part 5

318 48 0
                                    

~Genie in a bottle, Sofia karlberg~
فلیکس سرش رو روی پای هیونجین گذاشته بود و در حال کتاب خوندن بود. پسر بزرگتر در حال بررسی نقشه‌ی مغازه‌‌های جواهرفروشی بود و فکر برای نفوذ به مغازه‌ها، با وجود امکانات امنیتی بالایی که محافظ جواهرفروشی‌ها بودن. وقتی صدای پسر بلند شد، حواسش پرت شد و گوش‌هاش توجهشون رو بهش معطوف کردن:
"اگر من به زبان انسان‌ها و فرشتگان صحبت کنم و اثری از عشق در من نباشد، تنها سازی بی معنی را به صدا درآوردم.‌ اگر استعداد پیشگویی داشته باشم و بتوانم به ژرفای همه اسرار و دانش‌ها دست یابم، و اگر دارای ایمانی باشم که قادر به جابه‌جایی کوه باشد ولی عشق در وجودم نباشد، کسی نیستم. اگر همه‌ی وجود و هست و نیستم را در راه فقر خرج کنم‌ و تنم را تسلیم شعله‌های آتش نمایم ولی عشق در من جاری نباشد، سودی نبرده‌ام."
کتاب رو کمی پایین‌تر برد تا نگاه خیره و شیفته‌ی پسر رو ببینه. فلیکس عاشق این نگاهش بود. از وقتی این نگاه پسر رو دیده بود، پر از حس خوب می‌شد و می‌فهمید حس خوب می‌تونه‌ چطوری باشه. به لطف حافظه‌ی خوبی که داشت، چند بار دیگه به چند خط بعدی خیره شد و کتاب رو بست و برگه‌هایی که دست هیونجین بود رو قاپید و روی میز مقابل مبل انداخت. روی پاهای پسر نشست و پاهاش رو دو طرف بدنش روی مبل گذاشت؛ دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد. می‌خواست این حرف‌ها رو وقتی که توی چشم‌هاش خیره شده بزنه:
"عشق صبور است، مهربان است، حسود نیست، لاف نمی‌زند و مغرور نیست. عشق از اعمال زشت و خباثت‌ها شادمان نمی‌شود ولی از حقیقت به وجد می‌آید. همواره حمایت می‌کند، اعتماد می‌کند، امیدوار و همیشه ثابت‌قدم است." (برگرفته از کتاب معجزه‌گر خاموش، به قلم رضا حیات‌الغیب)
دست‌های هیونجین دور کمرش حلقه شدن و پسر رو جلوتر کشید تا بدناشون بدون فاصله‌ای بهم بچسبه. سرش رو کمی بالا گرفته بود تا به گوی‌هایی که کم کم درحال برق زدن بودن خیره بشه. برقی که از حس خوب به وجود می‌اومد، حس قوی و قدرتمندی شبیه عشق:
"یکی اینجا قصد داره منو دیوونه کنه."
فلیکس پیشونی‌اش رو به پیشونی پسر تکیه داد و دوباره از اون لبخندهایی تحویلش داد که هیچ جوره طاقت تماشا کردنش رو نداشت:
"ولی فکر کنم هنوز به این مرحله نرسیدی نه؟!"
لب‌های موقهوه‌ای کش اومدن:
"کارم از این دیالوگا گذشته."
"پس چرا بهم نمیگی؟"
"چیو؟"
مومشکی بدون اینکه فاصله‌ای رو کم بکنه، چشم‌هاش رو باز کرد و بهش نگاه کرد:
"خودت می‌دونی."
درسته. هیونجین از کلمه علاقه و دوست داشتن استفاده کرده بود اما هیچوقت نتونسته بود کلمه‌ی عظیم و خطرناکی مثل "عشق" رو به زبون بیاره. خنده‌ی ساده‌ای کرد:
"دوست داری بشنویش؟"
فلیکس آروم جلوتر اومد و بوسه‌ی نرمی روی گونه‌اش کاشت:
"دوست دارم بشنوم."
پسر بزرگتر کلافه غر زد:
"لعنتی تو فقط بیست سالته چطوری می‌تونی انقدر خوب دیوونه‌ام کنی؟"
و پاسخش تحویل گرفتن یکی از همون خنده‌های فرشته‌وار بود. سارقی که سالهای زیادی دارایی مردم رو به سرقت می‌برد و فقط با ثروتمندانی که حق انسان‌ها رو پایمال می‌کردن ظالم بود، حالا فریب خورده بود. دزدی بزرگی ازش شده بود، بدون خبر قلب و روحش رو بردن و اون حتی شکایتی هم نداشت. حالا که اینهمه شیفته شده بود، باید همین حس رو دریافت می‌کرد. همیشه معتقد بود به همون اندازه‌ که میدی باید دریافت کنی. پس نیشخندی زد:
"اما تو همونا رو هم به من نگفتی."
