~Hallucinations, PVRIS~
توی این چند روز، ایرفون از گوشهای پسر بیرون نمیاومد. حتی با وجود گوشهای مشغولش، همیشه درحال فکر کردن به هیونجین بود. صداش، عطر خاصی که تنش رو احاطه کرده بود، چشمهای کشیده و موهای قهوهای بلندش، لحظهای ذهنش رو ترک نمیکرد. سعی کرد بهش وقت بده؛ حتی بیشتر از اون چیزی که میخواست. امروز نهمین روز بود و فلیکس به معنای واقعی داشت دیوونه میشد. بهش قول داده بود سمت تیغ زدن پوستش نره و سر قولش ایستاده بود. اما آبی که مهمون چشمهاش بود، از همیشه پررنگتر شده بود.
سرش رو به دیوار تکیه داد و چشمهاش رو بست. آغوش پسر رو به یاد آورد و برای اینکه بتونه خودش رو کنترل بکنه، نفس عمیقی کشید. لمس لبهاش روی پیشونیاش مثل تار عنکبوت توی خاطراتش لونه کرده بود. دیگه نمیتونست بیشتر تحمل بکنه. از جا بلند شد و بعد از چنگ زدن به کلیدهای خونه و گرمکنش، از خونه بیرون زد.
-------------------
هیونجین خواهرش رو از خونه بیرون کرده بود تا بتونه فکر بکنه. چطور ازش محافظت میکرد؟ مگه میتونست بدون اینکه چیزی بهش بگه ازش مراقبت بکنه؟ از کی گرفتار این آفت زشت شده بود؟ اگه خیلی دیر شده باشه چی؟ اگه باز هم به خودش آسیب بزنه چی؟ اگه یک بار دیگه خودکشی رو امتحان کنه...
دیگه نتونست دووم بیاره. به سمت در خونه رفت و وقتی بازش کرد، قامت پسر کوچیکتر رو دید که نفس نفس میزد و وقتی چشمهاشون همدیگه رو ملاقات کردن، دهن باز کرد تا حرفی بزنه، اما نتونست. پسر قدم بزرگی برداشت و فاصلهاشون رو پر کرد. دستهاش رو به تنگ ترین شکل ممکن، دور گردنش پیچید و روی پنجههاش بلند شد، و لبهاش رو روی لبهای هیونجین قفل کرد.
پسر بزرگتر تلو تلو خورد و برای حفظ تعادلش، کمرش رو محکم گرفت. با چشمهای باز و گیج، به پلکهای بسته و مژههای بلند مومشکی خیره شد.
چند لحظه طول کشید تا دقیقا بفهمه توی چه موقعیته و فلیکس چه کاری انجام داده. قبل از هرچیزی دستهاش رو دور کمرش برد و در خونه رو بست. تپش ناگهانی قلبش تمرکز رو ازش گرفته بود و نمیتونست درست قضاوت بکنه. اما اول باید باهاش حرف میزد، شونههاش رو گرفت و کمی به عقب هلش داد؛ دستهای فلیکس به جای سست شدن، محکمتر دور گردنش پیچیده شدن و فشار لبهاش روی لبهاش بیشتر شد. پسر بزرگتر از تمام نیروش استفاده کرد و لبهاشون با صدای "پاپ" از هم جدا شد.
اما فلیکس فاصلهاش رو کمتر نکرد. به لبهاش خیره بود و مثل کسایی که توی خلسه فرو رفته باشن، از اطرافش بیخبر. هیونجین سعی کرد بفهمه میخواست از چی حرف بزنه چون گلبرگهای رز مانند پسر تمرکز رو ازشون گرفته بودن:
"فلیکس... باید حرف... ."
پسر کوچیکتر نزدیکتر شد و روی لبهاش زمزمه کرد:
"الان نه."
هیونجین داشت کلافه میشد، نگرانی قلبش رو خورده بود و مثل اسید، میسوزوند و توی تک تک سلولهاش پیش میرفت:
"لیکس!"
دستهای فلیکس از پشت به لباسش چنگ زد و لبهاش رو روی لبهای پسر گذاشت و بوسهی پر سر و صدایی روش کاشت؛ دوباره توی چشمهاش خیره شد و با نگاهی که باعث شد عرق سرد به کمرش بنشونه، چشمهاش رو شکار کرد:
"تا منو نبوسی هیچی نمیگم. حتی بهت گوش نمیدم."
هیونجین سقوط کرد. توی کهکشان گویهای پسر گم شد و شاهد جلوتر اومدن صورتش بود. پلکهاش رو بست و نفس لرزونی کشید. در مقابلش کاملا خلع سلاح شده بود و قلبش به التماس افتاده بود.
وقتی بسته شدن چشمهاش رو دید، دوباره فاصله رو بیمعنی کرد و انگشتهای کوچیک اما قویش رو پشت گردنش گذاشت و فشار داد.
هیونجین لبهاش رو از هم باز کرد و لب بالایی پسر رو بین لبهای خودش گیر انداخت. این اتفاق انقدر براش دور و غیر واقعی به نظر میرسید که میتونست بخاطر وقوع کابوس شیرینش گریه بکنه. لبهاش رو مکید و بوسهی اول رو روی تاج پرستیدنی لبش نشوند.
فلکیس هم با اسیر کردن لبپایینیاش که درشت و قلوهای بود، به بوسهاش جواب نرم و حتی عاشقانهای داد.
پسر بزرگتر نمیتونست باور کنه داره انقدر با احساس بوسیده میشه؛ مگه احساسی توی وجود فلیکس وجود داشت؟ بغضی به گلوش چنگ زد و دست چپش رو دور کمرش پیچید و دست راستش رو روی صورتش گذاشت؛ یه جایی که گوش فلیکس بین انگشت دوم و سومش قرار گرفت. لبهاش رو بیشتر باز کرد و این بار روی این چند روزی که ندیده بودش، تمرکز کرد و تمام دلتنگی رو به بوسهاش سپرد.
فشار لبهاش رو بیشتر کرد و طعم معرکهای که در حال چشیدن بود مستش کرده بود. با بوسهای که فلیکس روی لب پایینیاش نشوند، بوسهی دیگه ای روی لبهاش گذاشت.
لبهاشون تمام اون فریاد و گریههای تنهاییاشون شده بودن و به جای شکایت و خفه کردن نالههای پوچی، به همدیگه بوسه میزدن تا این احساس بتونه سیاهیهای زندگیشون رو پاک بکنه؛ حتی اگه بعد از پاک کردنش، رد مشکیاش روی صفحهی سفید خاطراتشون باقی بمونه.
انگشتهای فلیکس توی موهای بلند و قهوهای رنگش رفت و به ازای هر بوسهای که میزد، یه بوسه دریافت میکرد.
هیونجین نمیخواست ازش جدا بشه، اما باید باهاش حرف میزد و به زمان لعنت فرستاد. آخرین بوسهاش رو آروم اما عمیقتر روی اون لبهای بوسیدنی زد. لای پلکهاش رو باز کرد و کمی ازش فاصله گرفت. لبهای براقش رو دید و پلکهای لرزونش به دلش زلزله انداخت.
چشمهاش رو آروم باز کرد و بعد از دیدن چونه، لبهاش و بینیاش به گویهای براق و درخشان تیره رنگش رسید. نفس نفس میزد و تمام اجزای صورتش رو رنگی میدید. بدون هیچ فیلتر و رنگ اضافهای و میتونست قسم بخوره گندمِ رنگ پوستش خیلی بهش میاد.
--------------------
"چیه؟"
"اوپا. حتما ازش بپرس علائمش از کی شروع شده. و حتما حتما هم ازش بپرس موقعیتایی پیش اومده که علائمش ضعیف بشن یا از بین برن یا نه. حتما بهم بگو. باشه؟"
"تو..."
"معلومه که میدونم. با اون عجله از خونت بیرونم کردی و البته که هیچوقت به روانشناسی علاقهای نداشتی. جز اینکه اون علائم رو میشناسی، حدس دیگهای باقی نمیمونه. "
لبخند کجی زد:
"واقعا شاگرد اولی!"
