part 1

831 80 1
                                    

Play list link: https://t.me/tearsofwhispers/2121

~listen before i go, Billie eilish~
روی سکو ایستاد و نفس عمیقی کشید. از اینجا همه‌چی رو خیلی واضح می‌دید و به نظر می‌رسید سئول زیر پاهاشه‌. طیف آبی رنگی که این چند وقته دنیا رو فرا گرفته بود، شده بود همدم چشم‌هاش. هنوز هم فکر می‌کرد تصاویری که داره می‌بینه واقعیت ندارن. باد موهای مشکی‌اش که بلند شده بودن و  تا پشت گردنش می‌رسیدن رو نوازش می‌کرد و می‌تونست این رو بفهمه که برای حس کردن چیزی داره دست و پا میزنه، اما نتیجه‌ای نداره. ساختمون‌ها رو بلوری می‌دید و انگار که توی یکی از فیلم‌ها بود. کمی سرش رو خم کرد و به ارتفاع زیادی که برج داشت خیره شده بود. اگه بخواد از اینجا بپره، دردش می‌گرفت؟ همچین چیزی امکان داشت؟
هیونجین با دقت وارد خونه شد و اجناس رو بررسی کرد. تمام وسایل قیمتی و میلیونی به نظر می‌رسیدن و باعث می‌شدن تصمیم‌گیری براش سخت بشه. شاید یکم طلا بتونه کمکش بکنه؟ با گذشتن همچین فکری از سرش به سمت اتاق خواب‌ها قدم برداشت. دراور بزرگی که گوشه‌ی اتاق‌ها بود رو بررسی کرد و وقتی توی یکی از کشوها صندوقچه‌ی بزرگی از جواهرات و الماس پیدا کرد، چشم‌هاش برق زدن. چتری‌های‌ قهوه‌ای رنگش رو از جلوی چشم‌هاش کنار زد و جواهرات و به همراه صندوقچه‌اش توی ساک کوچیکش انداخت. نگاه مشکوکی به اطراف انداخت. قبل از اینکه مچشو بگیرن باید فرار می‌کرد. نگاهش به پنجره‌ی بزرگ اتاق افتاد. یکی از دیوارهای اتاق کاملا شیشه‌ای بود و ویوی معرکه‌ی سئول مقابل چشم‌هاش قرار می‌گرفت. اما وقتی جسمی رو دید که به سمت پایین میره، چشم‌هاش درشت شدن و بدنش یخ زد. می‌تونست حس کنه ضربان قلبش کندتر شده و خون به سختی توی بدنش جریان داره. یه دفعه پاهاش از جا کنده شدن، ساک رو برداشت و سریع بیرون زد. وقتی از واحد بیرون اومد و به آسانسور نگاهی انداخت، دید که روی طبقه‌ی آخر که پشت بوم قرار داشته متوقف شده. چشم‌هاش روی عدد بیست و دو خشک شده بودن و احساس بیچارگی کل وجودش رو تسخیر کرد. بدون لحظه‌ای فکر کردن، دکمه‌ی آسانسور رو فشار داد و وقتی درها باز شدن، وارد شد و دوباره دکمه‌ی بیست و دو رو فشار داد. فقط امیدوار بود بتونه به موقع برسه تا برای خراب شدن نقشه‌ی سرقت امروزش حسرت نخوره.
