~put it straight(nightmare ver.) (G)I-DLE~
فلیکس روی زمین پرت شد و سرش رو گرفت تا از کتکهای زنی که با بیرحمی هدیهاش میکرد، در پناه باشه. اشک توی چشمهاش جمع شده بودن و به سختی از صورتش محافظت میکرد تا حداقل بتونه مدرسه بره. مادرش یقهاش رو گرفت و با پاش ضربهی محکمی به کمر پسر زد؛ نالهای از بین لبهاش در رفت و باعث شد اشکش جاری بشه. زن با صدای ترسناکش حرف زد:
"گمشو بیرون. کی بهت اجازه داد بیای تو؟"
پسر به زحمت بلند شد و با وجود درد زیادش، از اتاق بیرون رفت و بعد از برداشت یک قدم، در آستانهی افتادن بود که پدرش زیر بغلش رو گرفت:
"یونگبوکا... خدای من، چه بلایی سرت اومده؟"
فلیکس به زحمت ایستاد و لبخند زیبایی که ردیف بالایی دندونهاش رو نشون میدادن، زد:
"مشکلی نیست بابا."
مرد که تمام اتفاقات رو حدس زد، پسرش رو به اتاقش برد و دکتری خبر کرد و به سمت اتاق زنش رفت.
صداهایی که شنیده میشد قابل تحمل نبودن. از شکستن شیشهها گرفته شده تا صدای ضربه و کتک. فریادهای زنی که کنترلی روی خودش نداره و به شدت خطرناکه. فلیکس نمیتونست توی گوشاش هدفون بذاره؛ میترسید بلایی سر پدرش بیاد و بیخبر بمونه. پس تموم اون فریادها و فرکانسهای تاریک رو به جون خرید، اون هم برای پنجمین سال متوالی.
زندگیش همینطور ادامه داشت و متوجه نشد از یه جاهایی به بعد، لبخنداش مصنوعی شدن. به کتک خوردن و سرزنش شدن عادت کرده بود و کارهای غیر قابل بخششی که از مادرش سر میزد براش عادی شده بود. از حبس کردن پسر و آزاد کردن گاز مونوکسیدکربن توی اتاقش تا گرفتن موهاش و کشیدنش روی زمین. پسر تمام اینها رو بهخاطر پدرش تحمل کرد و دم نزد؛ مثل پدرش که تمام رفتارهای زن رو برای پسرش تحمل میکرد و دم نمیزد. اما وقتی مادرش دست به چاقو شد، اوضاع برای مرد فرق کرد.
زن چاقو رو زیر گلوی پسر نگه داشته بود و مرد به سختی سعی در کنترل خودش داشت:
"چیکار داری میکنی؟ تو که نمیخوای پسر خودت رو بکشی!؟"
"اون پسرم نیست. برای چی همتون چرت و پرت میگین. این دنیا واقعی نیست! برای همین کشتن کسی هم قرار نیست واقعی باشه!"
"ولی لازم نیست همچین داستانی برای این دنیایی که واقعی نیست بنویسی! میتونی جور دیگهای بنویسیش! مگهنه؟"
مرد که توجه زن رو مثل همیشه معطوف خودش کرده بود، آروم به سمتش اومد و با چشمهاش به فلیکس اشاره کرد. طی یک حرکت، پسر دست مادرش رو پیچوند و از زیر دستش فرار کرد. زن به سمتش هجوم برد اما پدرش مانع شد. مرد در حالی که با مادرش درگیر شده بود، به سختی فریاد زد:
"فلیکس. برو کمک بیار! زود باش!"
مغزش به سختی کار میکرد و میترسید پدرش رو تنها بذاره. اما به زحمت از پشت بوم برج بیرون رفت و وقتی از ساختمون خارج شد تا به کلانتری نزدیک خونهاشون بره، برگشت و نگاهی به بالا انداخت. تصویری که میدید رو باور نکرد. درگیری والدینش به جایی رسیده بود که بهلبهی پشت بوم رسیده بودن و توی یه چشم بههم زدن، پدرش از اون ارتفاع بلند سقوط کرد و جلوی چشمهاش، محکم به زمین کوبیده شد و فلیکس به وضوح صدای خرد شدن استخونهای بدن و سرش رو شنید.
