part 2

254 59 1
                                    

"چه خبر؟"
"خبری نیست. خیلی وقته این ورا نیومدی."
هیونجین دستی به پشت موهاش کشید و سعی کرد احساس شرمندگیش روی لحنش اثر نذاره:
"یه دوماهی شده نه؟"
فلیکس روی مبل نشست و به صفحه‌ی تلویزیون خیره شد:
"آره. ماه قبلش هر روز میومدی."
نمی‌تونست بگه درگیر یه سرقت دیگه و خرید و فروش جنس‌هایی که به جیب زد، بوده. دستش رو به اپن آشپزخونه تکیه داد و سعی کرد بهونه بیاره:
"می‌دونم. متاسفم؛ از فردا میام."
"درگیر کارت بودی. می‌دونم."
هیونجین چشم‌هاش رو بست و برای اولین بار نه تونست به خودش حق بده، نه تونست خودش رو بابت کارهایی که انجام میده ببخشه. زمزمه‌ی زیرلبیش ناامیدانه بود:
"نمی‌تونستم کار دیگه‌ای بکنم."
"من ازت توضیح نخواستم هیونجین."
پسر بزرگتر به شدت احساس بدی داشت و نمی‌تونست تا فردا صبر‌ کنه:
"الان میام."
"ساعت دهه."
"مهم نیست."
تماس رو قطع کرد و به ریوجین پیام داد:
"امروز نمی‌تونم ببینمت. یه روز دیگه همدیگه رو می‌بینیم. خوب درس بخون و نگران نباش."
حتی نفهمید چطوری خودش رو به اون طرف سئول رسوند و اون مسافت طولانی رو طی کرد. وقتی به برج بزرگ رسید، زنگ در رو فشار داد و بعد از چند ثانیه، در باز شد. با عجله داخل ساختمون شد و به سمت آسانسور رفت.
چند دقیقه بعد، فلیکس در واحد رو باز کرد و بعد از مدتی پسر رو می‌دید که در حال نفس نفس زدن بود. به سر تا پاش نگاهی انداخت و فهمید بدون اینکه حتی بخواد زحمت عوض کردن لباس‌هاش رو بده، از خونه بیرون زده. از جلوی در کنار رفت و هیونجین وارد شد.
وقتی برگشت، پسر بزرگتر رو مقابل خودش دید که ایستاده و می‌دونست قراره دوباره کلی متاسفم و ببخشید بشنوه، پس پیش‌دستی کرد:
"هیونجینا، بهت گفتم که اشکالی نداره. من اذیت
نمیشم."
~too sad to cry, sasha sloan ~
پسر بزرگتر نفس عمیقی کشید و آروم سر تکون داد. معلوم بود که اذیت نمیشه، وقتی نمی‌تونست احساسی داشته باشه. نمی‌تونست مثل خودش باشه که تمام روزها رو برای دوباره دیدنش بشمره. هیونجین بهش عادت کرده بود، نه! بهش بد عادت شده بود.
  فلیکس به داخل خونه هلش داد:
"بشین، یه چیزی میارم بخوری."
تسلیم شد و نشست. نگاهش به تلویزیون افتاد که روشن بود و ازش فیلم پخش میشد. سعی کرد حواس خودش رو پرت بکنه تا پسر زودتر کارش رو انجام بده. فلیکس ماگ قهوه‌ای رو که درست کرده بود، روی میز مقابلش گذاشت و چشم‌های تیز هیونجین خراشی روی مچش رو دیدن. تکیه‌اش رو از پشت مبل برداشت مچ دست پسر رو اسیر دستش کرد:
"دستت چی شده؟"
فلیکس بی‌اراده مچ دستش رو کشید:
"چیزی نیست."