اخم‌های پسر کمی توی هم رفت و صورتش کمی ازش فاصله گرفت تا بتونه بهتر ببینتش:
"چی رو؟"
"تو همون ابراز احساسات‌های کوچیک رو هم نکردی. چطوری توقع داری همچین چیزی رو بشنوی؟"
مومشکی فقط توی سکوت بهش خیره شد و باعث شد هیونجین کمی نگران بشه. تند رفته بود؟ چاره چی بود؟ نمی‌تونست از حرفش برگرده، پس فقط آب دهنش رو قورت داد و منتظر جواب موند.
فلیکس نمی‌دونست چی بگه. از این بالاتر که با وجود این پسر تونسته بود به دنیای رنگارنگ احساسات برگرده؟ ولی نمی‌خواست فعلا حرفی بزنه. پس فقط سعی کرد فاصله بگیره. گره‌ی دست‌هاش رو باز کرد و سعی کرد عقب بره:
"باشه. قبول."
هیونجین خندید و بدون اینکه قفل نگاهش رو بشکنه دست‌های پسر رو کشید و به پشت گردنش برگردوند:
"نگفتم که در بری."
مومشکی چشم‌هاش رو چرخوند و صدای زنگ اتاق بزرگی که رزروش کرده بودن، باعث شد هیونجین هم چشم‌هاش رو بچرخونه:
"چه زمان‌بندی مزخرفی."
---------------------------
"خیلی خب، پس پنج روز دیگه انجامش می‌دیم.‌"
چانگبین سری تکون داد و به ریوجین بی‌خبر نگاه کرد که سخت مشغول بررسی کردن یکی از کیس‌های درمانشه:
"هنوز بهش نگفتی؟"
موقهوه‌ای سرش رو به طرفین تکون داد. چانگبین دستش رو زیر چونه‌اش زد:
"خیلی باهوشه. چطور هنوز نفهمیده؟"
شونه بالا انداخت:
"نمی‌دونم. خدا باهام یار بوده؟"
فلیکس کتابش رو روی میز کوبید که باعث شد دونفر از جا بپرن:
"یا! من حوصلم سر رفته. اگه الان کاری نداری میشه یه غلطی بکنیم؟"
هیونجین پوزخندی زد:
"نمی‌تونی یه دقیقه بشینی؟"
"نه!"
پوزخندش به لبخند کوچیکی تبدیل شد:
"باشه."
ریوجین یه دفعه از جا بلند شد:
"اوپا. من می‌خوام برم بیرون و یکی از موزه‌های این اطراف رو ببینم."
موقهوه‌ای تعجب کرد:
"یه دفعه؟"
"نه. به چانگبینم گفته بودم."
لبخند زد و دو سه دقیقه بعد، خواهرش و دوستش رفته بودن. فلیکس کنارش اومد:
"خواهرت بهت شک کرده."
"چی؟"
مومشکی نگاهش رو به موقهوه‌ای دوخت:
"چند وقتیه داره سعی می‌کنه سر از حرفاتون در بیاره. تا جایی که می‌تونی جلوش پچ پچ نکن."
هیونجین سر تکون داد و نگرانی وجودش رو گرفت. ریوجین همه چیزش بود و نمی‌تونست لحظه‌ای بدخلقی‌اش رو تحمل بکنه.
با حس کردن نرمی لب‌های فلیکس روی شقیقه‌اش، سر برگردوند و به صورت ستودنی‌اش که اندازه‌ی یک نفس باهاش فاصله داشت، نگاه کرد:
"نگفتم که نگران بشی، گفتم که دقت کنی تا چیزی که اذیتت می‌کنه برات پیش نیاد‌."
دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد:
"خب، نگفتی می‌خوای کجا بری؟"
"جاش مهم نیست. می‌خواستم حواس ریوجین رو پرت کنم و البته که دوست دارم با خودت باشم. حالا هرجایی که می‌خواد باشه."
هیونجین لبخند شیفته‌ای زد و برای بار هزارم توی دلش از خدایی که این مخلوق رو بهش هدیه داده، تشکر کرد.
------------------
~O2, Suho~
مومشکی نگاهی به برج بلند انداخت:
"البته که برج ایفل اولین انتخابه!"
"جایی که اومدیم کلیشه است. اما حرفامون کلیشه نمی‌شه!"
فلیکس به شکلات چشم‌هاش خیره شد و پسر بزرگتر ادامه داد:
"لیکس، بهم قول بده همیشه باهام بمونی. حتی اگه من نخواستم، حتی اگه خیلی عوضی شدم، حتی اگه خودمو ازت روندم."
پسر کوچیکتر لبخند زیباش رو روی صورتش نشوند تا برای بار هزارم دل سارق رو بدزده:
"هیونجینا."
دستش رو گرفت و انگشت‌هاشون رو توی هم قفل کرد:
"ما می‌تونیم مثل زوج‌های خیلی زیادی باشیم که می‌ترسن از جدایی..."
انگشت شستش رو نوازش‌وار روی پوستش حرکت داد:
"اما من نمی‌ترسم. چون بالاخره پیدات می‌کنم؛ بالاخره پیشم برمی‌گردی؛ چون تو بهم یاد دادی از بین تمام احساسات دنیا هرچیزی رو که حس بکنم، ترس توشون وجود نداره. من به زندگی برگشتم تا وقتایی که زمین خوردی بگیرمت و تو بهم عشق دادی چون تمام حسایی که لازم بود تجربه‌اشون کنم توی، همین حس گنجونده شده بودن."
هیونجین خوشحال بود که می‌تونست این فلیکس رو با چشم‌هاش ببینه. کسی که به یه تلنگر نیاز داشت تا انسانی باشه که همه خواستارشن و ممکنه هر کسی این رو متوجه نشه. گاهی قفسی که توش گرفتار میشی انقدر تاریکه که نمی‌دونی اون نور عظیم و نجات‌بخشی که می‌تونه رهات بکنه تنها یک قدم ازت فاصله داره.
جای بعدی که توقف کردن، کلیسای نوتردام بود. توی بهاری که شکوفه‌هاش خودشون بودن، نیازی به هوای خیلی خوب یا اتمسفر فضایی نبود. قدم توی فضای بزرگ گذاشتن و هیونجین سرش رو خم کرد تا توی گوشش حرف بزنه:
"نمیشه برگردیم به چندصد سال پیش؟"
مومشکی نگاهی بهش انداخت که ادامه داد:
"تو بشی ناپلئون بناپارت و امشب تاجگذاریت باشه!"
پسر کوچیکتر خندید:
"اونوقت تو کی میشی؟ معشوقه‌ی مخفیم؟"
"همون نگهبانی که وقتی نباشه نمی‌تونی راحت بخوابی چون امنیت نداری‌."
فلیکس بهش خیره شد:
"یا شایدم یه چیزی مهم‌تر از امنیتم دستشه."
موقهوه‌ای پیوند نگاهشون رو محکم‌تر کرد و داشت به همون نقطه می‌رسید که این علاقه بیچاره‌اش می‌کرد. هیچوقت به این حد نرسیده بود که از حجم احساساتش نسبت به کسی احساس عجز بکنه، اما الان با تک تک سلول‌های بدنش احساس می‌کرد. اتفاقای یک دفعه‌ای، همیشه مثل یه انفجار زندگیش رو زیر و رو می‌کردن و باعث می‌شدن تنهاتر بشه؛ مثل اینکه این دفعه خدا بهش تخفیف داده بود.
پسر کوچیکتر که از این سکوت طولانی خنده‌اش گرفته بود، رو به دوست‌پسرش حرف زد:
"میشه برگردیم هتل؟ من خیلی گشنمه!"
خنده‌ای کرد که قطره‌ای روی گونه‌اش افتاد‌‌. انگشتش رو روی گونه‌اش کشید و لحظه‌ای بعد، فهمید بارون نم‌نمی باریدن گرفته و دست مومشکی رو کشید تا ماشین بگیره ولی اعتراض پسر باعث شد دست نگه داره:
"بیا قدم بزنیم. اونقدر تند نیست."
هیونجین دستش رو محکم‌تر گرفت و از کلیسا خارج شدن. به پسر نگاهی کرد و حرفش رو کمی جوید. بیشتر از این صبر کردن و منتظر گذاشتنش درست نبود؛ پس وانمود کرد حرفی عادی و روزانه رو به زبون میاره:
"دوستت دارم."
