خسته از مأموریت سخت و پر از تنشی که داشت، پاهای بیجونش رو به سمت آپارتمان نسبتاً قدیمی و کوچیکش حرکت داد و بالأخره بعد از یک روزِ کاری استرسزا، وارد مکان امنش شد. به محض ورودش بوی کوکیهای شکلاتی، اولین چیزی بود که مشامش رو پر کرد، جونگکوک برای حس کردن بهتر بوی یکی از خوراکیهای مورد علاقهش ناخودآگاه نفس عمیقی کشید و لبخند مهمون لبهای خشکیده از سرماش شد. گرمای مطبوع و لذتبخش خونه، تضاد دلنشینی با سرمای استخونسوز هوای بیرون ایجاد کرده و این گرما برای پسری که ساعتها توی هوای سرد مونده بود، یک جور موهبت محسوب میشد. تهیونگ که تا اون موقع توی آشپزخونه مشغول آب کردن شکلاتهای تختهای برای تزئین کلوچههای مورد علاقهی معشوقش بود، با شنیدن صدای باز شدن در ورودی، با خوشحالی زیر اجاق رو خاموش و به سمت دوستپسرش پا تند کرد. جونگکوک به محض دیدن تهیونگ توی اون هودی گشاد قرمز و دامن گشادتری که پاهای کشیده و گندمگونش رو پوشونده بود، زیر خنده زد و آغوشش رو برای دلبرکِ بامزه و شیرینش باز کرد. تهیونگ همونطور که توی آغوش امن و قوی مردش جا میگرفت با عشوه و ناز مخصوص به خودش که هر دفعه دلِ جونگکوکِ بیچاره رو از شیرینی بیش از حدس آب میکرد گفت:_ بهم نخند پسر بد. خب چیکار کنم؟ هوا سرد و شوفاژها خراب شده بود؛ تو هم که از صبح جواب تماسهام رو نمیدی، مردم از نگرانی؛ اصلاً بگو ببینم تا الآن کجا بودی؟!
جونگکوک لبخندی به لحن نگرانِ پسرکش زد و بعد از بوسیدن پیشونیش با مهربونی کنار گوشش لب زد:
_ ببخشید که نگرانت کردم آروم جونم؛ مأموریت مهمی داشتم و تلفن رو روی حالت سکوت قرار داده بودم.
تهیونگ با شنیدن کلمهی مأموریت، با استرسی که یکباره به جونش افتاده بود از آغوش گرمِ مردش خارج شد و با چشمهای کشیده و زیباش که درد رو انعکاس میکردن به مردمکهای ستاره بارون معشوقش زل زد و با لکنت پرسید:
_ چه... چه مأموریتی؟ در... دربارهی اونه؟
جونگکوک با دیدن رنگ پریده و نفسهای منقطعِ عشقش، با نگرانی دست تهیونگ رو گرفت و اون رو روی کاناپه راحتی وسطِ نشیمن خونهی کوچیکشون نشوند.
