Is this love -6

730 161 48
                                    

یونگی از این خوشش میاد. از طوری که جیمین میبوسش، جوری که نگهش داشته. یونگی بارها این رو تجربه کرده اما میتونه به راحتی بگه که تفاوتشون چیه.
خلاف میلش، دستش رو بالا میاره و پسر رو عقب هل میده، چون تا وقتی ندونه چه اتفاقی افتاده اجازه ی پیشروی به جیمین رو نمیده، اجازه نمیده قلبش بیشتر از این بشکنه.

«جیمین- چیکار میکنی؟»

چند تا نفس عمیق میکشه. به چشم های پسر کوچکتر که با اضطراب و ترس پر شده نگاه میکنه.
معمولا اون حالت رو توی چهره ی جیمین نمیبینه و وقتی تشخیصش میده نمیتونه که‌ اهمیت نده.

جیمین اما برای چند دقیقه ساکت میمونه انگار که میخواد ذهنش رو جمع و جور کنه تا بتونه چند کلمه حرف بزنه. دست هاش هنوز دور کمر برهنه ی یونگیه و مرد بزرگتر از حرکت آروم و ریز انگشت های پسر که مشخصه به بی حواسی هستن، خوشش میاد. پوستش رو گرم و دلش رو قلقک میده.

«هیونگ من-»

حرفش رو قطع میکنه یک دستش رو به مال یونگی میرسونه و جلوی چشم های متعجب مرد بزرگتر روی سینه‌ش میذاره.
یونگی میتونه ضربان قلب پسر رو حس کنه، وحشیانه‌ میزنه انگار که همین الان از وحشتناک ترین وسیله ی بازی پیاده شده و آدرنالینش بالاست.

«از وقتی بوسیدمت، اینطوری میزنه.»

یونگی نگاهی به جایی که دستش قرار داره و بعد به چشم های جیمین میندازه‌. منتظر میمونه تا پسر حرفش رو کامل کنه.

«اون روز توی خونه‌ وقتی بوسیدیم هم همینطور میزد.»

پسر بینیش رو بالا میکشه و اجازه میده که دست یونگی از روی سینه‌ش سمت چپش پایین بیفته. یک قدم جلو تر میره، مرد رو مجبور میکنه خلاف جهت حرکت عقب نشینی کنه.

«اون روز وقتی بهم گفتی دوستم داری عصبی شدم، نمیخوام دروغ بگم. اما بعدش، هر روز که گذشت متوجه شدم که دیگه خشمی نیست فقط سردرگمیه. وقتی بعدش دوباره و دوباره بهم اعتراف کردی، احساس عجیبی پیدا کردم، عصبانیت نبود، دلم میپچید ولی نمیدونستم خوبه یا بد.»

پسر مکث میکنه. چند قدم دیگه جلو میره تقریبا نزدیکی آشپزخونه میرسن.

«بوسان که بودیم، وقتی بهم نزدیک میشدی یا لمسم میکردی دستپاچه میشدم. اون حرفهارو که به مادرم زدی، شنیدم. احساساتم وصف نشدنی بود قبلا هیچ وقت حسش نکرده بودم. وقتی منو بوسیدی، ضربان قلبم بالا رفت، ترسیدم که بهت بگم.»

یونگی مسخ شده، پسر رو نگاه میکنه. این احساسات رو درک میکنه، وقتی برای اولین بار با جیمین تجربه‌شون کرد، خودش هم گیج و عصبی شده بود.

«این یک هفته به تنها چیزی که فکر کردم تو بودی. به این فکر کردم که دلم برات تنگ شده، نه فقط برای رابطه جنسی، برای وقتی که باهم میگذروندیم، برای شبهایی که توی بغل هم فیلم می‌دیدیم، وقتایی فقط آشپزی کردنت رو تماشا میکردم و تمام وقتهایی که لوسم میکردی.»

YoonMin ausDove le storie prendono vita. Scoprilo ora