پسر بزرگتر دوباره ایستاد و ماتش شد. باور نکرد صدای بم و در عین حال مخملی و جذابی که گوش‌هاش رو نوازش کرده، متعلق به مومشکی باشه. لبخند دندون‌نمایی به روش زد:
"خیلی دوست داشتی بشنویش."
نم بارون کمی بیشتر شده بود و چتری‌‌هاشون رو خیس کرده بود. لبخندش بزرگتر شد:
"نمی‌خواستم انقدر ساده بگمش، چون برام ساده اتفاق نیفتاد. در هر صورت بدون اگه تو نبودی من هم الان مثل همون زنی بودم که توی اون تیمارستان..."
حرفش با دزدیده شدن لب‌هاش قطع شد و چشم‌هاش درشت شدن. به پلک‌های بسته‌ی پسر خیره شد که با اشتیاق و تمام احساساتش لب‌هاش رو فشار میده و تلاش می‌کنه بیشتر از این با وجودش یکی بشه. روی‌ لب‌هاش خندید و احساسی قلبش رو لبریز کرده بود که نمی‌تونست توضیحش بده. حس قدم زدن با پاهای برهنه روی چمن‌های نم دار رو داشت، در حالیکه بوی آب و خاک مشامت رو پر می‌کنه و باعث میشه چشم‌هات رو ببندی و احساس کنی نمی‌تونی از این خوشحال‌تر باشی. حتی اگه یک لحظه تجربه‌اش کنی، می‌تونی تا ابد به خاطر داشته باشی چجوری قلبت رو روشن کرده.
دست‌های هیونجین رو دور کمرش حس کرد و بدون توجه به اینکه ممکنه چشم‌هایی نگاهشون بکنن، متقابلا دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و خم شدن پسر باعث شد محکم‌تر نگهش داره. موقهوه‌ای بیشتر روش خم شد تا تسلط بیشتری داشته باشه و بدون توجه به قطرات تند بارون که صورت‌هاشون رو خیس می‌کرد، لب‌هاش رو باز می‌کرد و به لب‌هایی که ‌حکم اکسیژن رو براش داشتن بوسه میزد.
فلیکس می‌خواست براش تعریف کنه چی به سرش اومده. اینکه از احساساتش حرف نمیزد دلیل نمی‌شد کمتر از اون بهش اهمیت بده یا به اون اندازه دوستش نداشته باشه. هیونجین براش مثل همون کلیدی بود که بعد از سالها پیداش می‌کنی اما نمی‌دونی به کجا تعلق داره. انقدری توی خودت و سایه‌های تاریک زندگی و گذشته‌ات گم شدی که‌نمی‌دونی کجای قلبت رو قفل ‌کردی و از کجا استفاده می‌کنی. مومشکی احساس وابستگی نداشت، برعکس احساس پیدا شدن داشت. احساس اینکه مهم نیست چه اتفاقی بیوفته، آماده‌است با تمام سختی‌ها مقابله بکنه تا چیزی که لیاقتش رو داره به دست بیاره. اگه زندگی قرار نبود اون چیزی که لایقش هست رو بهش پیشکش بکنه، براش می‌جنگید. با صبوری، فکر کردن و عشق ورزیدن.
هنوز از چشیدن لب‌های همدیگه سیر نشده بودن اما فلیکس به سختی عقب کشید. نگاه خیره‌ و سنگین هیونجین باعث میشد ضربان قلبش طوری بزنه که هر لحظه مرگ شیرینی رو تجربه بکنه. اون ماهیچه‌ی کوچیک رنگ تحمل اینهمه حس خوب رو نداشت. نگاهش توی چشم‌های پسر در رفت و آمد بود و لبخندی زد که موقهوه‌ای رو عاشق کرده بود. همون لبخندی که دندون‌های ردیف و زیباش رو نشون میده و برق چشم‌هاش رو درخشان می‌کنه. بدون اینکه پسر متوجه بشه از دست هاش فرار کرد و به سمت هتل دوید. سارق برای اینکه قلب دزدیده‌شده‌اش دورتر نره، دنبالش دوید. لبخندی که هنوز هم روی صورتش نقاشی شده بود باعث میشد مملو از حس خوب و زندگی کردن بشه. این ابدیت لحظه‌ای قرار بود تا سالهای زیادی توی کلبه‌ی خاطراتشون باقی بمونه.