قطع کرد و روبهروی پسر نشسته بود که دستهاش رو روی زانوش بهم گره زده بود و به محض نشستنش، بهش خیره شد. هیونجین ذرهای خجالت توی نگاهش پیدا نکرد و این براش عجیب اما به شدت دوست داشتنی بود. دستش رو دراز کرد و انگشتهاشون رو توی هم قفل کرد. نمیدونست از کجا شروع کنه اما سعیش رو کرد:
"خوبی؟"
فلیکس بهش نگاهی انداخت و متوجه شد پرسیدن این سوالا برای پیچوندن بحث و منحرف کردن افکار توی هم رفتهاش اثری نداره. دست دیگهاش رو به سمت چتریهای بلند و مشکی رنگش برد:
"باید باهات حرف بزنم."
"چیزی شده؟"
موقهوهای لبش رو جوید:
"دربارهی خودت یه سری سوال دارم. بهم جواب میدی؟"
~hard to love, blackpink ~
پسر لبخند خیلی کمرنگی روی لب آورد و سر تکون داد. دل هیونجین با دیدن کشیده شدن هرچند کم لبهاش، لرزید و لبهای خودش هم به لبخند عمیقی باز شد:
"دربارهی اون چیزایی که اون روز بهم گفتی..."
"خب؟..."
"از کیه که این اتفاقا برات افتاده؟ اینکه نمیتونی چیزی احساس بکنی یا دنیا رو طور دیگهای میبینی."
"دقیق نشمردم اما چهار پنج ماهی شده."
موقهوهای دستهاش رو به سمت شقیقههاش برد و سعی کرد با فشار دادنشون، درد طاقتفرساشون رو کم بکنه. صدای مومشکی رو دوباره شنید:
"چرا؟ چیزی شده؟"
نفس لرزونش رو بیرون داد و با پلک زدن، اشکهاش رو عقب روند:
"تاحالا... تاحالا پیش اومده علائمت ضعیف بشن یا از بین برن؟"
"الان."
نگاهش روی صورت آروم پسر قفل شد:
"یعنی چی؟"
"یعنی الان. علائمی ندارم. نمیتونی معنیشو بفهمی؟"
توی چشمهاش دنبال ذرهای شوخی گشت اما پیداش نکرد:
"فلیکس داری چی میگی؟"
پسر از جاش بلند شد و کنارش نشست. به چشمهاش نگاه کرد و طوری کلمات رو ادا کرد که تمام وجود سارق رو درگیر کرد:
"یعنی وقتایی که پیش تو ام رنگ آبی وجود نداره. همه چیز رنگ خودشه، میتونم احساس کنم. اولین بار چند روز بعد از دیدارمون اتفاق افتاد. دفعهی بعدی، حسش کردم. وگرنه چطوری میتونستم اونهمه داد و بیداد کنم و اشک بریزم؟"
"اوه خدایا!"
تنها چیزی بود که زمزمه وار از بین لبهای لرزونش فرار کرد. دستشو پشت سر پسر گذاشت و وقتی بغلش کرد، اشکش ریخت و نگاهش رو به سقف داد تا بتونه جلوی ریزش اشکهای بیشتر رو بگیره.
مومشکی که تعجب کرده بود، حرکتی نکرد تا دل پرتلاطم سارق آرومتر بشه. دستش رو روی شونهی موقهوهای گذاشت:
"بهخاطر این انقدر نگران شده بودی؟"
بدون اینکه ازش جدا بشه، سر تکون داد و باعث شد فلیکس لبخند بزنه. حرفی که بدون کنترل از دهنش بیرون پرید اتمسفر فضا رو عوض کرد:
"من قبلا دیده بودمت."
هیونجین با دست، رد اشکهای خشک شدهاش رو پاک کرد و عقب رفت تا بتونه صورتش رو ببینه، چشمهاش گشاد شده بودن:
"چی؟"
فلیکس لبخند زیبایی زد. مثل شکوفههایی که تازه شروع به رشد کردن، ملیح و کمرنگ اما زیبا:
"خیلی قبلتر از اون روز دیده بودمت. پشت بوم برج اولین دیدار ما نبود."