پسر بزرگتر کمی دقت کرد و فهمید فلیکس برخلاف همیشه،‌ آستین‌های گرمکنش رو پایین داده؛ در صورتی که آستین‌هاش همیشه تا زیر آرنجش بالا بودن. دست دیگه‌اش رو جلو آورد و آستینش رو بالا کشید. تصویری که جلوی چشم‌هاش نقش بست، باعث شد نفسش حبس بشه و قلبش یه ضربان رو جا بندازه. نمی‌تونست نگاه لرزونش رو از ساق دستش بِکَنه و به چشم‌هاش بده. هرچند که پسر کوچیکتر هم بهش نگاه نمی‌کرد. صدایی که از گلوش بیرون اومد رو نشناخت:
"این... چیه؟"
فلیکس نفس عمیقی کشید و حرفی نزد. هیونجین حتی به این فکر‌ نکرده بود که می‌تونه صداش رو بلند کنه، اما قبل از اینکه بفهمه داره انجامش میده، صدای بم و خش دارش توی فضای خونه پیچید:
"گفتم اینا چیه؟"
فلیکس دستی توی موهاش کشید و با لحن تند جواب داد:
"نمیبینی چیه؟"
هیونجین دوباره به دستش نگاه کرد و قلبش با درد فشرده شد. از بالای ساق دستش تا نزدیک مچش، خراش های کوچیک و بزرگی دیده میشد و می‌تونست قسم بخوره اگه یه میلی متر عمیق تر بودن، شاهرگش رو می‌بریدن. فکر نمی‌کرد وقتی بهش قول داد خودکشی نکنه دست به همچین کاری بزنه.
فلیکس تقصیری نداشت، فقط می‌خواست حس کنه. این بی‌احساس بودن نسبت به تمام اتفاقات اطراف و اون فیلتر مزخرفی که مهمون چشم‌هاش بود، چیزی نبود که به راحتی بشه بهش عادت کرد. وقتی حس می‌کرد به این دنیا و موجوداتش تعلق نداره میلش برای انجامش تشدید می‌شد و حاضر بود دست به هرکاری بزنه تا بتونه یه احساسی توی خودش به وجود بیاره؛ مهم نبود مثبت باشه یا منفی. درد باشه یا خوشحالی. اما ممکن نبود؛ نه وقتی که پسر بزرگتر رو کنارش نداشت. هیونجین مچ دست دیگه‌اش رو گرفت و کمی به سمت خودش کشید:
"چرا اینکارو کردی؟ چرا داری اینکار رو با خودت می‌کنی؟"
به تتوهاش که تا روی گردنش اومده بودن نگاه کرد و بی اختیار دهن باز کرد:
"اینا رم برای این زدی که بتونی دردش رو حس بکنی؟"
می‌تونست جوشش خون رو توی رگ‌هاش حس بکنه، ولی عصبانی شدن و بروز دادنش فکر خوبی نبود. فلیکس این بار توی چشم‌هاش خیره شد:
"من فقط دارم برای زنده موندن تقلا می‌کنم. توی جایی که حتی نمی‌دونم بهش تعلق دارم یا نه. توی جایی که همیشه آبی میبینمش. به چشم‌هام اعتماد ندارم؛ چون چیزی که بزرگ می‌دیدم، کوچیک میشه و امکان نداره چیزی آبی نباشه."
باقی حرفش رو خورد. تا همینجا هم زیادی صحبت کرده بود و دیگه‌ نمی‌خواست چیزی بگه.
هیونجین سعی کرد درکش کنه؛ اما هرچقدر که تقلا می‌کرد، نمی‌تونست. می‌دونست چرا نمی‌تونه با این قضیه کنار بیاد و این قطعا بد بود. چون قرار نبود برگرده به کسی که قبلا بی‌خیال بود و فقط به پول اهمیت می‌داد. نمی‌دونست باید خوشحال می‌بود از اینکه اون روز نجاتش داده و یا ناراحت باشه از اینکه راهش رو نکشیده و بی‌تفاوت رد بشه.
-----------------
-پونزده روز بعد از اولین ملاقات-
"امروز چطوری فلیکس؟"
پسر کوچیکتر مثل همیشه بود. کم حرف و بی‌تفاوت. آروم در واحد رو بست و به سمت قهوه‌ساز رفت تا براش نوشیدنی مورد علاقه‌اش رو آماده بکنه. وقتی ماگ رو جلوش گذاشت، سعی کرد یه مکالمه‌ی عادی رو شروع بکنه:
"چطوری؟"
هیونجین شونه‌ای بالا انداخت و لبخند زد:
"بالاخره زندگیه. مامانم همیشه می‌گفت زندگی هدیه‌ی ناخواسته‌ایه که بهت داده شده؛ دست خودته که خوردش بکنی و دور بندازیش یا قدرش رو بدونی و ازش نگه داری بکنی."
حرفش باعث شد چیزی توی ذهنش زنگ بخوره‌. اتفاقی افتاد که باور نمی‌کرد همچین لحظه‌ای رو دوباره بتونه تجربه بکنه. فیلتر آبی رنگ از چشم‌هاش رخت بست و انگار‌ کسی اون محفظه‌ی شیشه‌ای که همیشه بهش حس غریبه بودن رو می‌داد، از جا برداشته. حالا فلیکس می‌تونست چشم‌های شکلاتی و موهای قهوه‌ای و بلندش رو به خوبی ببینه. تقریبا چشم‌های شفافش از اشک پر شدن اما نمی‌خواست هیونجین چیزی ‌متوجه بشه. تازه پونزده روز از اولین ‌ملاقاتشون گذشته بود و نمی‌تونست از الان بهش وابسته بشه. ولی می‌دونست این نادر ترین اتفاقیه که می‌تونه بیفته. فقط از صمیم قلبش خواست هیونجین به اینجا اومدن و حرف زدن با آدم بی‌تفاوت و خشکی مثل خودش عادت بکنه. چون چیزی که توی قلبش حس می‌کرد با ارزش بود. غمی عظیم و بزرگ که از کودکی دفنش می‌کرد رو حس می‌کرد، اما لمس همین احساس براش دنیایی ارزش داشت.
------------
~Use me, PVRIS~
روی صندلی نشسته بود و به اولین باری فکر‌ کرد که فضای آبی رنگ چشم‌هاش از بین رفته بود. مسلما هیونجین دلیلش بود. از اون موقع به بعد، هر وقت که پسر رو می‌دید، دنیا رو به رنگ عادی خودش می‌دید و اون شیشه‌ای که از مردم جداش می‌کرد از بین می‌رفت؛ ولی این تجربه فقط زمانی اتفاق می‌افتاد که پسر بزرگتر کنارش بود. به محض اینکه از پیشش می‌رفت، تمام اون هاله‌ای که اشتیاق بلعیدنش رو داشت سراغش می‌اومد و تمام وجودش رو بغل می‌کرد.
حالا پنج روز از آخرین باری که پسر رو دیده بود می‌گذشت و این یعنی پناه آوردن به کاری که هیونجین اصلا دوستش نداشت.
به سمت حمام رفت و بعد از درآوردن لباس‌هاش، وارد وانی که تا نصفه پر از آب گرم بود، شد. تیغ رو برداشت و به دست‌هاش نگاه کرد. هنوز جای زخم‌های قبلی خوب نشده بود. بی‌تفاوت به دستش خیره شد و تیغ رو روی پوستش کشید، مثل یک خط صاف. وقتی درد و سوزشی حس نکرد، خط بعدی رو با فشار بیشتری کشید. خون به آرومی از پوستش بیرون زد و با آب وان مخلوط شد.
سرش رو به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید. می‌دونست احساس ضعف و گیجی که داره به‌خاطر از دست دادن خونه. کمی صبر کرد تا حالش بهتر بشه.
بلند شد و بعد از تخلیه‌ی آب وان و گرفتن یه دوش سرسری، از حمام بیرون اومد. صدای زنگ در خونه باعث شد راهش رو به سمت در ورودی کج کنه و توی راهرو بند حوله‌ی لباسیش رو سفت بکنه.
وقتی در رو باز کرد، پسر قد بلند رو دید که لبخند روی لبش بود و با دیدنش، لب‌هاش بیشتر کش اومدن.
هیونجین می‌تونست قسم بخوره فلیکس توی حوله به شدت پرستیدنی می‌شه. حتی دیگه نمی‌خواست جلوی خودش رو بگیره؛ سرکوب کردن احساساتش در برابر این پسر هیچ فایده‌ای نداشت. توی این پنج روز به سختی جلوی خودش رو گرفته بود اما در آخر، اینجا ایستاده بود و می‌خواست تمام دلتنگیش رو جبران بکنه. وقتی توی صورتش ریز شد و کمی با دقت‌تر نگاه کرد، اخم‌هاش توی هم رفتن. رنگ صورتش پریده بود و لب‌هاش بی‌رنگ بودن. بدون فکر، شونه‌هاش رو گرفت و هلش داد تا از جلوی در کنار بره. بعد از بستن در با یه پاش، پسر رو به دیوار راهرو چسبوند و صورتش رو نزدیک‌تر کرد:
"رنگت پریده."
فلیکس به صورتش خیره شده بود که توی فاصله‌ی کمی ازش قرار داشت و چشم‌هاش در حال کنکاش اجزای صورت خودش بودن. نگاهش بین دو چشم پسر توی رفت و آمد بود:
"چیزی نیست. تازه حموم بودم."
هیونجین که انگار توی لحظه چیزی رو فهمیده باشه، کمی ازش فاصله گرفت و یکی از دست‌هاش رو گرفت. وقتی آستین حوله‌اش رو بالا زد و زخم‌های تازه‌اش رو دید، چشم‌هاش رو بست و چنگ بدی قلبش رو فشرد. به سختی سر بلند کرد و باهاش چشم تو چشم شد:
"دوباره؟"
پسر کوچیکتر ‌به چشم‌های پر دردش خیره شد. نمی‌خواست حرف بزنه؛ در واقع نمی‌خواست بگه دلیلش چیه. همین الانش هم بهش احساس بدی می‌داد و نمی‌خواست بدترش بکنه. پسر بزرگتر لب باز کرد:
"می‌دونم سخته. اینکه بدون حس کردن چیزی زندگی بکنی. ولی جز درد احساسات دیگه‌ای هم هستن."
نگاهش به چشم‌های شیشه‌ای فلیکس افتاد و می‌تونست قسم بخوره برق اشک رو توشون می‌بینه. سد مقاومتش شکست و پشت سرش رو گرفت و توی آغوش خودش حبس کرد. قلبش شروع به تندتر تپیدن کرد و باعث شد لبخند تلخی روی لبش بشینه. دست دیگه‌اش دور کمرش پیچید و بدناشون رو بهم چسبوند. اگه می‌تونست از این نزدیک‌تر بشه، قطعا انجامش می‌داد. سرش رو توی گودی گردن پسر فرو برد و زمزمه‌ی آرومش روی قلب پسر کوچیکتر‌ سنگینی کرد:
"می‌خوام کمکت کنم. بگو چیکار کنم تا بتونی چیزی رو احساس بکنی؟"
لب و دهن فلیکس توی شونه‌ی پسر دفن شده بود و چشم‌هاش که مشخص بودن، برق می‌زدن. قطره اشکی از چشمش روی گونه‌اش ریخت و چیزی نگفت. وقتایی که هیونجین رو می‌دید و اون فیلتر مزخرفی که مهمون چشم‌هاش شده بود، محو می‌شد؛ غم شدیدی رو روی دلش حس می‌کرد.
هیونجین صورتش رو از گردنش بیرون آورد تا بتونه چشم‌های مشکی رنگی که ظرف سه ماه انقدر ارزشمند شده بودن رو ببینه. وقتی گونه‌ی خیس پسر رو دید، چشم‌هاش درشت شدن و دستی که پشت گردنش گذاشته بود رو روی گونه‌اش کشید تا مطمئن بشه چیزی که دیده حقیقت داره. رطوبت خاکستری رنگی که روی انگشتش نشست، به طرز عجیبی قلبش رو به لرزه درآورد و برای گریه کردن پسر خداروشکر کرد. لب‌هاش رو روی رد اشکش گذاشت، دقیقا زیر چشمش. بوسه‌ی نرمی روی گونه‌اش کاشت و صدای زمزمه‌ی پسر روحش رو نوازش داد:
"نمی‌دونم. همیشه همه چیز رو محو و ناواضح می‌بینم. احساس می‌کنم توی یه فیلم درام گیر افتادم. رنگ آبی راحتم و نمی‌ذاره و همیشه همه چیز رو با طیف آبی رنگ و تاری می‌بینم. احساس می‌کنم جایی گیر افتادم که منو از بقیه جدا می‌کنه. نمی‌تونم ازش خلاص بشم. حتی وقتی به خودم آسیب می‌زنم نمی‌تونم از شرش خلاص بشم."
