let me go

1K 265 93
                                    

سلام بچه ها حالتون چطوووره
شرمنده بابت تاخیر آپ
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید و ازش حمایت کنید
لایک و کامنت یادتون نرههه
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

دست های سردش رو دور شکمش پیچید،به آبی دریاچه نگاه کرد،درخت های اطراف دریاچه ی مادرش سبزی بهار رو نشون میدادند،برگ های تازه و کوچکی که روی شاخه های بلندشون جوانه زده بود،درست مثل طفل درون شکم جیمین نارس و در حال پروریدن در آغوش فصل جدید بودند.

مشام موگه با هر بار دم و بازدم از رایحه های اطراف پر میشد اما لبخندی بر روی لب هایش به وجود نمی آمد.حال سئوکجین خوب نبود،نامجون رفته بود و انگار که فرار کرده باشد،بازنگشته بود،چه کسی میدانست که او در حال گریه بر سر مزار زنی اس که روزی با تمام وجود او را پرستش می کرده است.
جیمین نگاهش را به شکمش دوخت که هنوز خالی به نظر می رسید،اما آن نطفه نشانه های خودش را برای حضور پر رنگش داشت،مثلا اشتیاق فراوان موگه به بوییدن تن جانگکوک...

_مادر وقتی تو هم منو توی شکمت داشتی و به اینجا زل می زدی...قلبت تا این حد سنگین بود؟

حال می فهمید که دایه اش چرا هر بار او را تنگ به آغوشش فشار می داد و سرش را می بوسید...آن زن همیشه می گفت که فرزند از مادر یتیم میشود.
جیمین مرگ پدرش را در کمتر از یکسال پذیرفته بود اما غم نداشتن مادری که هیچ خاطره ای از او نداشت برایش هنوز هم سنگین بود.

_یونگی هیونگ بهت سر میزنه؟از هوسوک شی شنیدم که حالش خوبه،مادر بهش بگو تا از اینجا بره...بهش بگو از اینجا دور شه دلم میخواد که خود خواه باشم...بی اهمیت به حرف امیال قلبم گوش بدم...اما هر روز که سنگین تر میشم،منظورم...منظورم از بارداریه...وضعم بدتر میشه...دیوونه میشم که تو چه فکری در موردم میکنی...هیونگ هام چه خیالی میکنه...حتی پدر...جاش خالیه...همه جای قصر هنوز هم بوی اون رو میده...برای امروز بیش از این سرت رو به درد نمیارم مادر...

مواظب خودت و فرزندم باش.

در جایش چرخید و به طرف مقصد نا معلومی حرکت کرد،برای جانگکوک کار ها در روال سریع تری در حال پیگیری بود،اصلاح امور و کنتر حاکمان محلی در برابر شورش،شروع تجارت با همسایگان،همه و همه انگار که راه خود را برای بهتر شدن پیدا کرده بودند.

حیاط های قصر زیر گام های سنگین شده ی جیمین طی می شد،تا اینکه او به جلوی اقامتگاه مهتاب رسید،مقصدش آنجا نبود اما گام هایش او را به آن سمت می بردند..

به قامت خم شده ی سئوکجین مقابل درخت هلو خیره شد،به خاک هایی که توسطش جابه جا میشدند.دمی تازه کرد و پیش از آنکه برادر بزرگترش متوجه حضورش بشود،از آنجا دور شد.

او احساس ناتوانی اش را در مقابل او نمی توانست کنترل کند و میدانست سئوکجین همچنان از او دلخور است.

💜💫💮moge💮💫💜Where stories live. Discover now