.•⁰° Part 9 °⁰•.

265 89 11
                                    

شب بعد از خوردن شام، به پیشنهاد جان تصمیم گرفتن با هم "فیلم" ببینن.
جان به ییبو توضیح داد "داستانی که اونجا توی مانیتور داری میبینی همش ساختگیه و باورش نکن" با این‌حال ییبو نمی‌تونست باور کنه که اون داستان واقعاً اتفاق نیفتاده.
هردو روی کاناپه روبهروی تلویزیون نشسته بودن.
وسط داستان پدرِ دختر نقش اول با وسیله‌ای که بهش تفنگ می‌گفتن، زخمی شد و خونریزی داشت.
ییبو به طرف جان که با خونسردی در حال خوردن ذرت بود برگشت و گفت: "نمیبینی داره میمیره؟"
جان گفت"آره، دختر بیچاره همش عذاب می‌کشه"
ییبو با تعجب گفت"نمیخوای براش کاری کنی؟ مثلاً به درمانگاه ببریش؟"
جان خندید"گفتم که اینا هیچکدومش واقعی نیست. اون مرد الان حالش خوبه پس نگران نباش"
"اما گریه‌هاش واقعی به نظر می‌رسه!"
"فکر کردم مشکلات مردم برات مهم نیست، الان چی‌شد؟"
ییبو با خونسردی گفت"برای من نیست، اما عجیبه که تو چرا اصلاً اهمیت نمیدی"

جان به مبل تکیه داد و با لبخند گفت"گوش کن ییبو؛ همش نمایشه، باشه؟ باید جوری انجامش بدن که همه باور کنن واقعاً ناراحته. مثل نمایشای اوپرای چینی که اون زمان اجرا می‌کردن. همش بخشی از جلوه‌های ویژه‌ست، حتی اون خونایی که از شکمش بیرون می‌پاشه"
"چرا این کار رو میکنن؟"
جان سرش رو خاروند و گفت"هوم... واسه سرگرمی؟"
ییبو اخم کرد "چرا دیدن مرگ یه بدبختی مثل اون باید واسه آدمای عادی سرگرمکننده باشه؟"
جان ظرف ذرت‌ رو روی میز گذاشت و به سمت ییبو برگشت"برای صدمین بار، چون واقعی نیست وانگ ییبو"
حق با جان بود. تا وقتی واقعی نبود، هر چقدر هم وحشیانه، اهمیتی نداشت.

***

دست و پاهاش با طناب محکمی بسته شده بود. نمی‌تونست تکون بخوره. می‌خواست فریاد بزنه اما زبونش به سقف دهنش چسبیده بود و صداش بالا نمی‌اومد. اطرافش توی تاریکی مطلق غرق شده بود و هرچقدر تقلا می‌کرد، فایده‌ای نداشت.

لحظاتی بعد، هاله‌ی کم‌رنگی از نور به روبهروش تابیده شد. شخصی با پیرهن توری سفید و پاهای برهنه، روی زانوهاش نشسته بود. دستهاش از پشت و چشمهاش با چشم بند سیاهی بسته شده بود. با دقت به پسری که روبهروش نشسته بود نگاه کرد. اون شیائوجان بود.
تکون نمی‌خورد و سرش رو پایین انداخته بود.
صدای زوزهی گرگها رو از دور می‌شنید که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. جغدها روی شاخه‌ درخت‌های بلند قامت و رعب‌آور جنگل نشسته بودن و هوهو می‌کردن.
باید بلند می‌شد و جان رو نجات میداد، اما دست و پاهاش رو حس نمیکرد. حتی نمیتونست اسمش رو فریاد بزنه.
گرگهای گرسنه جان رو محاصره کردن؛ اونها دنبال نوشیدن خونش بودن.

با تمام قدرت به جلو حرکت کرد اما بدنش تکون نخورد. فقط می‌تونست بی‌حرکت بشینه و شاهد مرگ این پسر بی‌گناه باشه.
لطفاً خودت رو نجات بده شیائو جان. اما این جمله به جای جاری شدن کلمات، با قطره اشکی از گونه‌ش سرازیر شد.

Our strange necklace Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz