~stay alive, jeon jungkook~
"همه چیز و برداشتی؟"
"همهچی."
"میدونم نمیتونی گوشیتو جواب بدی ولی هر وقت تونستی از خودت خبر بده باشه؟"
"اوهوم."
"نمیشه این دفعه رو بیخیال بشی؟"
دست هیونجین روی موبایلش متوقف شد و برگشت. چشمهای مشکی و نگران پسر باعث شد دلش ضعف بکنه:
"یا! لی فلیکس..."
به سمتش رفت و دستهاش رو دور شونههاش گذاشت. مومشکی دستهاش رو متقابلا دور کمرش حلقه کرد و به چشمهایی که تمام روحش رو تسخیر کرده بودن نگاه کرد. موقهوهای لبخند زد:
"دفعههای قبل انقدر واکنش نشون نمیدادی."
پسر کوچیکتر چیزی نگفت و به چشمهاش خیره موند. نمیخواست بر اساس فرض و احساساتی که قلبش رو میفشردن بترسونتش و بهش انرژی منفی بده. نفس عمیقی کشید:
"باشه. فقط میخوام مواظب خودت باشی."
لبخند زیبایی روی لبهای قلوهایش نشوند:
"معلومه که هستم. من دیگه فقط مال خودم نیستم."
لبخندی که ردیف دندونهای فرشتهاش رو مشخص کرد، باعث شد دوباره توی دلش فریاد بزنه و بوسهای روی لبهای نرمش بکاره. وقتی خواست عقب بکشه، فلیکس نذاشت و دستهاش رو دور کمرش تنگ تر کرد. لب پایینیاش رو محکم بوسید و گاز ریزی ازش گرفت. سرش رو عقب کشید و روی سینهاش گذاشت تا ضربان قلبش مثل همیشه آرومش بکنه.
سی دقیقهی بعد، هیونجین توی راه بود و از خیابونهای پاریس میگذشت تا به مغازهی مجلل و بزرگ جواهر فروشی برسه.
مومشکی توی هتل بود و با گوشیاش ور میرفت تا گذر زمان رو حس نکنه اما عقربهها باهاش لج افتاده بودن و کندتر از همیشه حرکت میکردن. از جا بلند شد تا سری به خواهر هیونجین بزنه. وقتی دم در اتاقشون رسید، دختر رو دید که با حیرت به چیزی خیره شده. داخل اتاق نشد و از لای در بهش نگاه کرد که چند دقیقه رو توی تعجب سپری کرد. با درآوردن گوشیاش نشون داد به خودش اومده و به محض وصل شدن تماس حرف زد:
"هیونجینا..."
دستش رو روی پیشونیاش کشید و با صدایی که فلیکس نمیشناخت ادامه داد:
"تو توی تمام این سالها... دزدی میکردی؟"
چشمهای پسر درشت شدن و بدون اینکه بقیهی مکالمه رو گوش بکنه، از هتل بیرون رفت و شروع به دویدن کرد. نمیخواست فکر کنه الان چه حالی داره. ریوجین تمام دنیای هیونجین بود. پسر برای خواهرش از آینده و استعدادهایی که حتی ازشون خبر نداشت دست کشید تا دختر بتونه توی رفاه و آرامش کامل درس بخونه و به آرزوهای دستنیافتیش برسه.
هیونجین وسط خیابون ایستاده بود و هاج و واج به گوشیش خیره شده بود. باور نمیکرد همچین اتفاقی افتاده و چی باعث شده گیر بیفته. با شنیدن صدای فریاد دلخراشی که شنید، فقط فرصت کرد برگرده و به چشمهای زندگی تازهاش خیره بشه:
"هیونجین!"
لحظهی بعد، پاهاش از زمین کنده شدن.
فلیکس شاهد دیدن تصویری بود که تمام وجودش رو با بیرحمی بلعید. ماشین با قدرت تمام به بدن پسر کوبید و وقتی جسم آسبدیده و خوردش روی زمین پخش شد، خون از سرش جاری شد.
مومشکی با قدمهای سنگین و ناباور به سمتش رفت. جمعیت در حال جمع شدن دورش بودن. تند تند پلک زد و قطره اشکی از پلکش فرار کرد. از خدا خواهش کرد اگر این یه کابوس بود، همین الان بلند شه و ببینه که میون بازوهایی که رنگهای دنیا رو شناخت، جاخوش کرده.
