خوشگلا حتما حرف های آخر پارت رو بخونید.
از الان بخاطر غلط های تایپیعذر میخوام.
--"ب-بله آقای یان. متوجه شدم. نه، من خوبم فقط کمی سرماخوردم. ممنون از اطلاع دادنتون، شبخوش."
زمانی که دکمهی قرمز رنگ تلفن فشرده شد، بستههای کاهشدهندهی هیت زمین رو لمس کردن و پاهای امگا با لرز های محسوسی شکسته شد.
سد دفاعیِ محکمی که برای چشم هاش ساخته بود با یک ریزش حماسی صورتش رو به سیل کشیدن و خسارت این سیل، دست هایی بود که به گلوی امگای جوون چنگ مینداخت.
شلوارکِ قرمز رنگی که این بار تمیز بود و اثری از لک های لزج روش دیده نمیشد با بدخلقی چروک های ریز درشتی رو به وجود میآورد و اعصاب متشنج امگارو بهم ریخته تر میکرد.
این بار حتی سوکجین هم نبود که با قند عسل گفتن هاش حواس تهیونگ رو از درد و فشاری که ماه هاست روی شونههای لاغرش احساس میکنه پرت کنه. الان فقط خودش بود و دیوار هایی که بخش پوزخند میزنن.
متاسفم آقای کیم؛ شما امتحان پایانی رو رد شدین خب... باید سه ماه دیگه صبر کنید و امتحان ورودی دانشگاه ماه بعد؛ یعنی شما باید شانستون رو سال دیگه امتحان کنید. واقعا متاسفم.
هنوز هم صدای آقای یان، معاون کلاس های تستی که شرکت میکرد توی گوشش زنگ میزد.
یعنی رد شده بود؟ به همین سادگی؟ اما اون امتحانش رو عالی داده بود، اون زحمت کشیده بود!اما نه. خود تهیونگ میدونست که همهش این نبود و اتفاق های بیشتری روز امتحان افتاده که بخاطر شکسته نشدن غرورش اون ها رو به زنجیر کشیده تا ردی زبونش راه نرن و رسواش نکنن.
دیوار هایی که غرورِ تهیونگ رو ساخته بودن به بلندی آسمون هفتم میرسیدن. ترس از نشکستن این دیوار ها و مکنون زیر آوار ها باعث شده بود که رد قرمزی از چنگ روی گلو و رون های برهنهش به جا بمونه.
انگار که با خفه کردن خودش، با چنگ زدن به پوست نازکش میتونه زمان رو برگردونه و ازتمام اتفاق ها جلوگیری کنه.
آسیب زدن به خودمون ساده تر از شنیدن سرزنش های دیگرانِ؛ رها کردن خودمون از ترس ناامید کردن دیگران چقدر ساده به نظر میرسید...
انقدری که بدن لاغر شدهش رو روی سرامیک های سرد دراز کش کنه و امید داشته باشه که با بستن چشم هاش به روز امتحان برمیگرده.اون کسی رو ناامید نکرده. زحمت های نامجون هیونگ بیهوده نبوده. سوکجین رو بیخود به زحمت ننداخته. وندی نونا و جیسو نونا محکم بغلش میکنن. جیمین و هوسوک اولین روز دانشگاه همراهیش میکنن. مردم دهکده بالاخره دوستش دارن و عجیب صداش نمیزنن. جونگکوک بهش افتخار میکنه. جونگکوک... جونگکوک... جونگکوک...
أنت تقرأ
𝗡𝗔𝗭 | نآز
أدب الهواة"تو دزد توت فرنگی های باغ بابابزرگمی؟" ابروش رو با شیطنت بالا انداخت و جوری که انگار هیچ اهمیتی به حضور الفای کله فندقی نمیده توت فرنگی نشسته رو بین دندون هاش گیر انداخت: "قراره دعوام کنی؟ " "آره!" "پس نه، من دزدی که عصر ها بعد از مدرسه میاد و...