یکی دو دقیقهی بعد، پلیس و آمبولانس از راه رسیدن. فلیکس قبل از اینکه سوار آسانسور بشه، بهشون زنگ زده بود و حدود پنج تا هشت دقیقه بعد از اون، مامورا رسیده بودن. اما برای رسیدن خیلی دیر بود، خیلی دیر.
------------------
پدرش مرد بسیار ثروتمندی بود. ثروتی که به سختی و از راه درست به دست آورده بود. میدونست نباید شرکتهای بزرگش رو به دست پسرش بسپاره و شونههای کوچیکش که نوجوونی و دردهاش رو حمل میکردن، نمیتونست بار تجارت رو به دوش بکشه؛ اما تمام داراییهای دیگهاش رو مستقیما به نام پسر زده بود. بهخاطر اینکه به سن قانونی نرسیده بود، تمام داراییاش دست عمویی افتاد که هیچی براش مهم نبود و خوشحال بود که شرکتهای بزرگ برادرش به دستش افتاده تا بتونه با پولشویی و کلاهبرداری ثروت بیشتری به جیب بزنه.
مادرش به بیمارستان روانی منتقل شد و از اون روز به بعد، فلیکس تنها شد.
طبق وصیت پدرش، عموش موظف بود تمام نیازهای فلیکس رو بی چون و چرا فراهم کنه، وگرنه تمام اموالش به شخص دیگهای از خانواده منتقل میشد و مرد که اصلا همچین چیزی رو نمیپسندید، تمام نیازهای پسر رو فراهم میکرد. چون وقتی فلیکس به سن قانونی میرسید، تمام دارایی پدرش به نام خودش میشد و هر وقت که خودش میخواست، میتونست شرکتها رو از اون مرد پس بگیره. عموش حتی پیشنهاد خرید خونهی دیگهای رو داد، اما فلیکس رد کرد و تنها چیزی که توی مراسم ختم پدرش به یاد داشت، چهرهی پسر هفده هجده سالهای بود که توی بیمارستان دیده بود. یکی از شبهایی که زن خودش رو زخمی کرده بود و توی بیمارستان بستری شده بود، دیده بودش. لبخندش تلخ بود اما جملهاش توی سرش گیر افتاد و بیرون نرفت:
"بالاخره زندگیه. مامانم همیشه میگفت زندگی هدیهی ناخواستهایه که بهت داده شده؛ دست خودته که خوردش بکنی و دور بندازیش یا قدرش رو بدونی و ازش نگه داری بکنی."
حرف توی سرش تکرار میشد و قطره اشکی روی گونهی لاغرش ریخت. تصویر مردی که همیشه با خستگی به روش لبخند میزد تا پسر دردش رو حس نکنه از چشمهاش کنار نمیرفت.
جملهی سادهای بود، اما باعث شد فلیکس تصمیم بگیره برای پدرش هم که شده، زندگی بکنه. تا جایی که خودش نفهمید چه وقتی این زندگی کردن به تنفسهای توخالی و پوچ ختم شد.
چی شد زنی که توی کودکی موهای سرش رو شونه میزد، به روش لبخند میپاشید، براش غذاهای خوشمزه درست میکرد و به پدرش عشق میورزید، به هیولای زندگیش تبدیل شد؟
----------------------
هیونجین به صورت پسر خیره شده بود که روی نیکمت نشسته بود و اشک صورتش رو خیس کرده بود. نمیدونست قدرت بازگوی اون اتفاقات رو از کجا آورده و باید بابتش متشکر باشه یا نفرین بکنه. فلیکس روی همین پشت بوم پدرش رو از دست داده بود؛ توی اون خونه تمام عذابهای زندگیش رو تحمل کرد و هنوز هم توی این مکانها قدم میذاشت و زندگی میکرد. سر پسر رو توی بغلش گرفت و مومشکی به سوییشرتش چنگ زد. هیونجین کلافه بود، از اینکه صورتش موقع تعریف این اتفاقات آروم بود، انگار که یه فیلم ترسناک رو تعریف میکنه، از اینکه حتی وقتی اشکهاش شروع به ریختن کردن، هق نزد؛ صداش نلرزید و لحظهای متوقف نشد تا بخواد نفس بکشه.