اما بالا سرش رفت. روی زانوهاش فرود اومد و زخم شدن پوست سفیدش رو حس نکرد. سر پسر رو توی دستهاش گرفت و بیدار نشد. اشکهای بیشتری از چشمهاش بیرون اومدن و بیدار نشد. نفس میکشید و درد بیشتر وجودش رو بلعید و بیدار نشد. با التماس به فرانسوی حرف زد:
"خواهش میکنم یکی به آمبولانس زنگ بزنه."
چشمهای هیونجین بسته بودن و گوشهی لبش زخم شده بود. موهای قهوهایش از خون خیس شده بودن ولی چهرهاش از هر زمانی آرومتر به نظر میرسید. یکی از کسانی که بالاسرشون ایستاده بود، با اورژانس تماس گرفت.
فلکیس نمیدونست دقیقا چطوری داره نفس میکشه. دردی که توی سینهاش پیچیده بود باعث میشد استخونهاش تیر بکشن. اما با لجبازی سوییشرتش رو بیرون آورد و زیر سرش گذاشت تا بتونه کمی مانع خونریزی بشه. اشکهاش میریختن ولی هق هق نمیزد. انگار که پسر به حرفاش گوش میده، صحبت کرد:
"یکم تحمل کن. خواهش میکنم."
سه روز بعد از بهترین روزی که گذرونده بود، شاهد همچین تصویری شد و روحش هنوز هم هضم نکرده بود. اگر ریوجین خبر تصادف برادرش رو میشنید، برای عمری پشیمون زندگی میکرد. البته، اگر فرصتی برای پشیمون بودن باقی مونده باشه.
-----------------
مومشکی جلوی آیینه ایستاد و به کت و شلوار مشکی رنگش نگاه کرد. ابرویی بالا انداخت و رو به پسرعموش صحبت کرد:
"واقعا باهاش کنار نمیام."
"ولی تو مدیر شرکتی! چطوری میتونی کنار نیای؟ اصلا نمیفهمم اون کارمندا با دیدن سوییشرت و گرمکن چطوری جدی میگیرنت و ازت حساب میبرن."
لبخندی روی لبهاش نشست:
"بالاخره منم روشهای خاص خودمو دارم لی لینو!"
چشمهاش رو چرخوند و مومشکی خندید. وقتی دوباره توی آیینه به خودش خیره شد، لبخندش محو شد و توی افکار و خاطراتی که همیشه همدم تنهاییهاش میشدن پرتاب شد.
برای چند دقیقه همچنان به آیینه خیره موند و با صدای مینهو به خودش اومد:
"ولی یونگبوک! چطوری تونستی شرکت رو از پدرم بگیری؟ به همین راحتی بیخیالش شد؟"
لحن صدای مومشکی جوری بود که از یه اتفاق کاملا معمولی حرف میزنه:
"کار خاصی نکردم. خودش با قانونی که باهاش موافقت کرده بود روبهرو شد."
"چطور بعد از اینهمه وقت خواستی زندگیت رو تغییر بدی؟"
نگاه پسر غمگین شد:
"شاید... یه تلنگر؟"
----------------------
گوشیش رو چک کرد و با دیدن ساعت هفت، بدنش رو کمی کش داد. از جا بلند شد و به سمت خونه راه افتاد. وقتی توی ماشین نشست، تماسی دریافت کرد:
"الو؟"
"لیکس!"
"ریوجینا. خوبی؟"
"اوهوم. راستش میخواستم برای شام دعوتت بکنم. میتونی بیای؟"
لبخندی زد:
"اول باید برم خونه. میبینمتون."
"باشه. منتظرتم."
چند دقیقه بعد، ماشین رو توی پارکینگ برج مسکونی پارک کرد و سوار آسانسور شد. ذهنش به سه سال پیش برگشت، وقتی هیونجین سوار آسانسور شد تا بهش برسه و نجاتش بده، چه حسی داشت؟
کلید انداخت و وارد خونه شد. کیفش رو روی تخت گذاشت و پسر بزرگتر توی چارچوب در نقش بست:
"برگشتی."
لبخندی بهش زد و سرتکون داد.
