با هر قدمی که برمیداشت، صدای خورد شدن شیشههایی که حاصلِ درگیری چند ساعت قبل بود، توی گوشهاش میپیچید و روحش رو جلا میداد. از همون فاصله هم میتونست صدای پارسِ سگهای دوبرمنِ همسرش رو بشنوه. رکس و بم، با حس حضور شخصی بیقراری میکردن و منتظر یک تلنگر برای حمله بودن که با نزدیک شدن تهیونگ و حسِ بوی آشناش، ساکت شدن و به سرعت خودشون رو به صاحب دومشون رسوندن. تهیونگ لبخندِ زیبایی به سگهای لوسش که در حال مالیدن خودشون به اون برای جلب توجّه پسر بزرگتر بودن، زد و بعد از بوسیدن گوشهای بلندشون به سمت همسرش که با صورتی جدی و اخمِ ترسناکی بهش زل زده بود، حرکت کرد. جونگکوک به محض رسیدن تهیونگ بهش، با لحن سرزنشگر و قاطعی که باعث ترس همسرش میشد، غرید:
_ مگه من بهت نگفتم توی این مأموریت شرکت نکن؟! اگر من توی اون جهنمی که خودم به پا کرده بودم بین اون همه پلیس نمیدیدمت که الان به دست افرادم کشته شده بودی احمق!تهیونگ با این که ترسیده بود سعی کرد خودش رو نبازه و از راهی که تنها خودش بلد بود، خشم همسرش رو کم کنه؛ پس بیتوجه به صورت برافروخته و رگهای بیرون زدهی همسرش از عصبانیت، اون رو به عقب حل داد و جونگکوک هم که توقع این واکنش رو از پسر بزرگتر نداشت، با تعجب روی کاپوت ماشین مشکی رنگ آخرین مدلش نشست. تهیونگ به محض نشستن جونگکوک، خودش رو بهش رسوند و روی پاهای عضلهای و قوی همسرش جاگرفت، با قرار دادن زانوهاش روی کاپوت سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه. جونگکوک برای جلوگیری از افتادن احتمالی پسرکش، یکی ازدستهاش روی باسن خوشفرم تهیونگ که توی اون لباس فرمِ پلیسی بیشتر از هر وقت دیگهای جذاب دیده میشد گذاشت و با دست دیگهش تفنگش رو، رو به بالا نگه داشت. تهیونگ با کمی ناز که ناخودآگاه با دیدن مردش چاشنی رفتارش کرده بود، لبهای تشنه و بیتابش رو روی لبهای همسرش گذاشت و بوسهی خیسی رو شروع کرد. تهیونگ و جونگکوک، توی دبیرستان عاشق هم شده و حس عمیقی که اون زمان به هم داشتن غیرقابل باور بود. توی اون سالها همه چیز خوب پیش میرفت تا این که پدر جونگکوک که یکی از بزرگترین باندهای مافیای قاچاق اسلحه رو اداره میکرد، به دست یکی از دشمنانش کشته و جونگکوک به عنوان تنها پسرش مجبور به نشستن سرجای اون شد. پدر تهیونگ با فهمیدن این مسئله و شغل جونگکوک، برای امنیت پسرش اون رو به اجبار از کشور خارج کرد و همراه با خانوادهش جوری ناپدید شد که هیچ ردی ازشون به جا نمونه. تهیونگ بعد از جونگکوک، روز و شبش رو گم کرده و افسرده شده بود، تا این که بعد از چند ماه به خودش اومد و سعی کرد بخاطر خانوادهش هم که شده جونگکوک رو فراموش کنه. به دانشگاه افسری رفت و شد یکی از افسران ارشد کره. اون توی کارش همیشه موفق بود و هیچ مأموریتی نبود که به سرانجام نرسونه؛ تا این که توی یکی از مأموریتهاش، بعد از چندین سال چشمهای ستاره بارونی رو دید که شده بود رویای شب و روزش توی این سالها. جونگکوک و تهیونگ، وسط تیراندازی و کشتار، فقط به چشمهای هم زل زده بودن، نمیتونستن نگاههای شیفته و پر از دلتنگیشون رو از روی هم بردارن. جونگکوک که با دیدن عشقش بعد از این همه