خب سلام به ریدر های این فیک
فازی ایز هیر
امیدوارم اولین تجربه ی نویسندگی منو به عنوان یک فیک نویس دوست داشته باشیددد
ووت و کامنت هم ممنون میشم بزارید
لتس گو
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
Faezeh Rj:
شروعمچ دست هایش به شدت درد میکرد و میسوخت رد طناب،دور مچش مانده بود و این برای شاهزاده ای مانند او،که هر روز در آبی پوشیده شده با برگ های گل حمام میکرد بیش از حد بی رحمانه بود.در حالی که به همراه برادر بزرگترش به سمت زندان قصر کشیده میشد،سنگینی نگاه ندیمه ها و خدمتکاران قصر را حس میکرد.
به این فکر میکرد که این قسمت تنها بخشی از قصر پدریش بود که تا به حال آن را ندیده و اواسط تابستان بود که او در اقامتگاهش در حال خواندن کتاب هایی بود،که پدرش آنها را برایش منع کرده بود،چون این مطالب خشن و سنگین برای امگا ها مناسب نبود که ناگاه در با شتاب باز شد و او فکر میکرد برای مطالعه ی کتاب های ممنوعه اش مواخذه خواهد شد،نمی دانست موضوع تا چه حد جدی و وحشتناک شده است،موضوعی جدی در حد حمله ی بزرگترین خطر تهدید کننده ی پدرش.
با باز شدن در چوبی زندان از افکار بهم ریخته اش خارج شد و سعی کرد نگاه آلفاهای اطرافش را نادیده بگیرد،توانی برای تحمل سنگینی بار نگاه های شهوتناک و طمع آلودشان را نداشت ولی چاره ای نیز جز تحمل شرایط نداشت،او و برادرش اولین غنیمت هایی بودند که از قصر به دست پادشاه جدید رسیده بود.
توسط آلفایی که داشت او را میکشید به داخل اتاقک زندان پرتاب شد و با کتف راستش بر زمین پر از کاه فرود آمد و درد نفس گیری در بدنش پیچیده شد.لباس های سفیدش پر از کاه هایی بود که کف اتاقک زندانش را پوشانده بود.
ولی بدون اهمیت به دردش برگشت تا وضعیت جین را چک کند با اینکه دونسنگ او محسوب میشد ولی همیشه نقش مادر او را بازی میکرد،محبتی که همیشه به خرج میداد،شاید برای این بود که زندگیش به مادرش گره خورده بود.
وقتی از خوب بودن جین مطمئن شد تازه دلسوزی برای دست های خونی کتف دردناک و پاهای تاول زده خود را شروع کرد،به آرامی تن کوچکش را به گوشه از فضای زندان رساند.
در حالی لب هایش را گاز میگرفت تا مبادا سیل اشک هایش جاری شود بدنش را جمع کرد تا کمتر در دید آلفاهای اطراف قفس چوبیش قرار گیرد،بازداشتگاه موقت قصر دقیقا روبروی سرباز خانه بود و این یعنی حضور تعداد زیادی سرباز خود ارتش تسلیم شده ی شیلا و آلفا های قبیله ی جئون.
نمیتوانست به خودش حتی اجازه ی گریه کردن بدهد چیزی که هیچکس توانایی گرفتنش را از او نداشت غرورش بود نباید به کسی اجازه میداد تا او را خرد کند یا شاید بهتر بود بگوید نباید به کسی اجازه ی فهمیدنش را میداد،یکی از سختی های یک امگای مرد بودن دقیقا همین بود،در حالی که احساسات لطیفت حتی با کوچکترین پرخاش خط می افتاد مجبور بودی نیمه ی مرد بودنت را هم حفظ کنی و در هر حال او کوچکترین شاهزاده ی سلطنتی بود،کسی که سالها عشق اطرافیانش را دریافت کرده و حال وضعیت به قدری بهم ریخته است که سر از چنین جایی در آورده است.
YOU ARE READING
💜💫💮moge💮💫💜
Fanfiction+خواجه ایم،موگه ها کجای قصر رشد میکنند؟ _سرورم گیاهی به نام موگه در قصر رشد نمیکند +آه،فراموش کردم شما بهش میگید زنبق،زنبق دره ،توی دشت های زادگاهم بهار ها پر میشد از این گل. _سرورم ،متاسفم در قصر باغی از زنبق نداریم تنها یک شاخه وجود دارد اون هم به...