پسر چندبار پلک زد تا منظورش رو بفهمه. پسر کوچیکتر ادامه داد:
"مطمئن بودم یادت نیست. هفت سال پیش دیده بودمت؛ توی بیمارستان!"
وقتی که هنوزم زندگی براش معنا داشت، دنیاش تاریک بود اما تلاش میکرد با مدادرنگیهای بچگونهاش، زنده نگهش داره. وقتی مادرش بستری شده بود، پسری رو دیده بود که ناراحتیش رو تسکین داد و جملهای بهش گفت که تا سالهای زیادی فراموشش نکرد:
"بالاخره زندگیه. مامانم همیشه میگفت زندگی هدیهی ناخواستهایه که بهت داده شده؛ دست خودته که خوردش بکنی و دور بندازیش یا قدرش رو بدونی و ازش نگه داری بکنی."
اخمهای هیونجین کم کم از هم باز شدن و نگاهش رنگ دیگهای گرفت:
"تو همونی؟!"
موقهوهای توی شوکی فرو رفته بود که از پس الکتریسیته هم بر نمیاومد. یاد پسری با جثهی ریز و لبخندی که هیچوقت از لبهاش کنار نمیرفت، افتاد. این فلیکس، همون پسر بود. توی این مدت چی به سرش اومده بود که تمام لباسهاش مشکی رنگ شدن؟ چی شد که حتی نمیخواست باور کنه دنیایی که توش زندگی میکنه واقعیه؟ دستش رو بالا برد و آروم چتریاش رو از توی صورتش کنار زد. برای پرسیدن این سوالا زود بود؟ قلبش طاقت نداشت و میدونست برای گفتنش زوده، اما نمیتونست تپش این ماهیچه رو بدون وجود همچین کسی تصور کنه. پسر اسیر شده بود؛ اسیر کسی که گذشتهی زجرآور و آیندهای نامعلوم داره. وقتی که روی پشت بوم با تمام وجود بغلش کرد تا شیشهی عمرش رو نگه داره، نمیدونست کارش به اینجا میرسه. لبریز از احساسات بود و دل سرکشش اصلا باهاش همکاری نمیکرد. دستهاش رو دو طرف صورتش قرار داد و توی چشمهای تیره رنگش نگاه کرد:
"فلیکس، کلی حرف دارم و نمیدونم الان میتونی چقدرشو بشنوی."
پسر کوچیکتر بدون اینکه حرفی بزنه، منتظر شنیدن حرفهاش بود. نفس عمیقی کشید و مطمئن شد گرهی نگاهشون باز نشه:
"من ازت خوشم میاد."
انگار که اولش سخت باشه و بقیهی حرفها آبی باشن که پشت سد این جمله قرار گرفتن، جملاتش جاری شد:
"نمیدونم دقیقا از چه وقتی و چرا! ولی میگی کنار من حالت خوبه و دلیل اینم نمیدونم. این چیزایی که توی این چند وقته بهشون دچار شدی اونقدری سخت هستن که درکت کنم، پس ازت چیزی نمیخوام. فقط کنارم بمون تا حالت خوب باشه. باشه؟"
مومشکی میخکوب نگاهی شده بود که با احساسات مختلفی بهش خیره شده بودن و قلبش رو به بازی گرفته بودن. کی گفته بود نمیتونه چیزی رو حس بکنه؟! پس این تپش دیوونهواری که دیوارههای دلش رو میلرزوند از چی بود؟ دستش رو روی دستی که روی صورتش قرار داشت، گذاشت:
"هیونجینا، منم حسش میکنم."
موقهوهای منظورش رو متوجه نشد، پس سعی کرد توضیح بده:
"منم حسش میکنم، حسی که داری رو حس میکنم. شاید فعلا فقط وقتی کنارم باشی اتفاق بیوفته، ولی اونقدر بهم حس زندگی میده که دیگه نمیخوام از کنارت جم بخورم. متاسفم که فعلا همینقدر ازم برمیاد، ولی فکر نکنم تپشهای قلبم دلیل دیگهای داشته باشه. اینقدر برای تو کافیه؟ من آدمی نیستم که به راحتی بتونی دوستش داشته باشی و از احساساتت لذت ببری..."
