سلام سلاممم
فازی بازم ایز هیر
خب بگید چی شده
پارت قبل من یذره منگل بازی کردم اسم بابای جیمینی رو اشتباهی نوشتم ولی خب
اصلاحشش کردم
کامنت بزارید برای موگه ی خوشگلم
بهم بگید پارت بعدم اسمات میخوایید؟
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫ادامه ی فلش بک
÷برم به دنبال چی وقتی جینی هیونگ و جیمینی اینجا میمونند با اون وحشیا...چه بلایی سرشون میاد پدر...این بار نمیتونی یه امپراطور باشی...باید پدر باشی کیم هیونگ شیل چرا از اشراف کمک نمی گیری...چرا مردم رو تجهیز نمیکنید؟چرا داری کشور رو تسلیم میکنی خودت رو به کشتن میدی؟
تمام این کلمات فریاد هایی بودند که از اعماق جان آلفای کوچکتر خارج می شدند،سوال هایی بودند که در ذهن تمام قصر نشینان بودند،برخی میگفتند پادشاه ترسیده...برخی میگفتند دچار زوال عقل شده است.
=سالها کابوس دیدم یونگی...سالها کابوس یک جفت چشم درخشان و گرد رو دیدم که از لابه لای گلهای کوهپایه ای اون کوهستان بهم خیره شده بود،در حالی که من پدرش رو کشتم...چاره ای نداشتم...من نمیکشتم یکی دیگه میکشت...من نمیکشتم...پدرم میکشت...ولی اگر من فقط کمی شجاع بودم و مثل تو که الان روبروی من از حق میگی...فریاد میزدم...الان اون مرد زنده بود.خدایان حتی نگذاشتند ذره ای وجدانم آروم بگیره،کوچکترین فرزندم رو بهم دادند در حال که هر بار بوییدنش من رو یاد گلهای اون دشت که شاهد ظلمم بودند می انداختند،زنبق دره،گل خجالتی من،انگار که اخطار من بوده یونگی...
یونگی با گیجی تمام به پدرش نگاه می کرد،او تا به حال از پدرش نامهربانی ندیده بود چه برسد به ناعدالتی...پدرش از کشتن چه کسی صحبت می کرد.
=اونطوری به من نگاه نکن یونگی...وقت تنگه برو...اگر برادرات رو با خودت ببری،حتما گیر میوفتید...اونها تنها امگاهای نر تمام سر سرزمینن...هر چند من شنیدم در مغرب زمین به اندازه ی این طرف آبهای مدیترانه کم نیستند،ولی پیدا کردنشون کاری برای شامه ی تیز جئون ها نداره.
یونگی فین فین مظلومانه ای کرد،هر دو چشمش را با کف دستش پوشاند،نه او نباید این طور زار می زد.
÷آخه بدون شما چه کاری از من بر میاد پدر...ولیعهد بی عرضتون از نبودنتون میترسه
هیونگ شیل لبخند پر از بغضی زد،فرزندش بزرگ شده بود،به زودی حتی ممکن بود خودش پدر شود،ولی از نبود پدرش می ترسید.
=این مردم،حقشون نیست که برای جنگ من بیشتر از این کشته بشن...ولی ازت یه چیزی میخوام یونگی...اگر جئون جانگکوک رو دیدی...بهش بگو پدرش برای این بدون مقاومت کشته شد،چون جونش رو برای پیدا نشدن اون و قبیله شون فدا کرد...امیدوارم توی مغزش پدرش رو ترسو ندونه.
÷داری به دشمنت فکر میکنی...فکر میکنی که پدرش در ذهنش چه تصویری داره؟
هیونگ شیل دست دراز کرد و یک دفتر از میان انبوهی از یادداشت هایش بیرون کشید...شاید عادت به نوشتار در یونگی ریشه ای از پدرش باشد.
DU LIEST GERADE
💜💫💮moge💮💫💜
Fanfiction+خواجه ایم،موگه ها کجای قصر رشد میکنند؟ _سرورم گیاهی به نام موگه در قصر رشد نمیکند +آه،فراموش کردم شما بهش میگید زنبق،زنبق دره ،توی دشت های زادگاهم بهار ها پر میشد از این گل. _سرورم ،متاسفم در قصر باغی از زنبق نداریم تنها یک شاخه وجود دارد اون هم به...