موقهوهای نزدیکش شد و بغلش کرد. فلیکس قدردان محبتهای پسر بود. دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و چند ثانیه توی همون حالت موند. هیونجین کش موهاش رو باز کرد و ابریشم موهاش دورش پخش شدن. این حرکتش باعث شد یاد اولین باری بیوفته که روی پاهاش نشست و یکی شدنشون رو تجربه کردن. بغضی به گلوش چنگ زد و مثل همیشه خواست گله بکنه، اما برگشتن هیونجین به زندگیش یه معجزه محسوب میشد؛ پس سکوت کرد و در ازاش با پسر صحبت کرد:
"خواهرت برای شام دعوتمون کرده."
سری تکون داد و فاصله گرفت تا حاضر بشه.
فلیکس تمام اون شب رو توی خاطراتش سپری کرد. از همون لحظهای که پسر تصادف کرد و به سختی زنده موند. دوماه بیهوش بود و وقتی چشمهاش رو باز کرد، صورت معشوق آبی رنگش رو به یاد نیاورد.
مومشکی قصد داشت از زندگیش بیرون بره. به نظرش اگه باعث نمیشد مدت زیادی بیکار بمونه، مجبور نمیشد به پاریس بره تا سرقت بزرگتری انجام بده. همراه ریوجین نمیرفت و هیچوقت گیر نمیافتاد. اما دختر این اجازه رو بهش نداد. وقتی برادرش رو توی اون حال دید، ازش خواست کنارش بمونه.
فلیکس هنوز هم هیونجین رو میپرستید. محبت هیونجین رو حس میکرد و میدونست پسر تمام تلاشش رو میکنه تا حسش رو بهش برگردونه. اما قلبش حس میکرد، اون حس دیوونهوار توی چشمهاش، توی بیست و پنج سالگی پسر جا موند.
موقهوهای بهش علاقه داشت. میتونست حسش بکنه؛ اما اون حسی که تا مرز بیچارگی میبردش و برمیگردوند، دیگه پیداش نشد و همراه خاطراتی که از ذهن پسر محو شد، فرار کرد.
فلیکس سه سال رو سپری کرد و هیچ شکایتی نداشت. هیونجین با حمایتهای پسر شروع به درست خوندن کرد و مشخص شد حتی از خواهرش باهوش تره و تونست توی مدت کمی درسش رو تموم کنه. مومشکی داراییاش رو پس گرفت و از هیونجین خواست توی شرکتش کار بکنه. موقهوهای قبول کرد و چون دیشب کمی تب کرد، امروز رو توی خونه استراحت کرد.
پسر کوچیکتر غذاش رو تموم کرد و تشکر سرسری کرد. ریوجین دستش رو کشید و توی اتاق بردش:
"ببینم، اصلا باهاش حرف میزنی؟"
"دربارهی چی؟"
"دربارهی گذشته!"
سرش رو تکون داد:
"نه. یکی دوبار نزدیک بود خاطرهای یادش بیاد اما سرش شدیدا درد میگیره. نمیتونم درد کشیدنش رو ببینم."
ریوجین دستهای پسر رو گرفت:
"میدونم نمیخوام مجبورش بکنی، اما باور کن اون هم دوست داره به یاد بیاره. من میدونم از وقتی این اتفاق افتاده بهش نزدیک نمیشی و حتی یه بارم درست نبوسیدیش، چون میترسی حس اون درست نباشه و این رو نخواد. فلیکس، تو این همه راه رو نیومدی که الان تسلیم بشی. بجنگ و تلاش کن تا به دستش بیاری، البته که چیزای با ارزش با درد همراهن! ولی ارزش درد کشیدن رو هم دارن. ازت خواهش میکنم."
صدایی توی سر پسر اکو شد:
"مامانم همیشه میگفت زندگی هدیهی ناخواستهایه که بهت داده شده؛ دست خودته که خوردش بکنی و دور بندازیش یا قدرش رو بدونی و ازش نگه داری بکنی."
جملهای که طی سالهای مختلف زندگیش رو عوض کرده بود. حرفهایی که خودش زده بود رو به یاد آورد:
"عشق صبور است، مهربان است، حسود نیست، لاف نمیزند و مغرور نیست. عشق از اعمال زشت و خباثتها شادمان نمیشود ولی از حقیقت به وجد میآید. همواره حمایت میکند، اعتماد میکند، امیدوار و همیشه ثابتقدم است."