حرفش با لبهایی که به یکباره لبهاش رو بوسیدن نصفه موند. قلبش لرزید و چشمهاش به همون سرعتی که بسته شده بود، باز شد:
"این دیگه برای چی بود؟"
هیونجین لبخند قشنگی زد، از همونایی که خواهرش میگفت به هرکسی نشونشون نمیده:
"من ازت هیچی نخواستم و تو بهم چیزی میگی که برام همه چیزه! اینکه بذاری دوست داشته باشم برام کافیه، ولی تو میگی تو هم حسش میکنی!"
فلیکس مطمئن نبود اسم این احساسی که داشت تجربه میکرد چیه. فقط میدونست دوست داره با تمام وجودش توی جسم مقابلش حل بشه و شاید هیچوقت هم به دنیا برنگرده. قلبش با کوبش به قفسهی سینهاش بیقرار و در عین حال آروم بود. حس کسی رو داشت که از زندان آزاد شده و حالا با رنگ دیگهای به این دنیای سرد نگاه میکنه؛ رنگی مثل قرمز. پرشور، گرم و عاشقانه.
هیونجین چشمهاش رو بست و دوباره بوسهای به پسر کوچیکتر هدیه داد. فلیکس با حلقه کردن دستهاش دور گردنش، اجازهی عقب کشیدن نداد. لبهاش رو بیشتر باز کرد و لب پسر رو با تمام احساسات تازه متولد شدهاش بوسید، بین لبهاش اسیر کرد و دعا کرد بتونه به روشهای دیگهای این حجم از احساساتی که توی روحش اسیر شده رو بروز بده.
موقهوهای روش خم شد و باعث شد پسر به پشت روی مبل دراز بکشه. دستهاش رو تکیهگاهش کرد و سعی کرد سنگینی وزنش رو روی جسم پرستیدنی و آسیبدیدهاش ننداره. لبهاش رو به لبهای پسر کشید و طوری بوسید انگار که اولین و آخرین بارشه. وقتی بوسههایی که دریافت میکرد روی لبهاش مینشست، از خودش متعجب میشد که میتونه این حجم از احساسات رو توی وجودش جا بده. فکر میکرد این کار برای فلیکس سخت باشه، اما حالا خودش دست کمی از پسر نداشت.
بعد از چند دقیقه به سختی دل کند و به پسر خیره شد که نگاهش رو نمیدزده، مستقیم بهش زل زده و بالا و پایین شدن قفسهی سینهاش نشون میده داره برای دریافت اکسیژن تلاش میکنه. نمیدونست چی بگه؛ و لازم نبود تلاشی بکنه، چون فلیکس پیشقدم شد:
"من نمیخوام از پیشت برم."
خندید، پس از سالها، خالصانه و بیاختیار:
"نرو."
"برام مهم نیست کجا باشم. فقط میخوام پیشت باشم."
"بهتره برگردیم خونهات."
با یادآوری خواهرش دوباره خندید:
"اینجا یه فوضول داره که وقت و بیوقت پیداش میشه."
"خواهرت؟!"
سر تکون داد. قبل از اینکه پسر چیزی بگه، پیشدستی کرد:
"به زودی میبینیش."
-------------------
ریوجین روی دست پسر زد:
"چی چی زر زر میکنی؟ عمرا اگه باهاش حرف بزنم."
هیونجین اخم کرده بود:
"یعنی چی؟ اینهمه خرجت نمیکنم که جرات حرف زدن با یه کیس واقعی رو نداشته باشی! به علاوه، اگه گند بزنی تیکه بزرگهات گوشته. پس رو حرفم حرف نمیزنی و خودت باهاش صحبت میکنی. بدو ببینم."
دختر رو به طرف اتاق هل داد. الان دیگه دیوارهای مجلل و ساختمون بلند براش مهم نبودن، فقط میخواست از اینجا دور بشه.