جونگکوک پلیس مبارزه با پولشویی و قاچاق بود و پنج سال پیش وقتی به عنوان پلیس مخفی وارد باند عنکبوت سیاه شد، ممنوعهترین احساس زندگیش رو تجربه کرد. اون عاشق معصومترین و زیباترین مخلوقی که تا حالا توی زندگیش دیده بود، شد. الههی زیبایی که در بند شیطانِ سیاه اون عمارت و باند منحوس اسیر بود و چارهای جز تحمل اون زندگی کثیف رو نداشت. تهیونگ یک پسر ساده و یتیم بود که در ازای گذشتن از جون تنها خواهرش مجبور به ازدواج با مینهو که رئیس باندِ بزرگِ قاچاق و اعضای بدن بود، شد و از اون لحظه به بعد با دیدن کارهای خلاف و کثافتکاریهای همسرش تنها یک چیز از خدا میخواست و اون هم مرگ بود؛ اما با اومدن جونگکوک همه چیز عوض شد. تهیونگ کسی رو پیدا کرده بود که باهاش صحبت و از مشکلاتش بگه، یک حامی که درکش میکرد و میتونست برای رهایی از این زندگیِ اجباری کمکش کنه. احساس دوستی بین اون دو رفتهرفته عمیقتر و عاشق هم شدن؛ اما تعهد هر چند اجباری تهیونگ و مأموریت حساس جونگکوک مانع از اعترافشون پیش هم میشد. جونگکوک به خودش قول داده بود که بعد از پایان این مأموریت و به زندان انداختن مینهو، عشقش رو به پسرکِ معصومش اعتراف کنه و نذاره بعد از این حتی غباری از غم، روی دل نازکِ الههی زیباییش بشینه و همین کار رو هم کرد. جونگکوک همهی اطلاعات مربوط به گیرانداختن مینهو رو جمعآوری و اون رو دستگیر کرد؛ ولی بعد از یک ماه در حالی که طلاق غیابی تهیونگ رو گرفته بودن، مینهو از زندان فرار کرد و دیگه نتونستن پیداش کنن! تهیونگ کنار جونگکوک خودش رو خوشبختترین آدم کرهی زمین میدید. جونگکوک اون رو مثل بُتی گرانبها پرستش میکرد و بهش عشق میورزید؛ اما کافی بود کوچیکترین صحبتی از مأموریت یا کار پسر بزرگتر بشه تا سایهی شوم گذشته، زندگی روشنش رو سیاه کنه و اون رو بهم بریزه. تهیونگ هنوز هم ترس برگشتن مینهو و انتقام گرفتنش رو داشت و نمیتونست فکر آزادی اون مرد و احتمال دوباره برگشتنش رو از سرش بیرون کنه.
_ نه دلبرکم، نترس؛ ربطی به اون نداره. تا کی میخوای با ترس برگشتنش خودت رو عذاب بدی؟!
تهیونگ با ناراحتی آه کشید و سرتکون داد.
_ نمیدونم... نمیدونم چمه! فکر برگشتنش و خراب کردن زندگیمون هر روز باهامه و نمیتونم فراموشش کنم.
جونگکوک برای آروم کردن پسرکش، لبخند مهربونی زد و روی کاناپه دراز کشید؛ به آرومی دست تهیونگ رو گرفت و سر پسرکش رو روی دست چپ خودش گذاشت. تهیونگ با خوشحالی از درکِ بالای مردش در مواجه با ترسهاش، با آرامش کنار پسر بزرگتر دراز کشید و گذاشت تن گرم جونگکوک جسم سرد و لرزونش رو به اسارتی از جنس حمایت و اعتماد دعوت کنه.
_ برای به آرامش رسیدن همیشگیت حاضرم دنیا رو به آتیش بکشم دلبرکم. با رئیسم صحبت کردم و نامهی استعفام رو بهش دادم. خونه رو میفروشیم و از کره میریم... میریم فرانسه و با هم ازدواج و یک زندگی جدید رو کنار هم شروع میکنیم تا تو به آرامش برسی.
تهیونگ که بعد از شنیدن حرفهای صادقانهی جونگکوک، حتی بیشتر از قبل عاشقش شده بود؛ سعی کرد حلقهی اشک جمع شده توی چشمهاش رو کنار بزنه، بعد از بالا کشیدن بینیش و مهار بغضش، بوسهای روی خراش قدیمی گونهی مردش گذاشت و کنار گوشش به آرومی زمزمه کرد:
_ دیدن تو بهترین اتفاق زندگیم بود جونگکوکم. از خدا برای فرستادنت به زندگی پر از درد گذشتهم ممنونم. خیلی دوستت دارم عزیزترینم.
جونگکوک لبریز از عشق به چشمهای لرزون تهیونگ خیره شد و بعد از بوسیدن لبهاش، همونجا اعتراف کرد:
_ من برای تو جونمم میدم دلبرم. شغل و رفتن از کشورم که هیچ، با تو حتی تا جهنمم میام. تو فرشتهی زمینی و دلیل نفسهامی. عاشقتم الههی من.
و بعدش تنهایی بودن که با عشق به هم گره خورده و یک صدا آوای پرستش رو میسرودن.