لبخندی زد. همون لبخندهایی که هیونجین عاشقشون بود. ردیف دندونهای زیباش رو به نمایش گذاشت و تصمیم گرفت دفتر خاطراتش رو ورق بزنه. قرار بود دردناک باشه اما به امتحانش میارزید.
--------------------
~walk on memories, exo~
هیونجین خودش رو روی کاناپه انداخت و تلویزیون رو روشن کرد. دست برد و از بشقاب توتفرنگی که روی میز بود، یکی برداشت و بلند کرد تا توی دهنش بذاره. فلیکس از حموم اومده بود و در حال خشک کردن موهاش بود. موقهوهای با دیدن رکابی سفید و شلوارک ورزشی مشکی رنگش، خشک شد و دستش بین زمین و هوا موند. توی تمام این مدت ندیده بود پسر اینطوری لباس بپوشه و صادقانه، خیرهکننده به نظر میرسید.
هیونجین بعد از تصادف، فلیکس رو نمیشناخت. پسر با صبوری منتظرش موند و هیچوقت خودش رو تحمیل نکرد. موقهوهای هم برای احساسات قلبیش صبر کرد و هیچوقت بهش دروغ نگفت. طبق چیزی که خواهرش تعریف میکرد، دیوونهی پسر بود. حالش بیشتر به شیدایی شبیه بود تا عاشقی. اما هیونجین کم کم احساس آرامش رو کنار فلیکس تجربه کرد. انگار خونهای داری که از وجودش خبر نداشتی و پسر بزرگتر دقیقا همچین حسی داشت. بغل کردنش حس آرامش میداد، بوسیدنش آرامشبخش بود و فلیکس هیچوقت نزدیکش نشده بود تا بدونه میتونه شبی رو باهاش به اشتراک بذاره یا نه. نمیتونست سرزنشش بکنه و بهش حق میداد. حرفهایی که از خواهرش شنیده بود، روایت عشقی بود که تنها یه بار توی زندگی اتفاق میافته و فلیکس طی یه حادثهی شوم مجبور بود از صفر شروع بکنه و سابقهی بیماریش اونقدری وخیم بود که این جریان پسر رو دوباره به روزهای تاریک برگردونه، اما اینکه توی زندگی کردن قویتر شده بود نشون میداد چقدر تلاش میکنه و موقهوهای تحسینش میکرد. هیونجین دوستش داشت، اما ریوجین از حسی ورای عشق حرف میزد.
دستش هنوز توی هوا بود و فکرش شدیدا درگیر یه خاطره از دیدن پسر توی همچین لباسی بود ولی تا جایی که حافظهی ناقصش یاری میکرد، چیزی نصیبش نشد. نه حداقل بعد از تصادف.
فلیکس کاسهی شکلات رو کنار بشقاب توت فرنگی گذاشت و مقابل هیونجین ایستاد. موقهوهای همینطور که بهش خیره بود، توت فرنگی رو بین دندونهاش گذاشت تا بخوره.
ظرف یک ثانیه که نفهمید چطور گذشت، مومشکی روی پاهاش نشست و دستهاش رو دور گردنش برد. به محض برخورد پوست دستش با گردنش، ضربان قلبش به صورت ناگهانی بالا رفت و بدنش داغ کرد. پسر سرش رو جلو آورد و نصف توتفرنگی که از بین دندوناش بیرون زده بود رو گاز زد. لبهاشون به همدیگه کشیده شد و چشمهای هیونجین تا آخرین حد ممکن درشت.
مومشکی کمی عقب کشید و بهش لبخندی زد. هیونجین به معنای واضح محو لبخندش شده بود و نمیتونست چشم ازش برداره. دندونهای زیباش میدرخشیدن و فکر میکرد یک فرشته رو جلوی روش میبینه.
فلیکس نزدیک شد و پیشونیش رو به پیشونی پسر چسبوند و چشمهاش رو بست:
"هیون..."
بین اون ضربانهای تند و کوبندهی قلبش، لرزش ناگهانیش باعث شد ضعف بکنه. بدون اینکه جواب بده، منتظر ادامهی حرف پسر موند.
فلیکس نمیخواست معشوقش رو مجبور به هیچ کاری بکنه، برای همین تصمیم گرفت برای یادآوری دوران رویاییاشون، اول رضایتش رو جلب کنه:
"میخوام سعی کنم کاری کنم خاطراتت رو به یاد بیاری."