---------------------
هیونجین گوشی رو بیشتر به گوشش چسبوند:
"ریوجینا، چی میگی؟"
"همین که گفتم. ما برای شام نمیایم. بعدشم یه راست میریم و می‌خوابیم. فردا می‌تونیم همدیگه رو ببینیم دیگه. چه اصراریه حالا!"
"نه. نمیشه. زود برگردین."
صدای خواهرش کمی خشن شد:
"حالا سر خودت همچین خلوتم نیستا. نگران نباش. با دوستت نمی‌ریزم رو هم. قطع می‌کنم."
با چشم‌های درشت به گوشیش زل زد و بعد به لیکس نگاه کرد که به تلویزیون خیره شده بود و دستش رو تکیه‌گاه صورتش کرده بود. حالا که زودتر برگشته بودن و کاری برای انجام دادن نبود، سراغ یخچال رفت و توت‌فرنگی با خامه شکلاتی رو بیرون آورد و روی کاناپه، کنارش نشست.
فلیکس کسل بود و حوصله‌اش سر رفته بود. وقتی شنیده بود خواهر پسر و دوستش حالاها حالاها قصد برگشتن ندارن، فهمید قراره مدت زیادی رو تنها بمونن. مومشکی هیچوقت نتونسته بود خودش رو به خوبی ابراز بکنه. پس سعی کرد از عمل استفاده بکنه. بعضی از رفتارها می‌تونن به مراتب صدایی بلندتر از حرف‌ها داشته باشن. ژاکت مشکی رنگش رو درآورد و روی کاناپه‌ی دیگه پرت کرد. بشقاب توت فرنگی رو به سمت خودش کشید و بعد از کندن قسمت سبزش، یکی رو توی دهنش گذاشت. به وضوح دید که نگاه موقهوه‌ای به سمتش کشیده شده و باعث شد گوشه‌لبش کمی بالا بره.
~don't blame me, Taylor swift ~
از تصور کاری که می‌تونن انجام بدن، بی‌طاقت تلویزیون رو خاموش کرد و کنترلش رو طرفی پرت کرد. هیونجین با کنجکاوی نگاهش کرد و وقتی پسر روی پاهاش نشست، رنگ نگاهش از حالت سوالی به حالت مسخ شده تغییر کرد. پسر کوچیکتر بهش خیره شد و دست‌هاش رو آروم روی شونه‌هاش کشید و دور گردنش حلقه کرد. صدای پسر بلند شد، آروم و زمزمه‌وار:
"لیکس. چیکار ‌می‌کنی؟"
فلیکس لبخندی زد و لحظه‌ای برگشت. وقتی دوباره صورتش رو دید، یه توت‌فرنگی دیگه رو توی دستش داشت که‌ روش شکلات ریخته بود. روی صورتش خم شد و شکلات‌های توت‌فرنگی رو روی لب‌‌هاش کشید؛ به سمت دهنش برد و با یه حرکت خوردش. هیونجین مثل کسایی که قدرت حرف زدن نداشتن، فقط نگاهش می‌کرد.
وقتی میوه رو جوید و قورت داد، زبونش رو روی لب‌هاش کشید و لب‌های قلوه‌ای پسر رو که به شکلات شیرین آغشته بودن مکید. گره‌‌ی دست‌هاش رو تنگ تر و جوری بهش چسبید که فاصله‌ای بین بدناشون نمونه. پسر بزرگتر هنوزم نمی‌تونست شرایط رو درک بکنه. حرکات مکنده‌ی لب‌های پسر باعث می‌شد روی مرز جنون قدم بزنه.
فلیکس زبونش رو بیرون آورد و آخرین اثرات شکلات رو از روی لب‌هاش پاک‌ کرد. به اندازه‌ی یک بند انگشت ازش فاصله گرفت. بینی‌هاشون به هم برخورد کرده بود و نگاه مومشکی هنوز روی لب‌های فریبنده پسر بود، به سرشونه‌هاش چنگ زد:
"زود باش هیون. دیگه نمی‌دونم چجوری بهت بفهمونم می‌خوامت."
کنترل لامپ‌های سالن رو برداشت و لوستر رو خاموش کرد. در عوض، آر جی بی سالن رو به رنگ بنفش درآورد و حالا که هوا تاریک شده بود، پسر بزرگتر فقط تونست سایه‌ی صورت پرستیدنیش رو توی نور بنفش ببینه.