فلیکس دیگه نمی‌خواست وقت تلف بکنه. هرچند، گذر زمان رو حتی حس نمی‌کرد. هیچ چیزی رو حس نمی‌کرد، جز یک دنیای آبی رنگی که خودش رو کاملا جدا می‌دید. وقتی گوشیش رو رها کرد و شاهد سقوطش بود، با خودش فکر کرد نباید دردی رو حس بکنه. طبیعیش هم همین بود. طی چند روز اخیر، برای حس کردن چیزی تلاش زیادی کرده بود. مهم نبود چه حسی باشه، خوب یا بد؛ برای همه‌اشون تلاش کرده بود اما به در بسته خورده بود. پس درد آخرین راه حل و انتخابش بود. همیشه می‌شنید که موقع مردن، درد رو واضح و تا مغز استخونت حس می‌کنی. بهتر بود حداقل با یه حسی از این دنیا بره، حتی اگه اون احساس درد باشه، مشکلی نداشت. شایدم اصلا نمی‌مرد؟ مگه این دنیا واقعی بود که مرگش واقعی باشه؟ چشم‌هاش رو بست و افکارش رو پس زد. بدون ذره‌ای ترس، بدنش به سمت جلو حرکت کرد اما خبری از رها شدن و سقوط آزاد نبود.
ثانیه‌ی آخر، مشت قدرتمندی از پشت به گرمکن مشکی رنگش چنگ زد و لحظه‌ی بعدش بین بازوهای فردی قفل شده بود. سرش توی گودی‌ گردنش فرو رفت و نفس های لرزونش رو روی پوست گردنش حس می‌کرد. ضربان قلب پرتلاطمش نشون می‌داد چقدر ترسیده و تند دویده تا بتونه به موقع برسه. زمزمه‌ی آروم و لرزونش رو زیر گوشش شنید:
"دقیقا داشتی چه غلطی می‌کردی؟ از جونت سیر شدی؟"
برعکس تمام کسایی که از خودکشی نجات پیدا می‌کنن، فلیکس نفس نفس نمی‌زد، از ترس نمی‌لرزید و احساس خوشحالی نداشت و فکر نمی‌کرد یک فرصت دیگه‌ برای زندگی کردن بهش بخشیده شده. فقط خودش رو از این دنیا جدا می‌دونست. مثل وقتایی که خواب می‌دید و با تموم وجودش می‌خواست بیدار بشه، اما وقتی هوشیاریش رو به دست می‌آورد توی این دنیا بود و این دنیا هم واقعی نبود. بدون اینکه مطمئن باشه کسی صداش رو می‌شنوه زمزمه کرد:
"می‌خواستم حسش کنم."
هیونجین شونه‌هاش رو گرفت و به سمتش خودش برگردوند، توی چشم‌های بی‌حسش خیره شد و فریاد زد:
"دقیقا چه کوفتی رو می‌خواستی حس بکنی؟"
وقتی پسر مردمک‌‌های مشکی رنگش رو وادار کرد تا با چشم‌های هیونجین ملاقات کنه، لحنش معمولی و بدون هیچ آوای خاصی بود:
"درد رو!"
اخم‌هاش از هم باز شدن و حیرت کل صورتش رو احاطه کرد. فقط برای حس کردن درد می‌خواست خودش رو بکشه؟ راه‌های خیلی بهتری برای تجربه‌ی این حس وجود داشت. اگه توی یکی از بهترین برج‌های سئول زندگی نمی‌کرد و مثل هیونجین زندگی مشقت‌باری داشت، می‌تونست هر روز و هر لحظه درد رو با تمام وجودش احساس بکنه. شاید بهتر بود موقعیتاشون رو عوض بکنن؛ چون تا وقتی تو کفش‌های دیگری راه نری نمی‌فهمی چه چیزی رو تجربه کردن.
هیونجین کلافه سرش رو تکون داد و اینبار سعی کرد تن صداش رو کنترل بکنه:
"برای احساس کردن درد خیلی راه وجود داره احمق. اگه می‌مردی هیچ راه برگشتی نداشتی. می‌فهمی؟"
نمی‌دونست چرا انقدر داره بهشت سخت می‌گیره و سرش فریاد می‌زنه. فکر می‌کرد شاید یه تلنگر بتونه براش خوب باشه اما گوی‌های مشکی رنگش که کاملا سرد بودن باعث می‌شد احساس نا امیدی بکنه. چه اتفاقی براش افتاده بود که می‌خواست خودش رو از بلندترین برج مسکونی سئول پرت بکنه و هیچ حس خاصی درباره‌اش نداشت؟
فلیکس سری تکون داد و بدون اینکه دوباره به چشم‌هاش نگاه بکنه لب زد:
"امتحانشون می‌کنم."