اگه میخواست با خودش صادق باشه، از مجبور کردنش پشیمون بود اما راهی بود که هیچ برگشتی نداشت. روی موهاش بوسه زد و چونهاش رو روی سرش گذاشت:
"گریه کن. راحت گریه کن، اندازهی تمام سالهایی که جلوی پدرت خندیدی گریه کن."
شونههای پسر لرزیدن و دل موقهوهای هم با تلخی لرزید. اشکی از چشمش بیرون جهید و لبهاش رو روی هم فشار داد تا ذهنش بتونه واقعی بودن این اتفاقات رو بپذیره. مدرکی که واضح بود و بهش ثابت میکرد، همون شبی بود که ریوجین مریض شده بود و به بیمارستان برده بودتش و فلیکس سیزده ساله رو همونجا دید و اون حرف رو بهش زد. کاملا به یاد داشت که پسر، هودی گشاد فسفری رنگی پوشیده بود و شلوار ورزشی طوسی رنگی پاش بود. با وجود تمام این دردها لبخند زیبایی زده بود که هنوز به یاد داشت.
----------------
"چی میگی؟"
"باید مادرش رو ببینه."
"داری باهام شوخی میکنی؟"
ریوجین کلافه شد:
"باید مادرش رو ببینه. مادرش مدرکی برای واقعی بودن اتفاقاتی که براش افتادن هست. به علاوه، باید حرفهاش رو بزنه، یه بار هم که شده خودش رو ابراز بکنه تا حداقل اتفاقاتی که براش افتاده رو بپذیره. هرچقدر که خسته و بی حوصلهاست، باید سر اون زن خالی بکنه. هرچند که من از طریق یکی از سونبههام پروندهاش رو چک کردم و فهمیدم خود اون زن توی بچگی مورد تجاوز و کودک آزاری قرار گرفته و بهخاطر کنار نیومدن با اتفاقاتی که براش افتاده، دچار این اختلال شده و به صورت ژنتیکی به فلیکس هم رسیده. حتی اگه ارثی هم نبود کاملا قابل درکه که نخواد واقعی بودن این اتفاقات رو باور بکنه. باهاش برو به اون بیمارستان روانی، مادرش ملاقات ممنوعه ولی من ترتیبش رو میدم. اصلا دلم نمیخواد قوانین رو زیرپا بذارم ولی اگه اینکار رو نکنم فلیکس نمیتونه از این دردی که توش دست و پا میزنه راحت بشه."
هیونجین بعد از سکوت طولانیای، دستش رو توی موهاش کشید و میدونست راه دیگهای نداره:
"باشه."
-----------------------
~my house, PVRIS~
فلیکس رکابی سفید رنگش رو پوشیده بود، جلیقهی چرم مشکی رنگی روش پوشیده بود و شلوار جین سیاهی پاهاش رو اسیر کرده بودن. وقتی پرستار به سمتشون اومد، از جا بلند شد و به طرف هیونجین برگشت:
"میخوام تنها برم."
موقهوهای با اینکه اصلا راضی نبود، سری تکون داد و دستش رو محکم گرفت:
"باشه. بهم قول دادی. مواظب باش و کاری کن این اولین و آخرین باری باشه که میبینیش."
سرتکون داد و وارد اتاق شد. وجودش پر از عصبانیت و خشم بود. با خودش عهد بسته بود تمام حرفهایی که توی این چند سال وجودش رو تجزیه کرده بودن، به بدترین شکل ممکن بهش انتقال داده بشه. دستهاش مشت بود و جسم زن رو پس از سالها دید. روی تخت نشسته بود و سرش پایین افتاده بود. این فاصله برای فرو کردن خنجر زخمهاش توی قلب زن کافی نبود، بهخاطر همین بهش نزدیکتر شد. گوشهی تخت نشست. دندونهاش رو روی هم فشار میداد اما نگاهش به دست زن افتاد و تمام خشم و عصبانیتش توی یک چشم به هم زدن دود شد و به هوا رفت. چشمهاش مات تصویر روبهروش شده بودن، تصویری که زیادی آشنا بود. ساعد دستش پر از رد زخم بود و موهای بلندش باعث میشد صورتش دیده نشه. دوتا دستبند پارچهای دور مچ دستهاش بسته شده بودن که باعث میشد نتونه از تخت فاصله بگیره. مومشکی دست لرزونش رو جلوتر برد و روی زخمهاش رو لمس کرد. نگاه تهی و توخالی زن بالا اومد و به چشمهاش خیره شد.