هیونجین زیر رکابی سفیدش رو گرفت و به سمت بالا کشید و مومشکی دست‌هاش رو بالا برد تا لباس رو کاملا از بدنش خارج کنه. پسر بزرگتر به پوستش که سفید بود و با بنفشِ نور تزئین شده بود، نگاه کرد. موقهوه‌ای سرش رو کمی بالا برد تا به لب‌هاش برسه و وقتی دوباره لب‌هاشون به هم رسید، بوسه‌ی پرشوری رو شروع کردن. دست‌های فلیکس سوییشرت پسر رو به عقب هل دادن و از شونه‌هاش پایین کشیدن. لب‌هاش رو باز کرد تا فشار و مکش بوسه‌هاش رو بهتر و بیشتر حس بکنه. هیونجین حالا تمام اختیارش رو به ضربان قلب دیوونه‌کننده‌اش داده بود و بوسه‌هاش نفس رو از پسر کوچیکتر می‌گرفتن. حالا که از شر سوییشرتش خلاص شده بود، دست‌هاش رو به سمت کمرش برد و از زیر تی‌شرتش رد کرد. برخورد کف دست‌هاش با پوستش و حس کردن حرارت بدنش باعث شد با ولع بیشتری به بوسیدنش ادامه بده. مومشکی دست‌هاش رو بالا برد تا لباس رو بالا بیاره و لب‌هاشون لحظه‌ای از هم جدا شد تا تی‌شرت از سرش بیرون بیاد. وقتی لباس رو طرفی انداخت، مثل تشنه‌ای که چند روزه طعم آب رو نچشیده دوباره به لب‌هاش هجوم برد. بوسه‌اشون عمیق‌تر شد و فلیکس زبونش رو روی لب‌هاش کشید و هیونجین با تمام جنونی که احاطه‌اش کرده بود، دهنش رو باز کرد تا پسر زبونش رو جای جای اون حفره بچرخونه. فلیکس بدناشون رو دوباره به هم چسبوند و موقهو‌ه‌ای با حس کردن داغی پوستش، گازی از لبش گرفت و زبونش رو مکید. مومشکی ازش فاصله گرفت؛ روی زانوهاش بلند شد همینطور که به چشم‌های پسر بزرگتر خیره بود، کمربند شلوار جینش رو باز کرد. سارق کمر شلوارش رو گرفت و کمکش کرد تا زودتر پاهای سفیدش رو ببینه. وقتی فلیکس شلوارش رو درآورد، به کمرش چنگ زد تا زودتر روی پاهاش برگرده اما پسر یکی از همون لبخندهای دیوونه‌‌کننده‌اش رو تحویلش داد و کمر شلوار ورزشیش رو کشید تا بهش بفهمونه می‌خواد مثل خودش بشه. فشار دست‌های موقهوه‌ای روی کمرش بیشتر شدن و فلیکس روی پاهاش فرود اومد. موقهو‌ه‌ای در عوض، دست‌هاش رو محکم دور کمرش پیچید و وقتی بلند شد، فلیکس پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و توی بازی لب‌هاشون، شلوارش رو به پایین هل داد و وقتی از پاهاش بیرون اومد، دوباره روی کاناپه نشست. مومشکی بالاخره از لب‌هاش دل کند و لب‌های متورمش رو روی گونه‌اش گذاشت و بوسه‌ی خیسی به جا گذاشت که باعث شد چشم‌هاش بسته بشه. لب‌هاش رو روی صورتش کشید و زیر چشمش رو دوباره بوسید. نفس‌های هیونجین لرزون شده بودن و دستش رو پشت سر فلیکس برد و کشی که کمی از موهاش رو نگه داشته بودن باز کرد تا ابریشم‌های مشکی رنگش روی شونه‌اش پخش بشه. پسر بزرگتر سرش رو جلو برد که باعث شد سر فلیکس به گودی گردنش نزدیک بشه. لب‌هاش رو روی استخون ترقوه‌اش گذاشت و از پایین گردنش تا سمت شونه‌اش رو طی کرد. پسر آهی کشید و دستش توی موهای بلند و قهوه‌ای سارق که تا پشت گردنش می‌رسیدن چنگ شد و روح بی‌طاقتش باعث شد پایین تنه‌اش رو روی عضو متورمی که حسش می‌کرد، تکون بده.
