یک ساعت پیش فوت شدن پسرم .. پزشکشون هم الان توی اتاق عمل هست .
نفس عمیقی کشید و زانوهاش سست کرد .
روی زمین نشست و شروع به اشک ریختن کرد و به جایی که پدرش بود نگاه کرد ولی اثری ازش پیدا نکرد .
تا اینکه بعد از چند دقیقه پرستار زنی با جیغ گفت : یه اقای بالای پشت بوم بیمارستانه .
فلیکس برای هزارمین بار توی اون روز لرزید .
نکنه اون مرد پدرش بوده ؟
با عجله و پاهایی نحیف و لرزون ، به سمت خروج بیمارستان دوید تا مرد رو ببینه ..
با دیدن پدرش که داشت به اسمون نگاه می کرد و لبخند احمقانه ای می زد و لباش مدام تکون می خورد ، جیغی کشید و گفت : بابااااا .. باباااااا ..
ولی متاسفانه پدرش اونقدر در ارتفاع بود که صداش رو نشنوه ..
اینبار با صدای بلند تر و گریه های بیشتری گفت : بابااااا .. بابا توروخدا بیا پایین .. باباااااااا .
و شاید خدا خواست که صداش به گوش پدرش برسه چرا که اقای لی سرش رو پایین انداخت و از بین تمام افرادی که پایین ایستاده بودن ، دنبال فلیکس گشت .
با دیدن پسر که با وضعی کاملا داغون داشت نگاهش می کرد و گریه می کرد و هق می زد ، لبخندی زد و اروم گفت : مینهی من .. من دارم میام پیشت .
و این اخرین حرفی بود که به زبون اورد و خودش رو پرت کرد .
فلیکس با جیغ داد زد : باباااااااااا .
.
.
ساعت ها می شد که توی سالن انتظار نشسته بود و منتظر بود تا پزشک از اتاق عمل بیرون بیاد .
بالاخره انتظارش سر اومد و پزشک خارج شد .
با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت : دکتر .. حال بابام چطوره ؟
دکتر شین ، کلاهش رو در اورد و سرش رو پایین انداخت و گفت : متاسفم پسرم .
این دیگه فرای تحملش بود .. هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کرد پدر و مادرش رو اینطوری از دست بده .
پاهاش سست شد و روی زمین افتاد و بعدش خاموشی مطلق .
.
.
با زنگ خوردن موبایلش ، اهی کشید و ایکون سبز رو زد : بله مامان ؟
بورا نگران لب زد : هیونجین پیداش کردی ؟ الان 9 ساعته که از خونه رفتی ولی یه خبری از فلیکس به من ندادی .
عصبی شده دستی به صورتش کشید و گفت : پیداش نمی کنم .. انگار اب شده رفته زیر زمین
بورا اخمی کرد و گفت : من میترسم به مامانش زنگ بزنم .. اون بارداره .. میترسم نگرانش کنم .
هیونجین اهی کشید و گفت : نه زنگ نزن .. خودم یه کاریش می کنم .
بورا : باشه عزیزم .. فقط هیونجین مامان توروخدا پیداش کن .
سری تکون داد جوری که انگار بورا از پشت تلفن میبینش و تماس رو قطع کرد .
نمیدونست چرا ولی حس می کرد دلش خیلی برای فلیکس تنگ شده .
دستاش رو روی فرمون گذاشت و سرش رو بهش تکیه داد و گفت : تو کجایی لی فلیکس ؟
..
..
بعد از چیزی حدود یک ساعت ، بهوش اومد .
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن فضای بیمارستان تازه یاد پدر و مادرش ، براش زنده شد .
پرستاری با لبخند در اتاق رو باز کرد و گفت : بهوش اومدی عزیزم ؟
فلیکس با عجله روی تخت نشست و سرم رو از دستش بیرون کشید و گفت : من .. من باید برم ..
پرستا دستش رو گرفت و روی تخت نشوندش و گفت : اروم باش .. درسته که توی یک روز پدر و مادرت رو با هم از دست دادی ولی تو یه خواهر داری که نیاز به یه حامی داره .. می دونم برای پسری به کوچکی تو سخته بزرگ کردن بچه ولی اون تمام امیدش به برادرشه ..
فلیکس که تا الان فکر می کرد خواهرش رو هم از دست داده ، اشکی ریخت و با لحنی نا مطمئن گفت : زنده است ؟
پرستاری با ناراحتی سری تکون داد و گفت : اره عزیزم .. زنده است و کاملا سالمه .. درسته هفت ماهه به دنیا اومده ولی همه چیزش عالیه .. اما برای مراقبت های بیشتر باید توی بیمارستان به مدت 17 روز بمونه .
باورش نمی شد .. نمی دونست خوشحالی زنده موندن خواهرش رو بکنه یا گریه برای مرگ همزمان پدر و مادرش .
هقی زد و گفت : میشه .. میشه ببینمش ؟
پرستار لبخندی زد و دستی به موهای خیس فلیکس کشید و گفت : البته که می تونی ..
سپس با کمک پرستار از روی تخت بلند شد و به سمت بخش کودکان رفت .
پرستار با لبخند به دختری که کلاه صورتی سرش بود و توی دستگاه قرار داشت و توی خواب عمیقی فرو رفته بود ، اشاره کرد و گفت : اونجاهاش .
باورش نمی شد .. هقی زد و دستش رو به شیشه ی اتاق چسبوند و به خواهرش نگاه کرد .. حتی از این فاصله هم می تونست شباهت خودش و خواهرش رو متوجه بشه .
دوباره هقی زد و گفت : سلام کوچولوی من .. هق هق .. خوش اومدی عزیزم . هق هق .
...................................................................................................................................................های های .
مطمئنم خیلیا تون انتظار این رو نداشتید ولی خب چه میشه کرد .
مرسی که میخونیدش و دوستش دارید عزیزای دلم .
و اینکه شرمنده من همین الان تونستم وارد بشم .
ببخشید اگر دیر شد .
شرط برای آپ پارت بعد ۷۰۰ ووت.
ESTÁS LEYENDO
start agian [کامل شده]
Romanceکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .