.•⁰° Part 2 °⁰•.

393 103 13
                                    

اگرچه این حرف مثل یه شوخی بچگانه به نظر می‌رسید، اما چهره‌ی جدی لائوسن خلافش رو ثابت میکرد.
"ولی استاد این غیرممکنه"
"هیچ چیزی غیرممکن نیست. شاید ما به اندازه‌ی کافی برای ممکن کردنش دانا نباشیم، اما این به معنی غیرممکن بودنش نیست"
بعد به سمت انتهای باغ، جایی که به جنگل ختم میشد، قدم برداشت. ییبو هم دنبالش رفت. روی برگ‌های خشک شدهی روی زمین پا گذاشت "چطور باید اینکار رو انجام بدم؟"

لائوسن به کلبهی مخروبه‌ی کوچیکی که بین سه تنهی درخت درون جنگل انتهای باغ بنا شده بود، اشاره کرد و گفت: "میتونی چند روزی رو اونجا بمونی. به روییه میگم برات لباس و غذا بیاره. باید اول از نظر ذهنی آمادهی سفر بشی. راه سختی پیش رو داری، پس اول خوب بهش فکر کن و وقتی مطمئن شدی میتونی از پسش بربیای، اونموقع بهت میگم باید چیکار کنی"
ییبو سرش رو به نشونه تأیید تکون داد.
پیرمرد ییبو رو تو کلبهی‌ قدیمی‌ که وقتی بچه بود گاهی به اونجا می‌رفت و تنهایی بازی میکرد، رها کرد.
سالهای زیادی بود که به اینجا نیومده بود. دیواره‌هاش با شاخ و برگ‌های زیادی پوشیده شده بود و گنجشک‌ها تو روزنه‌های دیواره‌هاش لونه ساخته بودن.

بعد ورود به کلبه، با سرفه‌ای غباری رو که وارد ریههاش شده بود بیرون داد. نور خورشید از سقف سوراخ و پوسیده به داخل می‌تابید و اونجا رو روشن میکرد.
روی چمنهای سبز شده کف زمین دراز کشید و چشم‌هاش رو بست. با حس اینکه کسی داشت به صورتش دست میزد، چشم‌هاش رو باز کرد و بدنش سریع‌تر از ذهنش دست به کار شد. شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید و به سمت اون شخص گرفت.
"آروم باش گه گه، منم روییه"
دختر خدمتکار ترسیده بود و دست‌هاش رو به نشونه تسلیم بالا گرفته بود.

ییبو شمشیر رو به غلافش برگردوند و آروم شد.
"متاسفم از خواب بیدارت کردم. لائوسن گفت اینها رو برات بیارم" و به سینی سوپ و یه دست لباس مشکی رنگی که به نظر میرسید متعلق به ییبو بود، اشاره کرد.
ییبو به آسمون تاریک شب و همینطور به شمع فانوسی که از میخ روی دیوار آویزون شده بود، نگاه کرد"ممنونم"
دختر جوون لبخند گشادی زد "خواهش میکنم" موهاش رو پشت گوشش هل داد و گفت: "منو یادت میاد؟ من همون دختریم که وقتی بچه بودیم به خاطر اسم و لباسم اذیتم میکردی"
ییبو سینی سوپ رو عقب کشید و شروع به خوردن کرد "اهوم. چرا دیگه لباس‌ مردونه نمیپوشی؟ بیشتر بهت میومد"
چهره‌ی روییه برای چند لحظه پژمرده شد "فکر کردم اینجوری بیشتر دوست داری..."
ییبو قاشق سوپ رو پایین گذاشت و با خونسردی گفت: "کاری رو که دوست داری انجام بده، چرا نظر من برات مهمه؟"
روییه به چشم‌های ییبو زل زد "همه‌ کسایی که اینجان میدونن من چقدر دوستت دارم ییبو گه گه. پس نظرتم برام مهمه"
ییبو چند بار پلک زد.
هردو ساکت بودن و ییبو نمیدونست چی باید بگه. تا اینکه بلند شد و لباس صورتیش رو از تنش خارج کرد "میخوای همینجوری بهم زل بزنی؟"

Our strange necklace Donde viven las historias. Descúbrelo ahora