مراسم تدفین ملکه باشکوه و درخور مقام یک اشراف زاده برگزار شد. امپراتور احوالات خوبی نداشت و شب هنگام، آهسته روی پل چوبی قصر، زیر نور ماه قدم برمیداشت و به آب ساکن زیر پاهاش نگاه میکرد. محافظ شخصیش تو فاصلهی نزدیکی ایستاده بود و رفتارش رو زیر نظر داشت.
"به نظرت وقتی که مُرد، درد کشید؟"
محافظ سرش رو پایین انداخت. جرأت اهانت نداشت"مطمئنم ایشون الان در جای بهتری هستن"
"شاید اگه من اون شب کنارش بودم، این اتفاق براش نمیفتاد"
محافظ یک قدم جلو رفت و کنار تنها خانوادهش ایستاد"ایشون زن قویای بود. مطمئنم مرگشون تصادفی نبوده. تمام سعیم رو میکنم و میگردم تا کسی که جرأت کرده و به اقامتگاه ایشون نفوذ کرده رو پیدا کنم"
امپراتور دستش رو روی شونهی پسر قدبلند کنارش گذاشت و بهش لبخند زد"بهت اعتماد میکنم"
محافظ احترام گذاشت و سرش رو پایین انداخت.برای هر انسان عادیای، روز مراسم یکی از خاندان سلطنتی و همسرانشون، روز بسیار طاقتفرسایی بهشمار میرفت. نگهبانان و دروازههای قصر به خاطر سوگواری کاملاً خلع سلاح بودن و محافظان باید با دست خالی با دشمن فرضیای که ممکن بود قصد شورش داشته باشه، آمادهی نبرد میبودن. اما برای ییبو چیزی به اسم سختی بیمعنا بود. اون محافظ شخصی امپراتور کشور بود و اجازهی خسته شدن نداشت. با اینکه امپراتور بعد از اجرای مراسم تمامی زیر دستهاش رو مرخص کرده بود، ییبو همچنان همراهیش میکرد و بیرون از اتاق خوابش کشیک میداد.
"ییبو اونجایی؟"با صدا زده شدن اسمش، به سرعت به سمت تخت امپراتور گام برداشت. ظاهراً ایشون خواب بدی دیده بود. سر تا پا توی تخت خیس از عرق شده بود و مدام آب دهنش رو قورت میداد.
ییبو لیوان آبی برای فرمانروای جوان ریخت و برای نشستن و نوشیدنش بهش کمک کرد.
وقتی امپراتور آرومتر شد، گفت: "حالم خوب نیست، میشه امشب کنارم بخوابی؟"یییان اگرچه مدتی میشد که از مرز هیجده سالگی عبور کرده بود، اما هنوز هم مثل بچگیهاش وقتی کابوس میدید یا به خاطر تنبیههای امپراتور سابق گریه میکرد، برای خواب به آغوش برادر بزرگترش محتاج بود. با اینحال از جایی به بعد، ییبو اجازهی چنین کاری رو نداشت.
کنار تخت ایستاد و به آرومی کلماتش رو بیان کرد "من اینجا ایستادم. استراحت کنید"بعد از اینکه به خواب رفت، ییبو از اتاق امپراتور بیرون رفت و در مکان مورد علاقهش، یعنی سقف اتاق فرمانروا، بلندترین نقطهی قصر و نزدیکترین جا به مهتاب، نشست. بطری شرابش رو باز کرد و نوشید تا تمام خستگیهاش رو به سرمستی بسپاره.
نور ماه خیره کننده بود. از نظر ییبو هیچ چیز تو تمام دنیا جذابتر از ترکیب شراب و نسیم ملایم شبانگاهی روی بام و زیر نور مهتاب نبود. این ترکیب دلنشین باعث میشد هویتش رو، اینکه چه مسیری رو در زندگیش طی کرده و چه راهی رو در پیش داره، از یاد ببره. بار سنگینی به اسم زندگی از دوشش برداشته میشد و میتونست آزادی رو لمس کنه. پسر سفیدچهرهی مشکی پوش، با لبهای بی رنگِ نقاشی شده با شرابِ سرخ، رهاترین انسان دنیا بود.
YOU ARE READING
Our strange necklace
Romanceعنوان فیک: Our Strange Necklace کاپل: ییجان ژانر: درام-اجتماعی، علمی-تخیلی، رمنس تعداد چپتر: 20 روزای اپ: دوشنبه/جمعه نویسنده: Ptfm5 ادیتور: Lynn اپ اصلی چنل: UkiyoStory خلاصه ای از داستان: زمانی که ییبو، محافظ شخصی امپراتور، به عنوان مجرم شور...