وقتی چشم‌هاش به ساک کوچیکی افتاد که روی زمین بود، برق جواهرات آشنایی به چشم‌هاش خوردن. اشاره‌ای بهشون کرد:
"می‌تونی برشون داری و بری. به‌خاطر همین اینجا نیومده بودی؟"
بدون حرف دیگه‌ای، از پسر کمی فاصله گرفت و دست‌هاش رو توی جیب گرمکنش فرو برد. از پشت بوم باغ مانند خونه‌اشون خارج شد و به سمت واحد دزد زده‌اشون حرکت کرد. دزدی که با گیجی ایستاده بود و اتفاقی که افتاده بود رو برای خودش هجی می‌کرد تا هضمش ساده تر بشه. پسری که می‌خواست خودکشی بکنه، دقیقا همون پسری بود که توی واحدی که ازش سرقت کرده بود زندگی می‌کرد؛ جواهراتی که دزدیده بود رو دید اما نه سرزنشش کرد، نه بهش فحش داد و نه حتی بهش خندید؛ فقط ازش گذشت و به عبارتی حتی اعلام کرد که مشکلی نداره. دستش رو توی موهای بلندش برد و به همشون ریخت. پوف بلندی
کشید و ساک رو برداشت. هیچوقت درباره‌ی دزدی‌هاش احساس بدی نداشت؛ اما حالا که توی ساک رو نگاه می‌کرد، عذاب وجدان بهش چیره می‌شد و از خودش خجالت می‌کشید. اینطور هم نبود که برای برگردوندن جواهرات انتخابی داشته باشه. پس سعی کرد مثل همیشه احساساتش رو نادیده بگیره. ساک رو برداشت و با ذهنی که در حال انفجار بود، از اون برج عجیب و لعنتی فرار کرد.
--------------------
"بالاخره اومدی؟!"
هیونجین دستش رو روی قلبش گذاشت و قدمی به عقب پرید، اخماش رو توی هم کشید و سعی کرد دختر سرکش رو تنبیه بکنه:
"زهرمار‌. اپیلاسیون طبیعی شدم از دستت.‌ نباید بهم خبر می‌دادی که اومدی؟"
"چقدرم که گوشیت رو جواب می ‌دادی."
ریوجین از اپن آشپرخونه پایین پرید و با سوالات همیشگی‌اش سر برادرش رو خورد:
"چرا بهم ‌نمی‌گی چیکار می‌کنی که دقیقا تا دوازده‌ شب بیرونی؟"
پسر خواهرش رو به طرف دیگه‌ای هل داد تا بتونه در یخچال رو باز بکنه:
"صد بار بهت گفتم فضولیش بهت نیومده. مگه نگفتم؟ تو فقط روی تحقیقاتت تمرکز کن و پولات رو جمع کن تا بتونی زودتر اون مطب کوفتی رو بزنی."
ساک ورزشی رو توی اتاقش گذاشت و دختر هیچ شکی نکرد.
موهاش رو پشت گوشش داد:
"نمی‌شه که هیچ سوالی ازت نپرسم. رسما هیچی برای خودت خرج نمی‌کنی و برای من اینهمه سختی می‌کشی تا پول درآری."
هیونجین آبجو رو با صدای تقی باز کرد و نزدیک دهنش برد:
"پس حسابی عذاب وجدان بگیر و سخت درس بخون و موفق شو."
دختر چشم‌غره‌ای رفت و لب‌هاش رو آویزون کرد. برادرش بعد از اینکه جرعه‌ی طولانی‌ای از نوشیدنی‌اش رو خورد و صدای 'کخخخخ' از گلوش درآورد، ادامه داد:
"دختر نابغه‌ نباید به این چیزا فکر بکنه. خیالت راحت باشه و فقط درست رو بخون. کسایی مثل تو کمن. منم دارم همه‌ی زورم رو برات میزنم که پشیمون نشی و بتونی هر جوری که دوست داری به چیزی که می‌خوای برسی."
ریوجین بدون اینکه حرفی بزنه، سر تکون داد و سعی کرد از پر شدن چشم‌هاش جلوگیری بکنه. کیف کوچیکش رو برداشت و به سمت در خونه‌ی نقلی و کوچیک رفت:
"پس من میرم. زود بخواب که استراحت کافی داشته باشی."
هیونجین دستش رو به نشونه‌ی خداحافظی بالا برد:
"تو هم حسابی درس بخون. حالا ام دور شو نبینمت."
ریوجین لبخند بغض داری زد و همیشه از برادرش ممنون بود که تا این حد ساپورتش می‌کنه تا بتونه بهترین شرایط رو براش بسازه.
وقتی دختر از خونه خارج شد، هیونجین آهی کشید و گوشی‌اش رو بیرون آورد و تکست چانگبین رو خوند:
"ساعت دوازده و ربع دم در باش. خریدار باهات قرار گذاشته. می‌برمت بار."
نفسش رو بیرون داد و آبجو رو روی اپن گذاشت. شقیقه‌هاش رو مالید و به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت. حتی وقت اینکه لباس عوض کنه رو نداشت؛ پس دوباره از خونه خارج شد.
-----------------------
~comedy, jeff satur~
چانگبین و هیونجین از جمعتی که توی بار توی هم می‌لولیدن و می‌رقصیدن رد شدن تا به مشتری برسن. هیونجین تمام جواهرات رو فروخته بود و به پول تبدیل کرده بود؛ اما انگشترای برلیان و الماس داری که برداشته بود رو نتونست بفروشه و یک خریدار داشت که این اجناس رو بهش می‌فروخت و پول خوبی دریافت می‌کرد. از چانگبین ممنون بود. با اینکه هیچ اجباری برای کمک کردن بهش نبود و دوستش پسر طلا فروش بود و وضعیت اجتماعی خوبی داشت، تصمیم گرفته بود کمکش کنه و براش مهم نبود هیونجین چه کاری انجام میده.
هیونجین بدون معطلی اجناس رو فروخت و پولشون رو دریافت کرد. روی صندلی نشسته بود و به سرش زد کمی الکل توی معده‌اش بریزه. نگاهی به مردم انداخت که بدون دغدغه‌ی خاصی، می‌رقصیدن و می‌خندیدن. پسر تک‌خنده‌ای کرد و شاتش رو سر کشید. فقط چون تونسته بود جنسای خوب و گرونی به جیب بزنه، این یه بار رو به خودش اجازه داده بود توی همون بار گرون‌قیمتی که بالاشهر بود، بشینه و الکل بخوره. هیمنطور که به آدم‌ها نگاه می‌کرد، با خودش فکر می‌کرد می‌دونه که خیلیاشون ممکنه از فشار بدبختی‌هاشون به اینجا پناه آورده باشن، خیلیای دیگه هم از فرط راحتی و بی‌دغدغه بودن اومده بودن تا بتونن برای خودشون کاری بتراشن؛ حتی اگه اون کار الکل خوردن و خوش‌گذرونی باشه. دنیا براش مثل صحنه‌ی تئاتری شده بود که بازیگرای یکسان و خسته‌کننده‌ای داشتن. همه تظاهر می‌کردن و به همدیگه لبخند می‌زدن اما درواقع درونشون پر از حس‌های پوچ و پلید بود. همین باعث شده بود بهترین کمدی قرن رو بسازن و پسر باخودش فکر کرد نیازی نیست اینهمه زحمت بکشن تا تئاتر با موضوع خاصی بسازن. موضوعی که بیانگر زندگی مردم باشه به اندازه‌ی کافی می‌تونه خنده‌دار، خسته‌کننده، منزجر کننده یا غم‌انگیز باشه.
بدون اینکه بفهمه چرا، ذهنش سمت دو گوی مشکی رنگی کشیده شد که امروز ملاقات کرده بود. تنها کسی که به نظرش متفاوت اومد. بین پولدارا و فقیرا دسته‌بندیش نمی‌کرد چون به نظرش به این دسته‌ها تعلقی نداشت. چشم‌هاش چیزی رو توی خودشون پنهان کرده بودن که به شدت غریب بود. عجیب، اما پرشور و شاید هم غمگین. دستش رو دوباره توی موهای بلند قهوه‌ای رنگش برد و به عقب روند‌. هیچ دزدی هیچوقت به صحنه‌ی جرم برنمی‌گشت. شاید هیونجین اولین دزد تاریخ می‌شد که به صحنه‌ی جرمش برمیگرده تا ببینه سرقتی که مرتکب شده، جرمش بوده یا ناجی یه فضایی بودن‌.
-------------------
فلیکس روی تختش نشسته بود و به گوشی جدیدش خیره شده بود. کسی رو نداشت که بخواد بهش زنگ بزنه، پس گوشی خریدن بی دلیل بود. حالا که اینکار رو کرده بود، نمی‌تونست به عقب برگرده. حداقل هنوز هم مخزن بی پایان موسیقی رو داشت. به اتاقش نگاه کرد که طیف آبی رنگی داشت و آئینه‌ی قدی خیلی کوچیک به نظر می‌رسید.
در واقع، اتاقش دکوراسیون آبی رنگی نداشت. مبلمان و تخت اتاقش از ترکیب رنگ سفید و سبز بودن؛ ولی فلیکس همیشه همه چیز رو آبی می‌دید. توی مخزنی که گرفتار شده بود و نمی‌دونست قراره کی از این فضایی که توش زندانیه بیرون بیاد. حتی اهمیتی نمی‌داد که وضعیتش چیه یا می‌تونه باعث چه اتفاقاتی بشه. شاید بهتر بود دوباره به پشت بوم برج مسکونی سر بزنه؟
با صدای زنگ واحد به خودش اومد. با کف‌پوش‌هایی که لخ لخ می‌کردن به سمت آیفون رفت. انتظار نداشت این صورت رو دوباره ببینه. کاری برای انجام دادن نداشت و فردی رو نداشت که نگرانش بشه. می‌خواست محض کنجکاوی بمیره تا ببینه دردش رو حس می‌کنه یا نه، پس راه دادن یه دزد توی خونه‌اش اونقدرام بد نبود. بدون اینکه توی آیفون حرفی بزنه، در رو باز کرد و از تصویر کوچیک، پسر قد بلند رو دید که چشم‌های متحیر و کشیده‌اش رو به لنز دوربین دوخت و بعد از این‌پا‌ اون‌پا کردن، وارد ساختمون شد.
--------------------
~Hello stranger, KAI~
هیونجین با چشم‌هاش در حال قورت دادن صورت زیبای پسر بود. شرایط متشنج دفعه‌ی قبل بهش اجازه‌ی آنالیز اجزای باورنکردنی صورتش رو نداده بود. احساس می‌کرد همچین ترکیبی رو توی زندگیش ندیده و قرار نیست ببینه. چشم‌های مشکی و زیباش که توسط ابروهای مشکی‌اش قاب گرفته شده‌ بودن و پوست سفیدش که تیرگی موها و ‌ابروهاش رو بیشتر به رخ می‌کشید، با کک و مک‌هایی که به شدت خیره کننده‌اش می‌کردن و این قاب رو تکمیل می‌کردن. پسر دوباره دست‌هاش رو توی گرمکن آدیداسش فرو کرد و حرف زدنش باعث شد سیخ شدن موهای بدنش رو احساس بکنه:
"چرا برگشتی؟"
"من..."
چی می‌گفت؟ چرا برگشته بود؟ می‌گفت نمی‌تونستم حالت صورتت رو از سرم بیرون بکنم؟ می‌خوام بدونم چرا می‌خواستی خودکشی بکنی؟ احمقانه به نظر می‌رسید. فقط می‌خواست باهاش بیشتر آشنا بشه. صدای سرد پسر باعث شد کلبه‌ی افکارش خراب بشه:
"دزدی وجود داره که دوباره برگرده؟"
نتونست جلوی هول شدنش رو بگیره:
"پولت رو بر می‌گردونم."
"ازت نخواستم برگردونیش. به هر حال من زیاد دارم و استفاده‌ی آنچنانی‌ام ندارم."
نیشخندی روی لبش نشست:
"اولین کسی هستی که توی پول غرق شده و اینطوری حرف می‌زنه."
فلیکس شونه بالا انداخت و به فضای آبی خونه‌اش نگاه سرسری انداخت. هنوز به این فیلتری که چشم‌هاش براش گذاشته بودن عادت نکرده بود. چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و دنبال حس بدی می‌گشت اما چیزی دستگیرش نشد. سعی کرد به مکالمه برگرده:
"اسمت؟"
هوانگ هیونجین لب پایینی‌اش رو گاز گرفت و بزرگترین حماقت عمرش رو انجام داد:
"هوانگ هیونجین."
"لی فلیکس!"
"چرا می‌خواستی خودکشی کنی لی فلیکس؟"
"می‌خواستم چک کنم!"
"چیو؟"
"ببینم درد داره یا نه."
"ولی بعدش مرده بودی که بخوای بفهمی واقعا درد داشته یا نه!"
به چشم‌های کشیده‌ و نگاه گنگش زل زد، انگار که داخل وجودش رو نگاه می‌کرد:
"خب که چی؟"
"نترسیدی؟"
سرش رو آروم به طرفین تکون داد.
هیونجین با حیرت به مبل راحتی تکیه داد و فقط به صورت زیبای پسر خیره شد. اونقدر به این کار ادامه داد تا فلیکس سعی کرد بحث رو ادامه بده:
"چند سالته؟"
"بیست و پنج."
چرا داشت تمام اطلاعاتش رو به این پسر می‌گفت؟ احتمالا برای اینکه با دزد بودنش مشکلی نداشت و حتی براش مهم نبود خونه‌اش مورد سرقت قرار گرفته و توی اون لحظه فقط کنجکاو بود. کنجکاو برای اینکه درد خرد شدن استخوناش رو احساس می‌کنه یا نه. صدای فلیکس نذاشت بیشتر فکر بکنه:
"بیست."
احساس می‌کرد داره بازجویی میشه؛ بازجویی متفاوتی که در مقابل هر جوابی که میداد، یک جواب دریافت می‌کرد.
وقتی برای چند دقیقه سکوت برقرار شد، فلیکس از جا بلند شد و باعث تعجبش شد:
"بیا بریم روی پشت بوم."
یه دفعه از جاش بلند شد. پسر کوچیکتر با دیدن صورت وحشت‌زده‌اش نگاه بی‌حسی بهش انداخت:
"نگران نباش. دیگه خودکشی نمی‌کنم."
---------------------
هیونجین پاهاش رو از ساختمون آویزون کرده بود. نمی‌ترسید! هیچوقت از ارتفاع نمی‌ترسید؛ حتی از مردن هم نمی‌ترسید. وقتی تمام زندگیش رو فدای خواهرش می‌کرد چیز دیگه‌ای نداشت که بخواد از دست بده. فلیکس توی‌ خودش بود و حرفی‌ نمیزد، پس تصمیم گرفت خودش بحث رو باز بکنه:
"احساس می‌کنم هنوز هم توی دوره‌ی چوسان زندگی می‌کنم."
نیشخندی زد و وقتی نگاه پسر کوچیکتر رو روی خودش حس کرد، ادامه داد:
"واقعا الان چه فرقی کرده؟ اون موقع اختلاف طبقاتی داد میزد و همه آشکارا ازش دفاع می‌کردن، الان هم همونقدر اختلاف طبقاتی وجود داره؛ ولی مردم خودشون رو به خواب زدن."
"چرا دزدی می‌کنی؟"
هیونجین سرش رو برگردوند و نگاهی بهش انداخت. به نظر نمی‌اومد که قصدش تمسخر یا سرزنش باشه. به چشم‌های مشکی رنگش خیره موند:
"هیچکس دوست نداره دزد بشه، مواد بفروشه یا قاچاق بکنه. وقتی جامعه برات همچین چیزی رو می‌خواد تو نمی‌تونی ازش فرار بکنی. زندگی برات خواسته توی سختی به دنیا بیای و زجر بکشی، پس باهاش زجر بکش و ساز مخالف نزن؛ چون به جای آسون‌تر شدن سخت‌تر میشه."
جمله‌ای که به زبون آورده بود توی سرش زنگ زد:
"زندگی برات خواسته توی سختی به دنیا بیای و زجر بکشی، پس باهاش زجر بکش و ساز مخالف نزن."
شاید بهتر بود تسلیم این طیف آبی رنگی بشه که پرده‌ی دائمی چشم‌هاش شده بود. به بی احساس بودن به همه چیز عادت بکنه و منتظر باشه تا فقط مرگش رو تجربه بکنه. با شنیدن صدای پسر دوباره از قفس افکارش بیرون اومد:
"ولی من هنوزم نمی‌تونم درک بکنم چرا می‌خواستی خودکشی کنی؟ مگه میشه فقط برای اینکه درد رو احساس کنی اینکار رو کرده باشی؟"
فلیکس سرش رو کمی ‌عقب برد و چشم‌هاش رو بست. باد موهای بلند مشکیش رو به بازی گرفت و صورت زیباش گوی‌های قهوه‌ای رنگ هیونجین رو مجذوب خودش کرده بود. صداش زمزمه‌وار بود:
"حس نمیکنمش."
"چیو؟"
"هیچی!"
ابروهاش بالا پریدن و کمی بهش نزدیک تر شد. شاید اشتباه شنیده بود:
"چی رو حس نمی‌کنی؟"
"هیچی رو حس نمی‌کنم."
چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهشون دوباره به همدیگه گره خورد:
"درد، خوشحالی، غم، حسادت یا هر چیزی که بخوای مثالش رو بزنی. هیچ احساسی ندارم."
کمی تردید کرد اما از اونجایی که هیچ چیزی براش اهمیت نداشت، حرفش رو به زبون آورد:
"حتی نمی‌دونم این‌ دنیا و زندگی که دارم تجربه می‌کنم واقعیه یا نه."
دیگه نخواست از اون شیشه‌ای حرف ‌بزنه که بین خودش و دنیا وجود داره. مانع همیشگی که هیچوقت تنهاش نمی‌ذاشت و کم‌کم داشت باهاش خو می‌گرفت. هیونجین با خودش درگیر بود. از اونجایی که تا همینجا هم به همچین حماقتی تن داده بود، ترجیح داد تا تهش بره:
"دوست داری یه هم‌صحبت داشته باشی لی؟"
فلیکس شونه‌ای بالا انداخت و هیونجین گوشیش رو بیرون آورد:
"امیدوارم بعد از پوکوندن گوشیت یه دونه جدیدش رو گرفته باشی."
پسر کوچیکتر شماره‌اش رو وارد کرد و هیونجین به خودش قول داد که این، دفعه‌ی آخری نباشه که به دیدن این پسر میاد.
------------------

{Endless Death, Full}Where stories live. Discover now