وارد اتاق شد و بدون نگاه کردن به پسر، مقابلش نشست. نفس عمیقی کشید و سعی کرد بهخاطر خودش و امنیت جانیش هم که شده، تلاششو بکنه. لبخندی به لب آورد:
"خیلی خب، آمادهای؟"
فلیکس آروم سر تکون داد. دختر چتری مشکی رنگش رو پشت گوشش داد:
"خب، این چند وقته چهطور بودی؟ فضای اطرافت رو چطوری میبینی و عاملی هست که خنثی کنندهاش باشه؟"
مومشکی نمیدونست مشکلی که داره انقدر جدیه ولی نمیترسید. حداقل تا وقتی که هیونجین کنارش نبود. وقتی پسر قد بلند با موهای قهوهای و نگاه عمیقش کنارش حضور پیدا میکرد، زندگی براش معنا پیدا میکرد؛ پس میتونست ترس رو هم حس بکنه. سعی کرد اولین علائمش رو به یاد بیاره:
"نزدیک هفت ماه پیش بود که دیگه هیچ کاری به نظرم جالب نمیاومد. سعی کردم چیزای مختلفی رو امتحان کنم؛ از شهربازی رفتن گرفته تا دیدن فیلمهای مختلف ...."
"بیشتر دنبال حس کردن احساسات منفی بودی، درسته؟"
چند ثانیه فکر کرد و صادقانه سر تکون داد:
"ترس، درد، ناراحتی یا حتی گریه. چند وقت بعدش، دنیا رو جوری که واقعا دنیا باشه نمیدیدم. همیشه تصویر آبی رنگ میشد و گاهی اجسام رو کوچیک و بزرگ میدیدم. حس میکردم به اینجا تعلق ندارم و خب... پونزده روز بعد از اولین باری که هیونجین رو دیدم، برای اولین بار علائمم محو شد. دنیا شبیه دنیا بود و حس بیگانه بودن رو بهم نمیداد."
"احساساتت چی؟"
"وقتی کنارشم حس میکنم. چیزای مختلف رو."
"اولین چیزی که بعد از مدتها حس کردی چی بود؟"
"غم."
دستش که در حال تکون خوردن بود تا یادداشت برداری کنه، از حرکت ایستاد و نگاهش بالا اومد. چشمهای پسر، بیش از حد غمگین به نظر میرسیدن؛ طوری که تهی و سرد دیده میشدن:
"غم و خشم. هیونجین ازم خواست بروز بدمشون. برای چند دقیقه داد زدم و بعدش که بغلم کرد، تپش قلب گرفتم!"
چشمهای دختر درشت شدن و انگار که تازه موضوع رو فهمیده باشه، خشکش زد. موارد زیادی توی کتابهایی که شبانهروز مطالعشون میکرد وجود داشتن، اما فکر نمیکرد هیچوقت همچین کیس کمیاب و حیرتانگیزی رو از نزدیک ببینه. لبخندی زد و دستی فلیکس رو که روی میز مقابل مبل بود، گرفت:
"جای نگرانی نیست. خوب میشی. میتونی خوب بشی."
پسر سر تکون داد و ریوجین از اتاق بیرون زد و به دنبال برادرش رفت:
"هیونا!"
موقهوهای به سمتش اومد:
"چی شده؟"
لبخند حیرتزدهای به لب آورد:
"هیچ میدونی چه اتفاقی افتاده؟"
پسر نگرانتر شد:
"خیلی وضعش بده؟"
خواهرش دستهاش رو گرفت:
"یکی از کمیاب ترین بیماریهای دنیا داشت بیچارهاش میکرد، اما وقتی تو رو دیده علائمش از بین رفتن. گفتی توی بچگی همدیگه رو دیدین؟ میدونی اون جملهای که دوباره بعد چندین سال بهش گفتی یادآور روزهای خوب و خوشحالی که داشته بوده؛ به خاطر همین اولین بار علائمش از بین رفتن ولی..."
به چشمهای برادرش خیره شد:
"به وضوح گفت تنها احساساتی که این روزا داره، غم و خشمه و... تپش قلب! علاقه به تو باعث شده برگرده. تو باعث شدی به این دنیا برگرده!"