نمیخواست همچین اتفاقی بیوفته اما سرنوشتش طبق خواستهاش پیش نمیرفت. توی یک چشم بههم زدن، تمام زجر ناخواستهای که علائم بیماریاش به همراه آورده بود رو به خاطر آورد و قطرهی اشکش روی گونهاش ریخت. خواهر هیونجین بهش گفته بود زن فقط از این بیماری رنج نمیبره و ترکیب این مرض با چند بیماری دیگه باعث شده وضعیتش به قدری وخیم بشه که نتونه توی دنیا زندگی بکنه.
مومشکی توی همین چند دقیقهی کوتاه چیزی رو فهمید که هیچوقت در نظرش نگرفته بود. خودش فرزند این خانواده بود و اتفاقاتی که تحمل کرده بود باعث شده بود در معرض ابتلا به این بیماری قرار بگیره؛ یعنی زن به مراتب اتفاقات بدتری رو تجربه کرده بود، چیزهایی که شاید در برابر مصیبتهای وحشتناکش مثل هیولایی رعبآور بودن.
ولی به هر حال اون مقصر بود. وقتی که حسش کرد، باید دنبالش میگشت و درمان میشد، چون یه مادر بود. مسئولیت یک خانواده روی دوشش بود. اخمهاش توی هم رفتن و مخلوط غم و خشم تنهاش نمیذاشتن. آروم لبهاش رو از هم باز کرد:
"هر چیزی که باعث شد به همچین چیزی تبدیل بشی... امیدوارم همهاش یادت بمونه. امیدوارم یادت بمونه که عمدا خواستی من هم اینطوری بشم. من احمق نیستم."
پوزخندی زد و به چشمهای مادری که فقط اسم مادر رو حمل میکرد خیره شد:
"من مال تو نیستم که تصمیم بگیری با این کارات منو توی خودت غرق کنی. هیچوقت نمیخواستم برات دلسوزی کنم اما دست خودم نیست. به هر حال، من متعلق به خودمم. تو، خاطراتت و این بیماری مزخرف با روح و پوست و خونم مخلوط شدین و فکر کنم وقتشه بری!"
سرش رو نزدیک گوش زن برد:
"خودم توی این خونه راهت دادم، و حالا خودم میگم از خونهام، از روحم، از وجودم بری. وجودت به اندازهی کافی زندگیم رو نورانی کرد!"
با چشمهای سرد و ترسناکش نگاه زن رو دنبال کرد:
"امیدوارم بیماریهای دیگهات به این یکی غلبه بکنه! وقتی تونستی چیزی حس کنی، یادت بیار که خودت با زندگی خودت چیکار کردی."
با وجود سنگینی قلبش، جسم لاغر زن رو توی آغوش کشید:
"به هر حال، من رهات میکنم. حمل کردن تو و باری که روی دوشم گذاشتی فقط زندگی خودم رو سختتر میکنه. فکر نمیکردم همچین چیزی رو بگم، اما میخوام انجامش بدم... مامان!"
-------------------
پنجره رو پایین کشید و سرش رو بیرون برد. باد صورتش رو نوازش کرد و پلکهاش رو روی هم گذاشت. با شنیدن صدای پسر به سمتش برگشت:
"چند روزی باید برم."
"برای کار بعدیت؟"
هیونجین از این بحث متنفر بود اما میدونست راهی برای فرار نداره. پس به ناچار سر تکون داد. مومشکی دوباره لب باز کرد:
"چقدر طول میکشه؟"
"حدودا یک ماه؟"
فلیکس توی جاش صاف نشست:
"چرا انقدر زیاد."
موقهوهای سعی کرد نگاهش رو روی جاده ثابت نگه داره:
"خارج از کشوره."
"منم باهات میام."
"نمیشه!"