دستهای قوی هیونجین دور کمرش حلقه شد و بدون هیچ حرفی، بدناشون رو به هم چسبوند. فلیکس برگشت و بعد از چند ثانیه، توتفرنگی آغشته به شکلات رو روی لبهاش کشید. موقهوهای فقط نظارهگر کارهاش بود و به این فکر میکرد آیا قلبش تندتر از این هم میتونه بتپه یا نه؟ تا جایی که ذهنش یاری میکرد، هیچوقت این تپش رو تجربه نکرده بود. مومشکی نزدیک شد و لبهاش رو روی لبهای پسر گذاشت و با حوصله و به آرومی شروع به مکیدن شکلات روی لبهاش کرد.
هیونجین نتونست این حس فوقالعادهای که داشت از پا درش میاورد رو نادیده بگیره. لبهاش رو از هم باز کرد و بوسهی پراشتیاقی روی لب بالاییش نشوند. پسر کوچیکتر زبونش رو روی لبهاش کشید تا اثر شکلات رو کاملا پاک بکنه و لب پایینیاش رو بین لبهاش کشید. موقهوهای دوباره و دوباره بوسیدش و از لمس تاج لبش حظ کرد.
بغضی از دلتنگی روی گلوش نشست و دستش رو از گردنش به پشت موهاش برد. میدونست هیونجین چیزی به یاد نداره، ولی حسی که از بوسههاش میگرفت حسی بود که همون شب دریافت میکرد. لبهاش رو بیشتر فشار داد و بوسهاش عمیقتر شد.
دست هیونجین بالاتر اومد و روی گردنش نشست و دست دیگهاش، محکمتر دور کمرش پیچید. سرش رو کمی بالا گرفته بود تا بتونه پسر رو ببوسه. نمیتونست حسش رو توصیف بکنه؛ اگه منظور ریوجین تجربه کردن همچین حسی بود، هیونجین حاضر بود نصف زندگیش رو ببخشه تا این حس رو پس بگیره.
فلیکس زبونش رو کمی جلو برد و موقهوهای به محض حس کردنش دهنش رو باز کرد تا بهش اشراف کامل بده. پسر کوچیکتر دلتنگ تجربهی این لحظهها بود. تمام این مدت حس نگه داری از میوهی ممنوعهای رو داشت که میتونی نگاهش کنی اما اجازهی خوردن و لذت بردن ازش رو نداری. زبونش رو داخل دهن پسر برد و به همراه بوسههای پیدرپی، حفرهی دهنش رو مزه مزه کرد.
بعد از نشوندن چند بوسهی دیوونهوار و مکندهی دیگه، کمی ازش فاصله گرفت و نفس نفس زد. بینیهاشون هنوز همدیگه رو لمس میکردن و مومشکی یک دستش رو روی صورت پسر گذاشته بود. لبهاش نیمهباز بودن و همینطور که به لبهاش خیره بود، تنفس تند و گرمش توی صورت پسر پخش شد و قطره اشکی از لای پلکش فرار کرد و روی گونهاش نشست.
هیونجین از لای چشمهای خمار شدهاش، تونست برق اشک فرشتهاش رو ببینه و دلش آتیش گرفت. لبهاش رو نزدیک تر برد و جای اشکش رو بوسید.
مومشکی میتونست حس پرستشش رو لمس بکنه و روحش در حال پرواز کردن بود. سرش رو توی گردن پسر فرو برد و بدون اینکه روی خودش کنترلی داشته باشه، اشک ریخت. دلش برای این احساس تنگ شده بود، دردناک، دیوونهوار و خیلی زیاد.
موقهوهای دیگه نتونست اشک ریختنش رو تحمل بکنه. جسمش رو محکم فشرد و اهمیت نمیداد اگه توی وجود همدیگه حل میشدن. بغض خودش هم شکست و چشمهای لبریزش شروع به باریدن کردن، صدای لرزونش به سختی از حنجرهاش خارج شد:
"من متاسفم فلیکس. منو ببخش که چیزی یادم نمیاد."
فلیکس صورتش رو با دستهاش قاب گرفت و سرش رو به طرفین تکون داد:
"نه نه. عذرخواهی نکن. خیلی حس بدی بهم میده. این خواستهی تو نبوده که بخوای براش متاسف باشی."
بین اشکهاش لبخندی زد که تصویر دردناک اما به شدت زیبایی ساخت:
"این هم یه امتحان دیگه برای زندگی منه."
اینبار هیونجین پیشقدم شد و فلیکس با آغوش باز پذیرای بوسهی جنون وارش شد. بعد از نشوندن چند بوسهی عمیق روی لبهای متورم و سرخش، سرش تیر کشید و به اجبار سرش رو عقب کشید.
دستش رو روی سرش گذاشت و نالهی ریزی کرد و چشمهاش رو روی هم فشرد. صدای نگران فلیکس رو شنید:
"هیونجینا، حالت خوبه؟"
تصویری یادش اومد که باعث شد هاج و واج چشمهاش رو باز بکنه تا مطمئن بشه واقعا اون صحنه رو به یاد آورده. موهای باز و بلند فلیکس که دورش ریخته بودن و با همین زاویه نگاهش میکرد، انگار که همینطور روی پاهاش نشسته بود. نور بنفشی پوست سفیدش رو درخشان کرده بود و توصیف رنگ نگاهش ممکن نبود. سر بلند کرد و بهش خیره شد:
"قبلا هم اینطوری روی پاهام نشسته بودی؟"
صداش بوی امید و التماس میداد. فلیکس سر تکون داد و با صدای نرم و بمش توضیح داد:
"شب اول..."
موقهوهای با نگاه سوالی بهش خیره شد:
"اولین باری که انجامش دادیم، همینطوری بود. توی هتل پاریس."
بعد از مکثی ادامه داد:
"اولین و آخرین بارمون بود."
با یادآوری اون شب لبخند غمگینی به لب آورد. شبی که توی آغوش هم پیچیدن و از شدت احساساتی که نسبت به همدیگه داشتن، اشک ریختن.
فلیکس بیست ساله و بیطاقت و خشمگین، ظرف این سه سال به پسری تبدیل شده بود که روی صبوری رودست نداشت. چون میارزید برای هیونجین صبر کردن، صبوری کردن و عاشقی کردن.
هیونجین کمرش رو صاف کرد و نشست که باعث شد جسم پسر کمی تکون بخوره. نگاهش رو به چشمهای مصمم معشوق فراموشکارش داد:
"فلیکس. من سعی میکنم به یاد بیارم. میدونم میتونم، اما نمیدونم کی این اتفاق بیافته. من این حس رو دوست دارم، نه! مثل... مثل نفس کشیدن میموند. اگه حسش همچین چیزی بوده، به یاد میارم. هر طور که شده."
لحن مسر و یا اشتیاقش باعث شد دلش به شیرینی بپیچه و مچ دستش رو نشونش داد:
"نگاه کن."
پسر به ساعد دستش خیره شد و چشمهاش رو تنگ کرد. چند ثانیه بعد، چشمهاش درشت شدن:
"اینا جاهای همون..."
"تیغ!"
موقهوهای به دستهاش دقت نکرده بود:
"ریوجین برام تعریف کرده بود. اما فکر میکردم ترمیمشون کردی."
"نکردم. به امید اینکه بتونه توی یادآوری کمکت بکنه."
انگشت شست دستش رو نوازشوارانه روی پوستش کشید و قلبش به تلخی فشرده شد.
صدایی توی سرش زنگ زد:
"میخوام کمکت کنم. بگو چیکار کنم تا بتونی چیزی رو احساس بکنی؟"
با خیال اینکه توهم زده باشه، دوباره به فلیکس نگاه کرد و دیدن صورت پسر جرقهی دیگهای توی ذهنش زد:
( "اما الان، فقط دلم میخواد داد بزنم."
فشار دست هیونجین دور کمرش بیشتر شد:
"پس داد بزن. گریه کن، ناراحت شو، همه چیز و بهم بریز. از من استفاده کن تا بتونی هر حسی که میخوای داشته باشی." )
"یه چیزایی داره یادم میاد. وقتی اینا رو دیدم نتونستم تحملش کنم، هنوزم میتونم دردش رو حس کنم.
فلیکس خندید. از ته دل. ظاهرا مغز هیونجین کاملا آماده و حتی منتظر بازیابی خاطراتشون بود. اما حتی اگر خاطراتش رو به یاد نمیاورد، اشکالی نداشت. مومشکی اون حس رو تجربه کرد، برق خاص چشمهای پسر رو دید و هیچ مشکلی نداشت تا دوباره تمام اون خاطرات خوب و حتی بد رو از نو بسازه.
هیونجین سر بلند کرد. ضربان بلند قلبش امونش نمیداد اما حرفهاش مصمم و محکم زده شدن:
"من خاطراتمون رو به یاد میارم. ولی اگه نتونستم، دوباره عاشقت میشم. حتی بیشتر از قبل. همین الانش هم میتونم حسش کنم. حسی که بهت دارم میتونه دیوونم بکنه، میتونم بخاطرش از همه چی دست بکشم و بارها از خدا تشکر بکنم که با وجود اونهمه اتفاق، تو هنوز توی زندگیم حضور داری و میتونم دوباره عاشقت بشم."
سر پسر رو کمی پایین آورد و با خم کردن گردنش، بوسهی پرمهری روی گردنش نشوند و باعث شد چشمهای فلیکس بسته بشن و لبخند لبریز از حس زیبایی که دریافت میکرد، قلبش رو روشن بکنه.
------------------
~Start of time, Gabrielle Aplin~
چشمهاش رو باز کرد و با دیدن جسم پرستیدنی پسر مومشکی توی آغوشش، لبخند زد. خوشحال بود که فلیکس تونسته بود بعد از مدت زیادی قلبش رو باز کنه و بهش اعتماد بکنه. درسته که ذهنش تمام خاطراتشون رو با بیرحمی توی خودش دفن کرده بود و بهش اجازهی دسترسی نمیداد، اما دیشب بهش ثابت شد قلب و روحش هنوز هم مجنونوار عاشق پسر هستن و قرار نیست به این راحتی از این احساسات دست بکشن. دست بلند کرد و چتری مشکی رنگش رو از روی صورتش کنار زد و به چهرهی آروم غرق در خوابش خیره شد. کک و مکهای پرستیدنیاش مثل ستاره روی پوستش پخش شده بودن. هیونجین عاشق کک و مکهای پسر بود و میتونست تک به تکشون رو ببوسه تا بهش ثابت کنه بیحد و اندازه زیباست. پوست سفیدش و موهای مشکیش که با روشنی پوستش در تضاد بودن دلش رو میلرزوندن و پسر بزرگتر همین الان هم احساس شیدایی میکرد. انگار تلنگری که دیشب بهش وارد شده بود، برای بیدار کردن احساساتی که از ماهیتشون خبر نداشت کافی بوده. لبخندی زد و نگاهش به لبهای خوش فرم و بوسیدنیاش افتاد و لمس دیشب رو به یاد آورد.
از هرچیزی که خبر نداشت، کاملا میدونست فلیکس از بوسههای صبحگاهی خوشش نمیاد. سرش رو جلو برد و در حد یک لمس خیلی سطحی و ساده روی لبهاش بوسه زد تا به پسر و حساسیتهاش احترام گذاشته باشه.
چشمهای فلیکس باز شدن و لبخندی روی لبش نشست:
"صبح بخیر."
"صبح بخیر عزیزم."
مومشکی خندید و به چشمهای پسر خیره شد تا باور کنه برق چشمهاش برگشتن. لازم نبود حرفی بزنه تا تشخیص بده. فلیکس هیونجین رو از بر بود. حتی قبل از تصادف، قبل از اینکه ریوجین سر از نقشههایی که توی هتل بودن دربیاره و پچپچهای گاه و بیگاهش رو با چانگبین کنار هم بذاره تا به سارق بودن برادرش پی ببره. حسی که قلبش دریافت میکرد مثل لمس آفتاب توی روز بهاری بود که نسیم خنکی موهات رو نوازش میکنه و باعث میشه به روشنی روز بخندی.
وقتی از جا بلند شدن و صبحونه خوردن. هیونجین حموم رفت تا دوش بگیره. بعد از لباس پوشیدن و سشوار کشیدن موهاش، توی هال رفت تا پسر رو پیدا بکنه که صدای موزیکی توجهش رو جلب کرد:
There's a ghost upon a moor tonight
امشب یک روح روی تپهاست
Now it's in our house
حالا توی خونمونه
When you walked into the room just then
دقیقا همون لحظه که وارد اتاق شدی
It's like the sun came out
انگار آفتاب طلوع کرد

YOU ARE READING
{Endless Death, Full}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Endless Death ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunlix ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, Angst, Smut ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: TearsOfShqa ╰┈┈𝗦𝘁𝗮𝘁𝘂𝘀: Full