.•⁰° Part 16 °⁰•.

310 87 19
                                    

هر سه پشت میز آشپزخونه نشسته بودن. ییبو و جان کنارِ هم و پنگ چویو روبهروی اون دو.
ییبو دست به سینه مستقیم به پنگ خیره شده بود. نگاهش از سوز سرمای زمستونِ دوران خودش هم سردتر بود. جان منتظر صحبتهای پنگ بود. "خب، تعریف کن"
پنگ به ییبو نگاه و بعد رو به جان گفت. "اینجوری که بهم زل زدین خجالت می‌کشم، هه هه"
خنده خجالتزده‌ای کرد اما با قیافه‌های خونسرد دو نفر مقابلش، خنده‌ش خشک شد. اهمی کرد و سرش رو پایین انداخت.
"میدونم واسه گفتن این حرفها یه کم دیر شده. ولی... خب چطور بگم... راستش..." آهی کشید و سرش رو بلند کرد. "من معذرت می‌خوام شیائوجان"
جان گفت: "همین؟" لحنش ملایم بود.
پنگ دستش رو جلو برد تا دستِ جان رو بگیره، اما جان دستش رو عقب کشید و زیر میز برد.

"جان‌جان، درسته خیلی سال گذشته اما توی تمام این مدت حتی یه روز هم نبود که به تو فکر نکنم. میدونم دیگه هیچوقت قرار نیست دوباره به من اعتماد کنی، فقط می‌خواستم بهت بگم که هر موقع خواستی پیش من برگردی با آغوش باز بهت خوش‌آمد میگم"
ییبو اون لحظه داشت به دقایق بعد فکر می‌کرد. به اینکه از سرجاش بلند میشه، دستش رو جلو می‌بره و با یه حرکت حساب شده ناخوناش رو توی سینه پنگ فرو می‌بره و قلب تپنده‌ش رو از سینه‌ش می‌کشه بیرون. بعد به جسم در حال جون دادن و فوران خون روی سینه‌ش پوزخند می‌زنه و خام خام اون قلب گرم رو می‌بلعه. اما با جوابی که جان به پنگ داد، تمام خیالات شیطانی‌ای که به سر ییبو زده بود کنار رفت.

"بابت پیشنهادت ممنونم دوست عزیز. ولی جان‌جانی که تو می‌شناختی همون روزی که از اون خونه رفت همه چی رو همون‌جا خاک کرد، حتی خودش رو. این آدمی که الان جلوت نشسته اون شیائوجانی نیست که تو می‌شناختی. پس این من نبودم که این چند سال توی ذهنت بود، اون جانی بود که همونجا کنار گلدون صورتی خونه‌ت خاک شد"

پنگ آروم بود. "انتظار شنیدن این حرفها رو داشتم. در واقع اومده بودم تا به پاهات بیفتم و ازت بخوام که دوباره از اول همه چی رو شروع کنیم، ولی..." با چشمهایی که از اشکِ نریخته می‌درخشید خندید و نگاه گذرایی به ییبو انداخت. "ولی فکر نمی‌کردم با کسی وارد رابطه شده باشی. تا جایی که یادمه تو دمی بودی. واسه همین فکر کردم هنوزم امیدی هست..."
سرش رو پایین انداخت، بغضش ترکید. بعدِ لحظاتی با صدای خش‌داری گفت: "امیدوارم خوشبخت‌ بشید. تو لیاقت بهترینها رو داری شیائوجان"
پنگ بلند شد تا از اون‌جا بره. جان هنوز هم پشت میز نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. نه حرفش رو تأیید کرد نه ازش خواست که بمونه. فقط با لبه میز بازی می‌کرد.

وقتی پنگ از در خونه بیرون زد، ییبو با عجله دنبالش رفت. دستش رو محکم گرفت و مجبورش کرد بایسته.
پسر به ییبو نگاه کرد. نگاه پنگ آمیخته از حسرت و حسادت بود؛ درست مثل نگاه ییبوی سیزده ساله به بچه‌های همسن و سالش که دست تو دست مادر و پدرشون با خنده راه می‌رفتن.
با اینکه برای لحظاتی حس ترحم دنبال راهی برای ورود به قلب ییبو بود و توی اعماق وجودش امواج خروشان و پریشونی راه افتاده بود اما ظاهرش مثل برکهی آروم و ساکنی، خونسرد و بی‌تفاوت جلوه می‌کرد و تردیدی رو به دلش راه نمیداد.
"حالا که جان اینجا نیست، حرفی نداری بهم بزنی؟ منظورت از اون دمی که گفتی چی بود؟"
پنگ به دست ییبو نگاه کرد. "اول دستم رو ول کن"

Our strange necklace Donde viven las historias. Descúbrelo ahora