توی چشم‌های پسر خیره شد و بغضش سنگین‌تر شد:
"اما الان، فقط دلم می‌خواد داد بزنم."
فشار دست هیونجین دور کمرش بیشتر شد:
"پس داد بزن. گریه کن، ناراحت شو، همه چیز و بهم بریز. از من استفاده کن تا بتونی هر حسی که می‌خوای داشته باشی."
فلیکس پیشونی‌اش رو به سینه‌ی پسر چسبوند و چشم‌هاش رو بست. سنگینی قلبش باعث می‌شد نفس‌هاش کند‌تر بشن و خاطراتی که هیچوقت باهاشون کنار نیومده بود جلوی چشم‌هاش رژه برن. تمام درد و خشمی که انباشته شده بود رو جمع کرد و فریاد کشید. اشک‌هاش از لای پلک‌های بسته‌اش بیرون اومدن و بدنش به لرز افتاد. حالا که هیونجین‌ اینجا بود و بهش این فرصت رو داده بود که‌ بتونه حس کنه، می‌خواست با تمام وجود انجامش بده. دست‌هاش بالا رفتن و به شونه‌های پسر چنگ زدن.
هیونجین داشت درد می‌کشید. حس می‌کرد داره تمام دردهایی که بیرون می‌ریزه رو باهاش تجربه می‌کنه و کمتر از خودش زجر نمی‌کشه. اما سکوت کرد و موهای مشکی‌اش رو نوازش کرد.
چند دقیقه بعد، صداش گرفته بود و دیگه‌ نمی‌تونست اونجوری که باید، فریاد بکشه. پسر بزرگتر دست‌هاش رو دو طرف صورتش گذاشت و سرشو بالا آورد:
"خیلی خب، خیلی خب. فکر کنم فعلا بس باشه. آروم باش. باشه؟"
بوسه‌ای به پیشونیش زد و دوباره دست‌هاش طنابی شدن دور کمرش. فلیکس چشم‌هاش رو بست و نفس‌های بلند و عمیقی می‌کشید تا بتونه خودش رو کنترل بکنه و به همینقدر راضی بشه. بعد از اینکه کمی آروم‌تر شده بود، ضربان تند قلبش رو حس کرد. هجوم یه دفعه‌ای اینهمه احساسات براش حکم معجزه رو داشت اما گیجش می‌کرد. مثل بچه‌ای که تازه راه رفتن رو یاد گرفته باشه. ولی چیزی که به شدت عجیب بود، این بود که تپش قلبش بهش حس بدی مثل غم یا خشم نمی‌داد؛ فقط باعث می‌شد بخواد بیشتر توی آغوش پسر فرو بره و شاید تا ابد تو همون حالت بمونه. آروم دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو روی سینه‌اش گذاشت. جایی که گوشش روی قلب پر تب و تابش قرار گرفت.
هیونجین صبر کرد تا آرامش به پسر برگرده. بعد از چند دقیقه، فلیکس کمی ازش فاصله گرفت و زمزمه‌وار حرف زد:
"میرم قهوه‌ات رو دم بکنم."
سر تکون داد و به سمت راحتی‌های توی سالن رفت و روشون لم داد. صداش رو بلند کرد تا پسر کوچیکتر بتونه بشنوه:
"چند وقته تنها زندگی می‌کنی؟"
"خیلی وقته. از وقتی مادرم مرده."
"پس پدرت چی؟"
جوابی نداد و هیونجین اصرار نکرد.
با ماگ قهوه‌ نزدیکش شد و بعد از دادنش به پسر، کنارش نشست. هیونجین بهش نگاه کرد:
"کار پدرت چیه؟"
"کارخونه تولید جواهر داره و از طریق شرکت می‌فروشتشون."
پسر بزرگتر جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و ماگ رو روی میز گذاشت:
"می‌خواستم یه چیزی بهت بگم."
"یه مدتی نمی‌تونی بیای. درسته؟"
هیونجین سعی کرد از حس بدی که توی قلبش به وجود اومده بود، کم بکنه:
"می‌دونی که وقتی کیس جدیدی پیدا می‌کنم بیشتر احتمال گیر افتادنم هست. نمی‌خوام اگه همچین اتفاقی افتاد تو اذیت بشی و پات به این قضیه باز بشه."
