از صد نفری که چک میکنن، لطفا یه مالش کوچک به اون ستاره بده.
بدنش مثل سنگری که از ارتش پشتش پناه گرفته بود سخت به نظر میرسید و جعبهی دستمال کاغذی، با هربار که شدن یکی از دستمال ها به طور خیالیای اشک تمساحی میریخت و ساعتِ روی دیوار هم انگار برای جسمِ مچاله شدهی امگایی که با فشردن لب هاش بهم سعی در خفه کردن صداش داشت دلسوزی میکرد چرا که ثانیه ها به سرعت درحال گذشتن بودن.
پسرک امگا اما این بار از سریع گذشتن ساعت ها لذت نمیبرد؛ با هربار چرخیدن اون ثانیه شمار کوچیک موج جدیدی از گرمای هیت مثل یک صاعقه بین رگ های تهیونگ به جریان میافتاد.
مایع لزجی که بین پاهاش روون شده بود و رد خیسی رو روی شلوارکِ خاکستری رنگش به جا میگذاشت، دمای بالای بدنش که به لطف تَب کردن و آبریزش بینیش یک سمت و ظاهر شلختهش درحال کلافه کردنش بود.
حتی نمیتونست بدنش رو کمی تکون بده تا با نامجون یا جیسو تماس بگیره و شرایطش رو توضیح بده.
از طرفی امروز روز تعطیل بود و با توجه به نزدیک شدن زمان زایمان جیسو، تهیونگ ترجیح میداد ارتباطی با اون زوج نسبتا جوون نگیره تا کمی باهم خلوت کنن.حالا اونجا، روی مبل رنگ و رو رفتهی دست دوم اپارتمان متوسطش مچاله شده بود و خودش رو بابت این که تاریخ هیتش رو فراموش کرده سرزنش میکرد.
در واقع انقدر بین کتاب های تست و کلاس های مختلف غرق شده بود که حتی دیگه جواب تماس های جونگکوک رو هم درست و حسابی نده.بینی قرمز شدهش رو یک بار دیگه با تمام توان توی دستمالی که خیسیِ محتویات بینیش رو حتی بیشتر از توانش تحمل کرده بود خالی کرد، با صورتی مچاله دستش و بین رون لختش که باریکهی کمی از اسلیک رو میشد روش دید کشید:
"لعنت به هرچی امگا بودنه! من باید بتا میشدم، زنیکه خراب!"
اه سنگینش سکوت خونه رو شکست و نگاهش روی تلوزیونی قفل شد که با وجود بسته بودن صداش هنوز خاموش نشده بود و درحال پخش تصاویری از جنگل های شمالی، جایی که نزدیک به دهکدهی اون ها بود شد.
گرگ خاکستری رنگی که بین زندان های قلب تیرهی امگا گیر افتاده بود با هیجان تکونی خورد، و همزمان، با غریدن آروم تهیونگ تمام اشتیاقه درونش از حس گرگ فعالش از بین رفت.
تلفن همراهش بی استفاده گوشهای افتا ه بود و تنها صدای آهنگ فرانسوی لارا فاب به بگوش میرسید که چطور کلمهی دوستت دارم رو فریاد میزنه:
"دوستت دارم؛ مثل یک دیووانه، مثل یک سرباز، مثل یک ستارهی سینما. دوستت دارم..."
پتوی میشی رنگی که هدیهی جونگکوک بود رو روی سرش کشید و سعی کرد با فرو کردن بینیش توی پتو و استشمام رایحهی ضعیف جفتش، زیر لب اهنگی که درحال پخش بود رو زمزمه کرد تا از صدای زنگ خونه که یک گرگ بی تمدنی درحال ساخت موسیقی باهاش بود بی توجه باشه.
YOU ARE READING
𝗡𝗔𝗭 | نآز
Fanfiction"تو دزد توت فرنگی های باغ بابابزرگمی؟" ابروش رو با شیطنت بالا انداخت و جوری که انگار هیچ اهمیتی به حضور الفای کله فندقی نمیده توت فرنگی نشسته رو بین دندون هاش گیر انداخت: "قراره دعوام کنی؟ " "آره!" "پس نه، من دزدی که عصر ها بعد از مدرسه میاد و...