عشق خیلی حس قشنگیه ! اما اگه عاشق آدم درستی بشی! من عاشق اشتباه ترین آدم زندگیم شده بودم ! این عشق نبود ! جنون محض بود!دم دستی ترین لباسی که توی کمد لباس هام بود ، و شامل یک بلوز سفید ساده و شلوار جین چسب زاپ دار مشکی بود رو پوشیدم و صورتم رو شستم تا شاید رد اشکام پاک بشه ولی به محض شستن صورتم ،اشکای دیگهای جایگزین قبلیها میشدن و رد پای غم رو به چهرهی بی روحم به جا میذاشتن ؛ با ناامید بار آخر آبی به صورت رنگ پریدم زدم و با پوشیدن نیمبوت های مشکی رنگم به سمت قتلگاهم راه افتادم !
سالنِ تزئین شده و پوشیده با گل های سفید و صدای همهمهی مهمانهای ثروتمند و سرشناس پدرم مثل خاری قلب بی جونم رو خراش میداد و خون چکیده شده ازش به چشمهام راه پیدا میکرد!
برای بار آخر با آستین لباسم اشک هام رو پاک کردم و بسمت جایگاهی که پدرم و همسرآیندش حضور داشتن
راه افتادم ؛ پدرم به محض دیدنم به جایگاه کنار خودش اشاره کرد و ازم خواست برم کنارش ؛ به آرومی به سمت پدرم راه افتادم و با سری افتاده سمت نامادری و پدرم تعظیم کردم
_ عزیزم ایشون پسرم جونگ کوکه که دربارش بهت گفته بودم
رو به همسر آیندش منو معرفی کرد و بعد دستش رو پشت کمر همسرش گذاشت و رو به جونگ کوک گفت
_ پسرم ایشون نارا شی هستن از امشب به بعد همسر من و مادر تو میشن ، دوست دارم با هم دیگه به خوبی رفتار کنید و مثل یک خانواده باشیم ، باشه پسرم ؟
هه خانواده ! ددیش داشت از چه خانوادهای صحبت میکرد؟
اون هیچ وقت نمیتونست اون زن نچسب و زشت رو به عنوان مادرش بپذیره! ولی به اجبار سر تکون داد و تایید کرد .
_ از دیدنت خوشحال شدم جونگ کوک تهیونگ خیلی ازت تعریف میکرد ! مشتاق بودم ببینمت!
جونگ کوک که داشت کنترل اعصاب و اشک هاش رو از دست میداد به آرومی گفت
_منم از دیدنتون خوشحالم خانم .
بعد از تعظیم کوتاهی بدون اینکه نگاهی دوباره به اون دو بندازه بسمت گوشهای ترین میز سالن رفت و روی اون نشست .
ساعت های بعدی رو مثل یک روح سپری کرد! توی سرش صداها اکو میشدن و سرگیجه داشت و اطراف رو مه آلود میدید! ضربان قلبش تندشده بود و ریختن اشک هاش دیگه دست خودش نبود! دید که چطور کشیش اون دو رو زن و شوهر اعلام کرد ! دید که پدرش حلقه دست اون زن کرد و دید که چطور ...چطور پدرش اون زن رو بوسید!
بعد از اون بوسه صدا های دست ها روی دور تند توی سرش
اکو میشد و هر لحظه امکان داشت از سرگیجهای که گریبان گریش شده به طرف زمین سقوط کنه !
برای خراب نشدن مجلس بخاطر از حال رفتنشم که بود با قدم های شل و آهسته به طرف اتاقش راه افتاد و به تختش پناه برد !
همه چیز تموم شده بود ! حالا دیگه نفسی براش نمونده بود که بخواد زندگی کنه ! از این به بعد باید مردگی میکرد و دم نمیزد!
تهیونگ که از اول مراسم زیر چشمی حواسش به پسرکوچولی نازش بود ؛ بعد از رفتن کوک به اتاقش با اون حال خراب به مسئول برگزاری جشن گفت که زودتر مراسم رو جمع کنن و شام رو سرو کنن ! تا این مسخره بازی تموم بشه !
خودش هم داشت با عذاب دادن خرگوشک نازش عذاب میکشید ولی چاره ای نداشت و باید دلسردی کوک رو میدید!
هنوز یک کار دیگه مونده بود که باید میکرد که شاید برای کوک خیلی درد آور تر بود ولی باید امید پسرش رو کاملا قطع میکرد و مجبور بود که انجامش بده!