"می‌فهمم."
راضی نبود اما موقعیت رو درک می‌کرد. چیکار می‌تونست بکنه؟ می‌دونست هیونجین آدمی نیست که کمکش رو قبول بکنه. کاش می‌تونست کاری براش انجام بده و پسر بزرگتر قبولش بکنه؛ اما می‌دونست غیر‌ممکن بود. فلیکس توی‌ چشم‌های کشیده‌اش خیره شد:
"پس زود انجامش بده. حتی یک هفته هم نشه."
"چطوری ظرف یک هفته همه‌ی جنسا رو پول کنم؟"
"نمی‌دونم. اونش با خودته. من نمی‌خوام زیاد صبر کنم."
ولی بعد از ثانیه‌ای حرفش رو اصلاح کرد:
"نمی‌تونم زیاد صبر کنم."
ضربان قلب هیونجین با لجبازی بالاتر رفت و می‌دونست دلیلش خوردن قهوه نیست. لبخند زیبایی صورتش رو قاب گرفت و دعا می‌کرد پشت این حرفش، احساسی باشه. هرچند نا امیدانه، اما با اصرار خواستار همچین چیزی بود:
"باشه. زود انجامش می‌دم."
"و آدرس خونه‌ات رو بهم بده."
سعی کرد ردش کنه:
"خودم میام پیشت."
فلیکس خم شد تا کمی بهش نزدیک‌تر بشه:
"می‌دونم تا کارت تموم نشه پیدات نمی‌شه و می‌خوام جانب احتیاط رو رعایت کنم. روز هشتمی که پیدات نشه جلوی خونه‌ات میام و بهتره که خودت تا قبل از اون کارت رو تموم کرده باشی."
موقهوه‌ای نمی‌تونست با این لحن سلطه‌گر و جدیش کنار بیاد؛ قلبش کاملا بی جنبه شده بود و با خودش فکر کرد برای نشون ندادن خونه‌ی خجالت‌‌آورش هم که شده، باید به قولش عمل کنه:
"باشه."
-------------------
هیونجین با خستگی به خونه رسید و کلیدا رو روی اپن پرت کرد. کتری برقی قدیمی‌اش رو روشن کرد تا با یه لیوان قهوه به بدن له شده‌اش تسکین بده. وقتی صدای زنگ رو شنید نیم متر بالا پرید و دستش رو روی سینه‌اش گذاشت. زیر لب فحش داد:
"لعنت بهت هوانگ ریوجین."
دختر وارد شد و کتابش رو روی میز مقابل مبل راحتی گذاشت. موهاش رو پشت گوشش زد؛ هیونجین هنوز هم منتظر بود حرفی بزنه اما خبری نشد. آخر مجبور شد خودش دست به کار بشه:
"خب؟ سلامم نمی‌کنی؟"
لبخند مصنوعی زد:
"سلام اوپا. شرمندتم، یه ارائه و امتحان دارم و باید براش آماده بشم. امیدوارم با بلند درس خوندنم مشکلی نداشته باشی. هوم؟"
هیونجین نفس عمیقی کشید و آروم سر‌تکون داد:
"راحت باش و تمرکز کن. برات قهوه میارم."
دختر دوباره روی کتابش تمرکز کرد و هیونجین به سمت گاز رفت تا قهوه دم بکنه. دست‌هاش رو به گاز تیکه داد و سعی کرد قلب سرکشش رو آروم بکنه. امروز نهمین روزی بود که فلیکس رو ندیده بود و می‌دونست قراره حسابی توسط پسر تنبیه بشه. صدای ریوجین دخمه‌ی افکارش رو داغون کرد:
"نقل قولی از یک کتاب پزشکی در سال ۱۹۵۳ اقتباس شده و برخی تجارب این اختلال را به تصویر می‌کشد: 'دنیا عجیب غریب، بیگانه و رویایی به نظر می‌رسد.' "
گوش‌های پسر تیز شد و روی مطلبی که داشت توسط خواهرش خونده می‌شد، تمرکز کرد:
"گاهی اوقات اشیا به نحوی کوچیک و یا بزرگ دیده می‌شوند. چنین به نظر می‌رسید که صداها از دور به گوش می‌رسد؛ به همین دلیل، هیجانات دستخوش تغییراتی می‌شوند. بیماران اظهار می‌کنند نه می‌توانند درد را بفهمند نه لذت را. عشق و نفرت از وجود آنان رخت بسته. چنین به نظر می‌رسد که در گذشته‌اند. جان ندارند و صرفا مردگانی متحرک‌اند..."