سال به کلی موقعیتی که در اون قرار گرفته رو فراموش کرده بود، با اصابت گلولهای به کتفش، زخمی شد و تهیونگ با دیدن این اتفاق سریع خودش رو به اون رسوند و به جای دستگیری رئیس بزرگترین مافیای کره، اون رو به خونهش برد و زخمش رو مداوا کرد. توی اون لحظه دیگه مهم نبود که این کارش یک جرم محسوب میشه و اون باید به وظیفهش عمل کنه. وظیفه و مسئولیتی که داشت مقابل حالِ بد عشق نوجوانیش باید میرفتن به درک! خرگوشکش حالا بزرگ شده بود و اون استایل تماماً مشکی و جذابش، باعث پیچ خوردن زیر دلِ تهیونگ از خوشی میشد. جونگکوک با وجود این که دو سال ازش کوچیکتر بود، کاری میکرد که مقابل جذبه و قدرتش، مثل یک بیبی مطیع عمل و هر کاری برای مردش بکنه. عشقی که توی وجودشون روبه خاموشی میرفت، دوباره با دیدن هم زبونه کشید و حتی شغلهای متضادشون هم مانع از شروع رابطهی دوبارهشون نشد. نه جونگکوک مانعی برای ادامهی شغل دوست پسرش که حالا همسرش شده بود، شد و نه تهیونگ مخالف کاری که جونگکوک میکرد. اون به تصمیم پسر کوچیکتر مبنی بر ادامهی کارش احترام گذاشت و سعی کرد توی کارهاش دخالت نکنه؛ تا امشب! تهیونگ برخلاف خواستهی جونگکوک توی مأموریتی که برای دستگیری همسرش بود شرکت کرده و تنها دلیلش هم مراقبت از همسرش بود. اگر تهیونگ توی کار همکارانش مداخله نمیکرد و اونها کمی زودتر به جونگکوک میرسیدن، کار به دلیل نبود نیمی از نیروهای پسر کوچیکتر که توی راه بودن برای جونگکوک سخت میشد و نمیتونست از پس اون همه پلیس بر بیاد. لب و زبونهاشون به نوبت روی هم کشیده میشد و سیری ناپذیر یکدیگر رو میبوسیدن.
بعد از گذشت لحظاتی لبهاشون با صدای دلچسبی از هم فاصله گرفت و تهیونگ با چشمهای خماری به همسرش زل زد و بالأخره به حرف اومد.
_ ازم نخواه وقتی که میبینم جونت در خطره هیچ کاری نکنم عزیزدلم، اگر تو آسیب ببینی منی هم وجود نداره، این رو هیچ وقت فراموش نکن، مردِ من.
جونگکوک که حالا با این بوسه کمی آروم شده بود، پیشونی همسرش رو بوسید و لب زد:
_ دقیقاً منم همین حس رو دارم بیبی. نمیدونی وقتی توی اون وضع و بین شلیک گلوله و آتیش اسلحههای افرادم دیدمت چه حالی شدم! هر لحظه ممکن بود از نگرانی سکته کنم ته! دیگه هیچ وقت این کار رو باهام نکن... هیچ وقت. باشه عشقم؟
تهیونگ که لحن مهربون مردش رو شنید، نفس آسودهای کشید، ولی با تُخسی گفت:
_ میکنم. بازم اگر همچین مشکلی پیش بیاد جون خودم رو فدات میکنم ولی نمیذارم آسیب ببینی.
این حقیقت که تهیونگ توی تمام مراحل زندگی مثل کوهی استوار پشتش بود، علاوه بر دلگرم کردنش باعث ترسِ پسر کوچیکتر میشد. ترسی که از بیباکی تهیونگ نشأت میگرفت.
_ تهیونگ!
جونگکوک با لحنی هشدار آمیز و صدای نسبتاً بلندی اسم پسر بزرگتر رو به زبون آورد. ولی تهیونگ بهش اجازهی ادامه دادن نداد و برای خاتمه به این بحث، دوباره لبهای مردش رو به بازی گرفت.
شاید اگر جونگکوک میدونست همسرش چقدر بابت حرفی که میزنه جدیه و ممکنه چند سال بعد توی یکی از عملیاتهایی که دوباره رو به روی هم قرار میگیرن، تا سر حد مرگ زخمی بشه و به کما بره، همون لحظه ریاستش رو واگذار و با همسرش از اون کشور فرار میکرد.