قلب پسر توی جاش لرزید و نمیدونست باید چی به زبون بیاره. نمیدونست میتونه توی دزدیدن قلب بقیهام خوب باشه! با ادامهی حرفهای خواهرش از خلسهی شیرینش بیرون کشیده شد:
"باید بیشتر پیشش بمونی. علائمش به مرور ناپایدارتر میشن و کم کم حسهای خوب بهش غلبه میکنن. ولی یادت باشه ریشهی این بیماری هنوز توی خاطراتش واضحه، پیداش کن و تمام اون ریشههای زشت رو بسوزون. وقتی خاکستر بشن دیگه نمیتونن اذیتش بکنن."
وقتی دختر آغوش برادر بزرگترش رو حس کرد، دستهاش توی هوا خشک شدن و کم کم لبخند زیبایی روی لبهاش شکوفا شد. زمزمهی تنها مرد و والدین زندگیش، باعث شد احساساتش بغض بشن و به گلوش چنگ بزنن:
"ممنونم ریو. نمیتونم تصور کنم اگه بهم نگفته بودی چه اتفاقی افتاده بود."
تک خندهای کرد:
"اونهمه پولی که خرجت شد ارزشش رو داشت!"
--------------------
چتریهاش رو نوازش میکرد و بهش خیره شده بود تا بیدار بشه. یک ماهی میشد که جایی نرفته بود و موجودی پساندازش بهش دهن کجی میکرد. میدونست باید سریعا یه مورد خیلی قوی رو برای سرقت پیدا بکنه. دوست داشت این کار رو دور بندازه اما هرچقدر توی وجودش دنبال عذاب وجدان میگشت، چیزی پیدا نمیکرد. وقتی چشمهای فلیکس باز شدن و صورت هیونجین اولین تصویری بود که توی اون صبح نسبتا سرد میدید، دلش آروم شد. موقهوهای لبخندی به روش پاشید:
"صبح بخیر."
فلیکس دستهاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و سرش رو توی سینهاش مخفی کرد. توی این یک ماه اخیر، احساساتش رشد بیشتری کرده بودن و موقهوهای تونسته بود فلیکسی که عصبانی میشه، بی حوصلهاست و حسهای منفی زیادی رو داره ببینه. گلهمند نبود چرا که هنوز موفق نشده بود پسزمینهی این احساسات رو ببینه. آروم زمزمه کرد:
"میدونی که باید باهام حرف بزنی؟"
موهای بلند مشکیاش که روی تخت پخش شده بودن رو نوازش کرد و صدای شاکی و خشدارش رو شنید:
"گفتم حرفش رو پیش نکش."
"نمیشه."
فلیکس آروم ازش فاصله گرفت و کنار تخت نشست. هیونجین بلند شد و به پشتش نگاه کرد:
"گفتم دربارهاش حرف نمیزنم."
"این دست تو نیست!"
فلیکس با خشم به سمتش برگشت:
"چی؟"
هیونجین مقاومت کرد:
"من نمیخوام از دستت بدم."
مومشکی که توقع این حرف رو نداشت، کمی آروم شد. پسر بزرگتر ادامه داد:
"تا وقتی بهم نگی چی شده، تا وقتی اون اتفاقای لعنتی رو با خودت حل نکنی و ازشون دل بکنی، قرار نیست چیزی عوض بشه فلیکس. من نمیتونم تمام عمرم بهت بچسبم و حتی اگه این کار رو بکنم، به محض اینکه برای کوچکترین مسائل مجبور بشم ازت فاصله بگیرم، اون علائم فاکی دوباره سراغت میان."
پسر کوچیکتر توی اون رکابی سفید رنگی که پوشیده بود و موهای مشکی که دورش ریخته بودن، باشکوه ولی خطرناک و تاریک به نظر میرسید. مثل گل رزی که پر از خارهای تیز و برنده باشه؛ و تا وقتی که خارهاش رو ازت دور نکنه، نمیتونی بهش نزدیک بشی. فلیکس میدونست مقاومت کردن فایدهای نداره. به هرحال، حق هیونجین این نبود که انقدر براش مایه بذاره و هیچی در ازاش نگیره، پس کوتاه اومد:
"بعد از صبحونه بهت میگم."
YOU ARE READING
{Endless Death, Full}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Endless Death ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunlix ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, Angst, Smut ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: TearsOfShqa ╰┈┈𝗦𝘁𝗮𝘁𝘂𝘀: Full