"همینی که گفتم. منم میام!"
"نمیتونم ببرمت."
"بزن کنار."
"فلیکس..."
با شنیدن فریاد پسر فهمید تحملش سر اومده:
"گفتم بزن کنار."
وقتی ماشین رو به حاشیهی راه هدایت کرد و ایستاد، از ماشین پیاده شد و دستش رو توی موهای مشکی و بلندش کشید. نفسای بلند میکشید تا بغضش رو بخوره. تند تند پلک میزد و به رودخونهی هان خیره شده بود. صدای هیونجین باعث شد توی جاش واسته:
"خیلی وقته کار نکردم. نمیتونم اینطوری ادامه بدم. باید حداقل خرج ریوجین رو دربیارم!"
میدونست پشنهاد کمکش رو رد میکنه، پس هیچ راهی جز اینکه همراهش بشه نداشت. به سمت برگشت و با گویهایی که توی اشک میغلتیدن بهش زل زد و فریادش بلند شد:
"پس باید منم با خودت ببری. نمیتونی منو اینجا و توی این شرایط ول کنی. وقتی بهم قول یه هفته دادی ده روز پیدات نشد و آخرش خودم سراغت اومدم. کی میدونه برای یه ماه چقدر دیر میکنی؟"
فلیکس ترسیده بود. از اینکه تنها بمونه و سرنوشتش مثل زنی که تازه دیده بود، گریبانش رو بگیره. اون وقت تمام روزهاش بیمعنی میشدن و خودش تبدیل به چیزی میشد که ازش انزجار داشت.
هیونجین ماشین رو دور زد و بدون هیچ حرفی پسر روی توی بغلش گیر انداخت و هیچ فاصلهای بین خودشون نذاشت. فلیکس به لباس پسر چنگ زد:
"اگه تو مدتی که نباشی گیر بیوفتم و دیگه نتونم برگردم مقصرش تویی. چون میدونی چقدر تاثیر داری و خودتو ازم دریغ کردی."
"باهم میریم. باشه؟ باهم میریم فقط دیگه این حرفها رو نزن."
مومشکی نفس عمیقی کشید و سرش رو توی گردن پسر فرو برد و رایحهی بدن پسر رو با تمام وجودش توی ریههاش کشید. زمزمهی شکستهاش باعث شد هیونجین از خودش متنفر بشه:
"نمیتونی حالا که از نفرت خالی شدم منو توی غم رها کنی."
موقهوهای کمی ازش فاصله گرفت و دستهاش صورتش رو قاب گرفتن و بوسهی پشیمونی روی پیشونیش کاشت:
"نمیکنم. رهات نمیکنم. متاسفم."
چونهاش رو روی سرش گذاشت و گوش فلیکس روی قلبش قرار گرفت و به ضربان تند و آهنگینش گوش داد.
-----------------
"چرا میخوای توی این یکی کمکم کنی؟"
چانگبین نگاهی بهش انداخت و توی گوشش پچپچ کرد تا ریوجین چیزی نشنوه:
"چون این یکی از بابام سواستفاده کرد و ازش کلاهبرداری کرد. اگه پول بابام نبود الان نمیتونست توی پاریس یکی از بهترین جواهرفروشیا رو بزنه. میتونی به عنوان یه تسویهحساب بهش نگاه کنی. اگه نبودم بابام هزاربار ورشکست شده بود."
هیونجین به مومشکی نگاهی انداخت که روی صندلی نشسته بود، ایرفونهاش توی گوشش بودن و بهش خیره شده بود. هنوز نتونسته بود به این عادتش، عادت بکنه. مهم نبود کجا بودن و توی چه موقعیتی قرار داشتن، نگاهش ذرهای تغییر نمیکرد و تمام وجودش رو احاطه میکرد.
وقتی سوار ماشین شدن و به هتل گرون قیمتی که فلیکس رزرو کرده بود رسیدن، چشمهای ریوجین درشت شدن و سوتی زد. موقهوهای کمی خجالتزده شد و فلیکس داخل شد تا کلیدها رو تحویل بگیره. یکیاش رو توی دست چانگبین گذاشت:
"اتاق تو و ریوجین."