هیونجین لب‌هاش رو روی سرشونه‌اش گذاشت و بعد از بوسیدن همون نقطه، مک محکمی بهش زد که باعث شد ملودی ناله‌ی پسر کوچیکتر دوباره توی گوشش پخش بشه. حرکت بدنش روی عضوش داشت دیوونه‌اش می‌کرد. سرش رو به گردنش نزدیک کرد و زبونش رو پایین سیب گلوش کشید و دندون‌هاش رو توی گردنش فرو کرد و مکش محکمی رو به پوستش هدیه داد. فلیکس بی‌طاقت سرش رو کمی عقب آورد و دست‌هاش صورت پسر رو قاب گرفتن. هیونجین فکر‌ کرد درد اذیتش می‌کنه یا آماده‌ی جلوتر رفتن نیست. اما صورت زیباش زیر نور بنفش بهش لبخند زد و وقتی فاصله‌اش رو کم‌تر کرد، خیسی و نرمی لب‌هاش رو روی پلک‌های بسته‌اش حس کرد و دلش ریخت. دستش رو به سمت باکسر پسر برد و وقتی هیچ پوششی بدنش رو پنهان نکرد، باکسر خودش رو هم از تنش بیرون کشید. فلیکس دوباره روی پاهاش نشست و تماس پوست‌های پرحرارتشون، باعث شد حلقه‌ دست‌های هیونجین دور کمرش تنگ تر بشه. موقهوه‌ای با صدای بم شده و مجذوب کننده‌ای زمزمه کرد:
"ممکنه درد داشته باشه."
فلیکس به چشم‌هاش نگاه کرد و خندید:
"اولین بارم نیست."
سارق با تصور کس دیگه‌ای که این حس‌ها رو باهاش تجربه کرده، آتیش گرفت. دست مومشکی زیر چونه‌اش رفت:
"می‌دونی که برای احساس کردن چیزی به همه چی چنگ زدم."
کمی روی زانوهاش بلند شد و ورودیش رو روی عضو بزرگ‌شده و ملتهبش تنظیم کرد. وقتی سرعضوش توسط ورودیش پوشیده شد، لب‌هاش رو به گوشش چسبوند:
"اما بازم پوچ بودم و نمی‌دونم خالق اینهمه حس توی وجودم چی به سرم آورده که دارم دیوونه میشم."
و بعد با یه حرکت روی عضوش نشست که باعث شد هیونجین سرش رو به عقب پرت بکنه و دست‌هاش به باسنش چنگ بزنن. پلک‌هاش رو دوباره باز کرد و پسر رو دید که لب پایینی‌اش رو بین دندون‌هاش گرفته بود و بدون هیچ حرفی بهش زل زده بود و حرکتی نمی‌کرد. چتری‌اش رو از روی پیشونی عرق کرده‌اش کنار زد و هنوز هم با ترکیب صورت فرشته‌وارش و نور بنفشی که این تصویر رو فضایی کرده بود کنار نمی‌اومد:
"حالت خوبه؟"
بوسه‌ی عاشقانه‌ای که روی لبش کاشته شد جوابش رو داد و فلیکس دوباره بلند شد. هیونجین کمرش رو محکم‌تر گرفت تا توی حرکت کردن کمکش کنه. وقتی دوباره تمام عضوش رو فرو برد، موقهوه‌ای انگار که فرصت شکار پیدا کرده باشه، نیپل صورتی رنگ پسر رو بین لب‌هاش گرفت و زبونش رو روش کشید و مکش محکمی رو بهش هدیه داد. گردن پسر کوچیکتر به سمت عقب رفت و چشم‌هاش سیاهی رفتن. حجم احساساتی که در حال تجربه بود می‌تونست به روحش که تازه به دنیای احساسات برگشته بود، صدمه بزنه. انگشت‌هاش لای موهای قهوه‌ایش خزیدن و اینبار با فشار بیشتری روی عضوش سوار شد. ناله‌ی بلندی که از بین لب‌های جفتشون فرار کرد، حالشون رو وصف‌ناپذیر نشون داد.
فلیکس کمی موهاش رو کشید تا بتونه توی چشم‌هاش نگاه بکنه. وقتی مردمک‌‌های مشکی رنگش با مردمک‌های شکلاتی رنگش ملاقات کردن، دوباره از جا بلند شد و اینبار لگن هیونجین با فرودش ضربه‌ای درونش زد. صدای نفس‌ها و ناله‌هاشون ملودی معتاد کننده‌ای رو برای جفتشون ایجاد میکرد و از این دنیا جدا میشدن.
