.•⁰° Part 19 °⁰•.

288 85 17
                                    


فردی که مقابلش ایستاده بود شیائوجان بود، اما... نبود!
نگاهش به سردی نگاه غریبه‌های توی پیاده‌رو و چهره‌ش به گنگی کلمات بی‌معنا بود.
ییبو دو قدمی به جلو برداشت، از آسانسور بیرون رفت و مقابل جان ایستاد. کلمه‌ای به زبون نیاورد و فقط به چشمها و صورتش نگاه کرد. چشمها همیشه حقیقت رو می‌گفتن.
نگاه فردی که جلوش بود، نگاه یه غریبه بود. کسی که هیچوقت تا حالا حسی به ییبو نداشته و کوچیک‌ترین علاقه‌ یا کنجکاوی‌ای درباره کسی که مقابلش ایستاده، نداشت. اونقدر از ییبو دور بود که گرمایی که حس نمی‌شد، هیچ؛ حتی سرمای سوزناکی به محیط داده بود.
کت و شلواری به تن داشت و دست به سینه ایستاده بود. موهاش کوتاه‌تر از همیشه بود و چهره‌ش پخته‌تر نشون می‌داد.

این جانِ ییبو نبود. این حتی شبیهش هم نبود. هاله تاریکی تمام وجود ییبو رو در برگرفت. جوری که بدنش یخ زد و زانوهاش توان نگه داشتن وزنش رو نداشت. حس کرد این هاله تاریک روحش رو مثل یه دیوونه‌ساز از بدنش بیرون کشید و هسته وجودیش رو ازش گرفت.
نگهبانها به سمت ییبو هجوم آوردن و بازوهاش رو گرفتن. نیازی به مبارزه نبود چون ییبو کوچیکترین تکونی نخورد.
مردی که شیائوجان نام داشت جلو اومد و پرسید: "تو کی هستی؟ دنبال کسی می‌گردی؟"
ییبو بهش نگاه کرد و به سختی آروم زمزمه کرد: "من یه عاشقم، اومدم اینجا تا دنبال ماهَم بگردم اما انگار اون اینجا نیست"
مرد جلو اومد و به نگهبانها دستور داد دستهاش رو ول کنن. بعد گفت: "احساس میکنم قبلاً جایی دیدمت، می‌شناسمت؟"
ییبو سرش رو پایین انداخت "شاید یه زمانی"

ییبو قدمی به عقب برداشت. نگهبانها توی حالت آماده باش قرار گرفتن اما ییبو تمایلی به مبارزه نداشت. شیائوجان به نگهبان‌هاش گفت که تا دم در ورودی همراهیش کنن.
ییبو از ساختمون بیرون اومد و پای زخمیش رو روی زمین کشید. توی مقصدی بی‌هدف به راه افتاد و خیابونها رو زیر پا گذاشت. بادی که می‌وزید سرد به‌نظر می‌رسید و صدای بوق ماشینها گوش‌خراش.
پاکتی که نگهبانها بهش دادن رو توی سطل زباله کنار خیابون انداخت و گوشه پیاده‌رو نشست.
بدنش از هر احساسی خالی شده بود. نه نگرانی و ناراحتی، نه خشمی، نه شادی و نه امیدی.

شیائو جانش دیگه وجود نداشت. درسته، ییبو به گذشته رفته بود و تاریخ رو عوض کرده بود. پس چیزی که ازش می‌ترسید اتفاق افتاد. با دستهای خودش مسیر زندگی شیائو جان رو عوض کرده بود. با دستهای خودش گور خودش رو کنده بود.
ییبو به جان گفته بود اگه بهخاطر من صدمه ببینی، روحم رو از دست میدم. این هم یه جور آسیب دیدن به شمار می‌رفت؟
ییبو پشیمون بود. از تنها گذاشتن جان، برگشتن به گذشته و کمک کردن به امپراتور پشیمون بود. تنها کسی که بهش اعتماد داشت و از ته دل عاشقش بود، جان بود و حالا راه جبرانی وجود نداشت. منطق بهش گفته بود برگرد و زندگی مردم رو نجات بده، این دیگه چه منطق مسخره‌ای بود؟ اون برای رسیدن به شیائو جان تاریخ رو عوض کرد و آدمها رو نجات داد. برای شیائو جان همه این کارها رو کرد. اما حالا که اون رو نداشت نجات دادن دنیا به چه درد ییبو می‌خورد؟
کم‌کم از فرط خستگی چشمهاش رو روی هم گذاشت و گوشه خیابون به خواب رفت.

Our strange necklace Where stories live. Discover now