وقتی برادرش رو دید که طرف دیگه‌ی میز زانو زد، از جا پرید:
"چته؟ ترسوندیم."
"اینایی که خوندی چین؟"
ریوجین قیافه‌ی مسخره‌ای به خودش گرفت:
"شجره نامه زندگی خفت بارانه امثالمون، خب معلومه درسمه دیگه!"
هیونجین روی میز زد:
"اسم اختلالش چیههه؟"
دختر از قیافه و حالت صورت برادرش ترسیده بود. تا به حال اینطور ندیده بودش:
"اختلال روانی دگرسان بینی محیط."
پسر درمونده شده بود:
"می‌تونی بهم توضیحش بدی؟"
دختر که ندیده بود برادرش به این مسائل علاقه نشون بده، توی جاش کمی تکون خورد:
"موضوع چیه؟"
"خواهش میکنم ریوجین."
ریوجین دست‌هاش رو روی میز گذاشت و انگشت‌هاش رو توی هم قفل کرد:
"ببین، معمولا منشاء این نوع اختلال‌ها از نوجوانی شروع میشه. این افراد انقدر اتفاقات مزخرف و دیوونه کننده‌ای رو تجربه کردن که زندگی براشون معنایی نداره و چیزی ندارن که بخوان برای ادامه دادن بهش چنگ بزنن. پس یا به وجود خودشون شک می‌کنن، یا به وجود اطرافشون. حالا یعنی چی؟ یعنی یکی فکر می‌کنه دنیایی که توش زندگی می‌کنه واقعی نیست! همیشه یه جور خاصی این دنیا رو می‌بینه؛ طوری که باعث میشه فکر کنه‌ محیط اطرافش واقعی نیست. یه مورد دیگه هم می‌تونه بی‌احساس بودن به همه چیز باشه. حتی حس‌های منفی هم دریافت نمی‌کنن. ممکنه به خودآزاری یا خودکشی هم دست بزنن."
هرجمله‌ای که از دهن دختر بیرون می‌اومد، باعث میشد پسر توی جاش خشک بشه و بدنش بیشتر و بیشتر یخ بزنه. لحظاتی رو به یاد می‌آورد که دوست داشت انکارشون بکنه. صدای فلیکس توی سرش اکو شد:
"همیشه همه چیز رو محو و ناواضح می‌بینم. احساس می‌کنم توی یه فیلم درام گیر افتادم. رنگ آبی راحتم و نمی‌ذاره و همیشه همه چیز رو با طیف آبی رنگ و تاری می‌بینم. احساس می‌کنم جایی گیر افتادم که منو از بقیه جدا می‌کنه. نمی‌تونم ازش خلاص بشم. حتی وقتی به خودم آسیب می‌زنم نمی‌تونم از شرش خلاص بشم."
به سختی لب‌هاش رو با زبون تر کرد:
"درمان...درمانش چیه؟"
ریوجین به پایه‌ی مبل تکیه داد:
"متاسفانه برای اختلالاتی مثل دگرسان بینی محیط و یا دگرسان بینی خود درمان قطعی وجود نداره. اگه بیشتر از شش ماه به طور ثابت وجود داشته باشه اختلاله و یه سال طول میکشه تا به بیماری تبدیل بشه."
دختر توی چشم‌های برادرش خیره شد و جمله‌ای رو به زبون آورد‌ که نمی‌دونست چقدر به پسر صدمه میزنه:
"و اگه به بیماری تبدیل بشه حتی نمی‌تونه توی دنیای بیرون زندگی کنه. باید تا آخر ‌عمرش بستری بشه."

{Endless Death, Full}Where stories live. Discover now