چشم‌هاشون به هم دیگه خیره شده بود و بدن فلیکس مثل موج روی بدنش حرکت می‌کرد و با هر نشست و برخاست، ضربه‌ای درونش میزد. رقصی که انجامش میداد بهش انرژی می‌داد و نگاه کردن توی چشم‌های پسر باعث میشد حرکاتش رو با اغواگری بیشتری انجام بده تا حسی که به پسر بزرگتر میده فراموش نشدنی باشه‌. ضربه های عضو تحریک‌شده و پر قدرت هیونجین باعث میشد وجودش ضعف بکنه ولی با عشق بیشتری انجامش بده. به سوار شدن روی عضوش که با هر فرودش ضربه‌ی محکمی تقدیمش می‌کرد، با کمال لذت و حس وصف ناپذیرش ادامه داد. وقتی ضربه‌ی آخرش باعث شد چشم‌هاش رو ببنده و لرز خفیفی کل بدنش رو بگیره، فهمید نقطه‌ی حساسش رو پیدا کرده.
هیونجین با صدای تحریک‌کننده‌ای زمزمه کرد:
"اگه می‌دونستی چی به سرم میاری هیچوقت نزدیکم نمی‌شدی."
فلیکس به صورت پسر نگاه کرد که سایه‌ی بنفش رنگ نور تزئینش کرده بود. لبخند شیفته‌ای زد و دوباره بدنش رو کمی بالا کشید:
"از کجا می‌دونی حست از من بیشتره؟"
هیونجین دوباره با ضربه زدن به همون نقطه، با صدای مصممی جواب داد:
"مطمئنم."
چشم‌های خمار مومشکی توی چشم‌هاش قفل شده بودن. قلبش نتونست این نگاه رو هضم کنه و صورت‌هاشون به همدیگه نزدیک‌تر شدن و لب‌هاشون توی اوج احساسات روی هم نشستن. هیونجین هنوز هم به نقطه‌ی حساسش ضربه می‌زد که باعث می‌شد کمی به بالا پرتاب بشه. دستش روی عضو متورم پسر کوچیکتر نشست و فلیکس لب‌ پایینی‌اش رو بین دندونش اسیر کرد. چند حرکت بعدی طوری انجام شد که دو نفرشون اسیر احساساتی بودن که برای قلب و روحشون زیادی بود و وقتی فلیکس گرمای خالی شدن عضو پسر رو داخلش حس کرد و خودش هم ثانیه‌ای بعد روی شکمش خالی شد، قطره اشکی از لای پلکش فرار کرد.
هیونجین با حس شوری که روی لب‌هاش نشست چشم‌هاش رو باز کرد و پلک‌های بسته و خیس فلیکس باعث شدن دلش از وحشت بایسته:
"لیکس، چشم‌هاتو باز کن."
فلیکس آروم بلند شد تا عضو پسر از بدنش بیرون بیاد، بدنش که به عضو پسر عادت کرده بود باعث شد ناله‌ی معترضي سر بده. دوباره روی پاهاش نشست و چشم‌هاش رو باز کرد. موقهوه‌ای با دیدن گوی‌های کهکشان سیاه رنگش، لبریز از عشق شد:
"خوبی لیکسی؟"
دست‌هاش صورت پسر و قاب کردن و مومشکی آروم سر تکون داد و نگاهش برای پسر سنگین بود اما حرفی که توی اون حال و هوا شنید، باعث شد آخرین درصدی که از روحش برای خودش مونده بود هم به نام پسر زده بشه:
"من... فقط، خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد عاشقتم."
"خدایا، عشق برای حسی که بهت دارم خیلی کمه..."
تنها جمله‌ای بود که از لب‌هاش خارج شدن و جسم برهنه و بت مانندش رو طوری توی آغوشش فشرد که تمام سلول‌های بدنش آروم بگیرن. فلیکس دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو توی گودی گردنش فرو برد و بوی تن پسر رو با ولع نفس کشید.
اشک توی چشم‌های هیونجین جمع شد و با خودش فکر کرد کی می‌دونست قراره توی یه روز بارونی، زیر نور بنفش رنگی که بهترین نوع احساسات رو تجربه کرده بود از شدت عاشقی گریه کنه؟
بوسه‌ی بعدی که پایان عشق‌بازی و شروع حجم بیشتری از احساسات بود، از طرف فلیکس شروع شد. روح‌هاشون پیوندی رو تجربه کردن که بهشون ثابت می‌کرد قرار نیست هیچ تجربه‌ی مشابه‌ای رو با فرد دیگه‌ای داشته باشن. عشقشون محکم ترین مدرکی بود که به این ابدیت محکومشون بکنه.
--------------

{Endless Death, Full}Where stories live. Discover now