چانگبین ابرویی بالا انداخت و دختر شونههاش رو گرفت و کشیدش:
"ممنونم. خب ما دیگه میریم. راستش من خیلی خستهام و میخوام استراحت کنم."
وقتی چانگبین مخالفت کرد، توش گوشش پچپچ کرد:
"دو هزاریت کجه یا کلا نمیفهمی؟ میخواد خودش و هیونجین تنها باشن. فقط دهنت و ببند و دنبالم بیا. من درسم رو میخونم و تو هر غلطی دوست داشتی بکن."
سرش رو برگردوند و لبخند دندوننمایی به دوتا پسر زد.
-----------------
~in the name of love, bebe rexha~
هیونجین خودش رو روی تخت انداخت و چشمهاش رو بست. صدای خش خش ملحفهها بهش ثابت کردن پسر کنارش دراز کشیده. چشمهاش رو باز کرد و با دیدن پسر سمت چپش، بهش خیره شد. دستش رو تکیهگاه صورتش کرده بود و بهش خیره شده بود:
"کی باید کارت رو شروع کنی؟"
به پهلوی چپ خوابید و دست راستش رو جلو برد تا چتریهای نرم و بلندش رو کنار بزنه:
"چطور؟"
"میتونم روی اینجا به عنوان یه سفر حساب کنم یا صرفا مترسکم؟"
لبخند شیفتهای به صورتش زد و خیلی ناگهانی بابت این فرشتهای که خدا براش از ناکجا آباد فرستاده بود، تشکر کرد:
"بیشتر من شبیه مترسکم. توی مزرعهایه که مزرعهدارش تویی. حاضرم تموم آفتای زشت مزرعهی زندگیتو بگیرم تا تو با خیال راحت چشمهات رو روی هم بذاری."
فلیکس که انتظار این حرف رو نداشت، بی هیچ حرفی بهش خیره شد و نگاهش بین دو گوی پر احساسش در رفت و آمد بود. هیونجین مچ دستش رو گرفت و به لبهاش نزدیک کرد. بوسهای به رد زخمی که روی دستش بود زد و بوسهی دیگهای به زخم دیگه. مومشکی محو کارهاش شده بود و فقط با چشمهاش در حال سفر کردن توی وجود اون پسر بود. چطور تونسته بود نجاتش بده؟ حالا که فکرش رو میکرد، حتی زندگی کردن رو هم مدیون این شخص بود. نه وقتی که نجاتش داد، وقتی دوباره بهش یاد داد زندگی کردن چه شکلیه.
حالا که غبار نفرت و غم چندسالهاش رو تاحدی گردگیری کرده بود، میتونست تصویرش رو واضحتر ببینه. هیونجین که دست از بوسیدن ساعد دستش برداشته بود، دستش رو روی صورتش گذاشت و جای جای صورتش رو با نگاهش کنکاش کرد:
"تو پاداش کدوم کار خوب منی؟"
مومشکی خیره به چشمهاش زمزمه کرد:
"پاداش وقف کردن زندگیت بهخاطر کسی دیگه، بدون چون چرا و هیچ منتی. حتی شده به غلط!"
شونهاش رو گرفت و پسر رو روی تخت خوابوند. چشمهاشو بست و لبهاش رو شکار کرد. هیونجین دستش رو توی موهای ابریشمی بلندش برد و لبهاش رو برای بوسیدن اون گلبرگهای نرم باز کرد. فلیکس بدنش رو روی پسر کشید و لب بالاییش رو مکید و بوسهی بعدی رو روی لب پایینیاش کاشت. موقهوهای دهنش رو برای بوسیدن بهتر باز کرد و بعد از بوسیدن تاج لبش، دندونهاش رو توی لب پایینی پسر فرو برد و گاز ریزی ازش گرفت. فلیکس که از این حرکت نفسبریده و بیطاقت شد، زبونش رو داخل دهن پسر برد و بوسه رو عمیقتر کرد. پسر بزرگتر دست دیگهاش رو توی موهای پسر برد و با چنگ زدن توی ابریشم مخملیاش، خواستن رو ابراز کرد. متقابلا زبونش رو روی زبون پسر کشید و به عمیقتر کردن بوسه مهر زد. هیونجین از شدت علاقه کلافه شده بود. چطور میتونست با این موجود یکی بشه و راضی باشه؟ هیچ راهی براش پیدا نمیکرد. پس فقط بیشتر بوسید و به زبون سرکشش اجازه داد جای جای حفرهی دهنش رو طی بکنه. دستش رو از کمرش به زیر لباسش برد و پوست گرم کمرش رو لمس کرد. فلیکس مک عمیق و محکمی به لب بالاییاش زد و به اندازهای فاصله گرفت که لبهاشون تقریبا روی هم قرار داشت و چشمهای مسخشون توی نگاه همدیگه قفل شد. نگاه پسر بزرگتر به لبهای قرمز شده، خیس و متورمش افتاد و اینکه بدنش روی بدن خودش قرار داشت و برای تنفس تقلا میکرد، باعث میشد دیوونهتر بشه.
