با قلبی که از شدت خوشحالی، داشت قفسهی سینهاش رو میشکافت، وارد محل کار آلفاش که سالن مخصوص آموزش رقص به کودکان بود، شد. جونگکوکش توی اون لباسهای تماماً مشکی و موهای بلندش، در حالی که با جنبوجوش، مشغول آموزش دادن حرکت جدیدی به هنرجوهاش بود، بهشدت جذاب دیده میشد.
بعد از کشیدن چند نفس عمیق، سعی کرد استرس شیرین درونش رو برای مدتّی سرکوب کنه، تا به این زودی خبر خوبش رو لو نده! به طرف همسرش راه افتاد و با رسیدن بهش، رایحهی شیرین وانیلش رو آزاد کرد. جونگکوک با استشمام رایحهی آشنای همسرش، از رقصیدن دست کشید و به طرف، امگای زیباش برگشت. تهیونگ با استایل رنگی و خاص همیشگیش، جلوش ایستاده بود و این موضوع باعث شکلگرفتن، لبخند مهربونی روی لبهاش میشد.
پسر کوچیکتر، هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که وقتی به دلیل علاقهی زیادش به رقصیدن و نداشتن پول کافی برای رفتن به کلاس رقص، به عنوان نظافتچی پاش رو به بزرگ و مجللترین، سالن رقص کره میذاره، بتونه امگای زیبا و جفت حقیقیش که از قضا، پسر رئیس اونجا بود رو پیدا کنه! تهیونگ ازش سه سال بزرگتر بود و این مسئله اون اوایل، باعث ناراحتی پسر بزرگتر میشد؛ اون فکر میکرد که برای آلفایی به جذابی و جوونی، جونگکوک کافی نیست. درست یک سال طول کشید تا جونگکوک که توی همون نگاه اول عاشق امگاش شده بود بتونه تهیونگ رو راضی به جفتشدن باهاش بکنه! اون به پسر بزرگتر اطمینان داد که اون رو میپرسته و اصلاً به قضیهی اختلاف سنیشون اهمیت نمیده.
و حالا اون دو اینجا بودن... پنجسال از ازدواجشون میگذشت، جونگکوک تونسته بود با کمک تهیونگ، موفقترین رقاص و مربی کره بشه و پسر بزرگتر به دلیل علاقهی زیادش به بچهها، مهدکودک بزرگی رو اداره میکرد.
جونگکوک با شیفتگی به امگاش نگاهی کرد و بعد از تموم کردن کلاس و خروج بچهها، با نگرانی که از صبح گریبانگیرش شده بود، امگاش رو در آغوش کشید.
_ چی شد عزیزدلم؟ رفتی دکتر؟ الان حالت بهتره؟
جونگکوک که بهخاطر، حالت تهوع و خستگی یک هفتگی، تهیونگ، به شدت نگران بود، با اضطراب پرسید. پسر بزرگتر نذاشته بود، کلاسش رو کنسل کنه و باهاش به بیمارستان بره و این موضوع آلفای جوان رو حتی گیجتر میکرد؛ نکنه تهیونگ واقعاً مریضی سختی داشت و نمیخواست به اون بگه؟!
تهیونگ لبخندی به اضطراب آلفاش زد و اون رو روی زمین نشوند و خودش هم پشتش نشست. جونگکوکش بخاطر فعالیت زیادی که داشت عرق کرده بود و تهیونگ نمیخواست همسرش سرما بخوره؛ پس پنکهی جیبی مخصوصش رو از توی جیب شلوار گشاد بنفشرنگش خارج کرد و با بالا گرفتن، موهای بلند جونگکوک، مشغول خشککردن موهای بلندش شد. جونگکوک که تحت تأثیر رایحهی آرامشبخش امگاش کمی آروم شده بود، یقهی لباسش رو از تن عرق کردهش فاصله داد تا کمی احساس بهتری داشته باشه.
_ نمیخوای بگی چیشده وانیلم؟ مردم از نگرانی!
جونگکوک دوباره با بیقراری پرسید و تهیونگ با زدن لبخند عمیقی، چشمهاش رو بست؛ مثل این که آلفاش صبر نداشت تا این خبر رو توی موقعیت بهتری بهش بده و تهیونگ هم اون رو کاملاً درک میکرد. پس نامحسوس آب دهانش رو قورت داد و با صدای آرومی لب زد:
_ باید خودت رو برای شب زندهداری آماده کنی، جونگکوک من!
آلفای جوان که منظور همسرش رو متوجّه نشده بود، به طرفش برگشت و با گیجی بهش زل زد.
_ یعنی... یعنی چی؟
تهیونگ که سردرگمی آلفای خنگش رو دید، ضربهی کوچیکی با انگشت اشارهاش به پیشونی اون زد و با خنده گفت:
_ ما داریم صاحب یک تولهی کوچولوی ناز میشیم، عزیزم.
جونگکوک که با شنیدن این حرف تهیونگ، جمعشدن اشک درون چشمهاش رو حس میکرد، همسرش رو در آغوش گرفت و بعد از بوسیدن لبهای زیباش با گریه، زمزمه کرد:
_ دوستت دارم امگای من... ممنونم که با بودنت و دادن این هدیهی زیبا بهم، من رو خوشبختترین مرد زمین کردی.