سههفته ای از آخرین دیدارشون میگذشت.درست شب مراسم رونمایی از جانشین جدید خاندان کوچیک جئون،دیگه تهیونگ رو ندید.
همون شب بعد از سکس نصف و نیمهشون تو بغل هم خوابشون برده بود و جونگکوک آرامشبخشترین خواب عمرش رو تجربه کرد...شاید درسته که میگن آرامش قبل از طوفان و برای جونگکوک کاملا به درستی صدق میکرد.
فردای اون روز بعد از اینکه برای تهیونگ صبحونه و لوازمی که فکر میکرد بهش احتیاج داره رو دستور داده بود براش آماده کنن و بعد از بوسه دزدیدن از پلک های زیبا و بسته پسر از عمارت خارج شده بود و رفته بود دنبال کارهاش.
تا هفت عصر به خونه برنگشته بود و وقتی برنامه هاش رو با جیمین چک کرده بود،قرار شد ساعت نه به جشن جانشینی برن و اونجا فرصتی بود تا تهیونگ بیشتر از خاندان هاشون باخبر بشه و همینطور سوءتفاهمات رو با جین ازبین ببره و وقتی هم که برگشت...با جای خالی پسر مواجه شد.
شدیدا عصبانی شده بود و بعد از حرف زدن با بادیگارد اصلی عمارت که بهش گفته بود.-"جناب کیم گفتن قراره بیان به دیدن شما و میخوان سورپرایزتون کنن و قول گرفتن کسی باخبر نشه و ماهم به دستور خودتون فقط سعی کردیم بهشون احترام بزاریم!"
تموم وجودش ته کشیده بود،تهیونگ اصلا چجوری ازش خبر داشت؟ ازکجا میدونست که کجاست که بخواد بره سورپرایزش کنه یا همچین مزخرفاتی؟و الان دقیقا سه هفته از نبود پسر موقرمز میگذشت و تو این مدت جونگکوک همه جارو به آب و آتیش کشیده بود تا ردی از پسر موقرمز پیدا کنه اما انگار آب شده بود رفته بود نو زمین.
حتی کیم بزرگ هم از پسرش خبری نداشت و این بهونه ای شد تا درگیری شدیدی بین اون و جونگکوک بهوجود بیاد."جدا یه پسر یه شبه انقد روت تاثیر گذاشته؟"
جیمین با لحنی که تمسخر بهخوبی هویدا بود گفت و جونگکوک با اخم غلیظی که رو پیشونیش بود به روبروش زل زده بود.
مشکوک بود همه چیز مشکوک بود! بیخبر گذاشتن رفتن تهیونگ اونم بیسر و صدا که حتی هیچ ردی از خودش بجا نذاشته باشه زیادی مشکوک و گیج کننده بود.
و تنها چیزی که جونگکوک از نگاه پسر خونده بود ترس و درد بود. و برای همین سعی داشت اول به تهیونگ حس اطمینان و اعتماد رو بده اما حالا...حتی ذره اعتماد و اطمینانی که تو وجودش داشت هم ازبین رفته بود."عادی نبود هیچ چیز اون پسر برام عادی و تکراری نبود،استایلش،چهرهاش،نگاههاش،حرفاش،رفتارهاش و دل و جرعت دار بودنش هرچیزی که مربوط به اونه برام عادی نیست و من...گیجم.
میدونم که به هیچعنوان منطقی بنظر نمیاد اما اون...انگار قبلا یهبار دیدمش اما نمیدونم کجا،کی و چجوری...و دوباره دیدنش تموم محرک هام و تحت تاثیر قرار داد و من..فقط ازش خوشم اومده"جیمین سری تکون داد و پاش و رو پای دیگه اش انداخت و نگاهی به ساعت مچی تو دستش انداخت و گفت:
YOU ARE READING
𝐎𝐧𝐞 𝐒𝐡𝐨𝐭 𝐁𝐨𝐨𝐤ᵏᵒᵒᵏᵛ
Cerita Pendekاز اسمش مشخصه،وانشات بوکه که قراره وانشات و یا چندشاتی های زیادی از کوکوی آپ کنم:)🍷⛓️🔞 𝑺𝒕𝒂𝒓𝒕: 1400/3/27 𝑩𝒚: 𝑲𝒊𝒎-𝑨𝒖𝒓𝒐𝒓𝒂