باید همین الان میگفت. حس میکرد اگه تمام روزهای دنیا رو برای خودش داشته باشه هم کمه، پس لب باز کرد:
"فلیکس..."
مومشکی بدون ذرهای تکون خوردن بهش خیره موند و فاصلهاش رو کم نکرد. با تلفظ اسمش، لبهاشون بهم برخورد کردن و هیونجین با یه حرکت، موقعیتشون رو عوض کرد و پسر رو زیر خودش گیر انداخت. مچ دستهاش رو گرفت و به پسر نگاه کرد که ذرهای خجالت نمیکشه و همچنان نگاه خیرهاش رو بهش هدیه میده تا روحش رو زیر و رو کنه. موقهوهای لحظهای چشمهاش رو بست و بعد از باز کردنشون، تمام حرفهاش رو بیرون ریخت:
"من دوستت دارم. خیلی زیاد. حتی اون موقعی که اولین بار دیدم خودت رو زخمی کردی. کسی چه میدونه؟ شایدم اولین باری که دیدمت و نجاتت دادم. نمیدونم چرا تویی فقط میدونم همونطور که تو بدون من نمیتونی چیزی رو احساس کنی، من بدون تو نمیتونم زندگی رو احساس کنم."
پیشونیش رو روی شونهی پسر گذاشت و لحنش درمونده به نظر میرسید:
"نباید انقدر بد گرفتارم میکردی."
دست مومشکی رو حس کرد که آروم از بند دستش آزاد شد و روی موهاش نشست و سرش رو نوازش کرد. فلیکس انقدر به این کار ادامه داد تا آروم سرش رو بالا آورد و دوباره به بت زندگیش خیره شد. مومشکی لبهاش رو از هم باز کرد و خندید. همون خندهای که دندونهای ردیف زیباش رو به نمایش میذاره و آخرین باری که این تصویر رو دیده بود، پسر سیزده سالهای بود که توی بیمارستان مونده بود تا مراقب مادرش باشه. هیونجین آروم ازش فاصله گرفت و دستهاش رو توی موهاش فرو برد. نباید اینطوری میخندید. موقهوهای احساس بیچارگی میکرد. پشتش رو به فلیکس کرده بود تا بیچارگی رو از توی چهرهاش نخونه. هرچند که بهش گفته بود چقدر گیرش افتاده، باز هم با لجبازی با قلب سرکشش مبارزه میکرد. حلقه شدن دستهای مومشکی رو از پشت حس کرد و لحظهی بعد، کمرش به سینهی پسر کوچیکتر چسبیده بود. فلیکس چونهاش رو روی شونهی پسر گذاشت و هیونجین میتونست قسم بخوره اولین باره که این لحن رو ازش میشنوه. شیرین، با احساس، نرم و شاید کمی اغواگر:
"خیلی خب. پس فکر نکنم فقط نقش مترسک رو داشته باشم."
موقهوهای سرش رو از پشت به شونهی پسر تکیه زد و نگاهش کرد:
"چطور میتونی همچین حرفی بزنی وقتی زندگیم رو زیر و رو کردی؟"
YOU ARE READING
{Endless Death, Full}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Endless Death ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunlix ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: psychology, Romance, Angst, Smut ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: TearsOfShqa ╰┈┈𝗦𝘁𝗮𝘁𝘂𝘀: Full