PART 7

53 11 61
                                    

7

با اخم غلیظی به چشمای خمار پسر بلندتر خیره شد و به عقب هولش داد:

- دیگه داری زیاده روی میکنی!

دستی که صورتش رو لمس میکرد رو پس زد و چشمای درشتش رو گرد کرد:

- من صرفن بخاطر یونگی باهات کنار اومدم! حالا هم که ازش بیخبرم، میتونم ترسناکتر از چیزی باشم که فکرشو میکنی!

تنه ای بهش زد و زیر نگاه متعجبش ازش فاصله گرفت:

- لطفن رو اعصابم نرو!

در اتاق با صدای بلندی بسته شد و جونهیوک متعجب رو به خودش اورد.
از اون پسر، انتظار یه همچین برخوردی رو نداشت.
اونم نه وقتی که به بوسه هاش جواب میداد.
نه وقتی که بی گلایه همراش اومده بود.

امکان نداشت صرفن بخاطر یونگی بهش نزدیک شده باشه.
وگرنه مثل دفعات اول، حالت صورتش، احساس درونیش رو فریاد میزد.

+ دروغگوی تازه کار!

__________________

سشوار رو روشن کرد و در حالی که از آیینه به جونگ کوک زل زده بود، با عجله دستش رو بین موهای نم دارش حرکت داد.

- جیچان زنگ زد.

جونگ کوک با خونسردی گفت و موبایل تهیونگ رو سمتش گرفت:

- گفت بهش پیام بدی!

تهیونگ موبایل رو از دستش گرفت و بعد از تایپ کردن متن کوتاهی، روی میز رهاش کرد:

+ کارم طول میکشه، تو بخواب!

دکمه سشوار رو زد و چند بار دستش رو روی موهای مواجش کشید.

- جیچان نذاشت، اگر زنگ نزده بود، همین حالاش هم خواب بودم.

جونگ کوک گفت و روی تخت دراز کشید.

- موفق باشی!

در حالی که سرش رو روی بالش تنظیم میکرد، گفت و چشماشو بست.
صرفن جهت اینکه وقت تهیونگ رو نگیره.

تهیونگ هوم کوتاهی گفت و بعد از آخرین نگاهی که به خودش انداخت، از اتاق خارج شد.

~ قربان، جناب پارک...

دستشو جلوی صورت بادیگاردش نگه داشت و پوزخندی زد:

+ خوبه!

به قدم هاش سرعت داد و وقتی جلوی در نسبتن بزرگ اتاق پدرش وایساد، هنوزم در تلاش بود پوزخندش رو جمع کنه و با جدی ترین حالت ممکنش وارد اتاق بشه.

نفس عمیقی کشید و دستش رو روی دستگیره در فشار داد.

_______________

” مشترک مورد نظر... “

قبل از تموم شدن جمله از پیش ضبط شده زن، دکمه قرمز رنگ رو لمس کرد و دندونهاش رو روی هم فشار داد.
اون مرد پیری که همیشه در دسترس بود غیر از زمانی که باید...
کاش میتونست تمام حرصش رو با شجاعتش جمع کنه و بی اهمیت به مادر شکسته و پیرش، بهش حمله کنه.
شاید مادرش تنها دلیلی بود که با اون خونواده کنار اومده بود.
مادرش...
مادر پسر دوستش...
زنی که با دیدن داغ همسر، پسر و مادرش هنوزم سر پا بود!

⨳ Revenge ᵒʳ BetrayalWo Geschichten leben. Entdecke jetzt