جان از این سوال ناگهانی جا خورد و به سرفه افتاد. حتی خود ییبو هم تعجب کرد چرا همچین سوالی پرسیده.
بعد از لحظاتی که جان آروم شد با صورت سرخ پرسید "چـ...چطور مگه؟"
ییبو به آرومی توضیح داد "آدم خوبی به نظر میای، آدمای خوب زود عاشق میشن. عجیبه تنها زندگی میکنی"
جان برای چند ثانیه به ییبو نگاه کرد. انتظار شنیدن چنین چیزی رو از زبون ییبو نداشت. بعد لبخند زد، سرش رو پایین انداخت و به غذا خوردن مشغول شد"فکر کنم یه چیزی رو یادت رفته. آدمای خوب زود عاشق میشن، زود هم دلشون میشکنه" بعد برگشت و به ییبو نگاه کرد"اون عکس چند سال پیش که توی لپ تاپم دیدی رو یادت میاد؟ اون رو یه شخصی که خیلی دوست داشتم ازم گرفته بود. من عاشقش بودم اما اون نبود. فقط کسی رو میخواست که به درد و دلاش گوش بده، مهم هم نبود که اون شخص کی باشه. وقتی من از خودم صحبت میکردم، گاهی حتی وسط حرفام چرت میزد. اون احساس دو طرفه نبود، من تنها کسی بودم که برای رابطه تلاش میکرد. اون هیچوقت برای من وقت نداشت. وقتی هم درباره شرایط رابطهمون بهش گفتم، با بیتفاوتی گفت پس بیا به هم بزنیم. دقیقاً فردای اون روز یه پسر رو به خونه مشترکمون آورد و به راحتی جای من رو با پسری که بینهایت از نظر اخلاقی و ظاهری شبیه من بود پر کرد. حتی یه ذره احساس هم نسبت به من توی چشماش وجود نداشت"ییبو احساس نگرانی کرد. جان با گفتن این داستان، غمگین به نظر میومد"متاسفم"
جان لبخند زد و گفت "بیخیال، همش مربوط به گذشتهست. بعد از اون به خونه والدینم برگشتم و یه مدت بعد هم همه چی رو فراموش کردم"
ییبو لیوان آبی که جلوش بود رو بلند کرد و سر کشید.
جان چوبهای غذاخوریش رو کنار گذاشت و سرش رو پایین انداخت "خیلی حرف میزنم، مگه نه؟"
ییبو گفت"گوش دادن به حرفات سرگرم کنندهست"
جان لبخند زد"میدونم اینجوری میگی که ناراحت نشم"
ییبو تأکید کرد. "حقیقت رو گفتم"***
بعد از خوردن غذا، با ماشینی به سمت درمانگاه یا به زبون امروزی بیمارستان رفتن. جان از ییبو خواست منتظر بمونه تا بره و با پذیرش درباره ملاقات با اون پسر بچه صحبت کنه.
ییبو روی صندلی نشسته بود و به صدای خانومی که از توی یه جعبهی مشکی چسبیده به دیوار بیرون میاومد، گوش داد "دکتر جانگ به بخش پذیرش"
متوجه عطر شخصی شد و وقتی به سمتش برگشت، دید دختری کنارش نشسته.
دختر جوون به ییبو لبخند زد و گفت "به ملاقات کسی اومدی؟"
ییبو قصد صحبت با غریبه رو نداشت. با بیتفاوتی گفت "اهوم"
به نظر میرسید بینی دختر جوون آسیب دیده چون با بندهای سفیدی اون رو بسته بود"سینگلی؟"ییبو متوجه منظورش نشد. آدمهای دنیای جدید از ادبیات متفاوتی استفاده میکردن"منظورت چیه؟"
دختر خندید"خب معلومه دارم بهت نخ میدم خوشتیپ"
"اینجا چه خبره؟"جان به سمتشون اومد. چهرهش پریشون به نظر میرسید.
ییبو بلند شد "شیائو جان!"
جان مستقیم به ییبو خیره بود "باید باهات حرف بزنم" صداش یه کم میلرزید.
ییبو بلند شد و با جان تا انتهای راهرو همقدم شد"مشکلی پیش اومده؟"
جان ایستاد. چشمهاش رو بست و به آرومی گفت: "راستش درباره اون پسر بچهایه که میخواستی موهات رو بهش بدی"
چهره مضطرب جان، ییبو رو از ادامهی صحبتش ترسوند.
جان با چشمهای پر از غم به ییبو نگاه کرد و ادامه داد "اون بچه سرطان داشت و همون روز مُرد. وقتی دیدمش حدس زدم که داره شیمی درمانی میشه اما انتظار نداشتم که... آه... متأسفم ییبو"
ذهن ییبو خالی و به جان خیره شد. آب دهنش رو قورت داد.
ییبو مرگ خیلیها رو به چشم دیده بود؛ از طرفی هم فقط برای لحظاتی با اون پسر بچه وقت گذرونده بود. اما چرا بدنش یکدفعه سست و سرد شد؟ چرا احساس ناراحتی میکرد؟
YOU ARE READING
Our strange necklace
Romanceعنوان فیک: Our Strange Necklace کاپل: ییجان ژانر: درام-اجتماعی، علمی-تخیلی، رمنس تعداد چپتر: 20 روزای اپ: دوشنبه/جمعه نویسنده: Ptfm5 ادیتور: Lynn اپ اصلی چنل: UkiyoStory خلاصه ای از داستان: زمانی که ییبو، محافظ شخصی امپراتور، به عنوان مجرم شور...