love

1K 269 77
                                    

سلام قشنگام
خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده بود، امیدوارم پارت جدید رو دوست داشته باشید.
برام کامنت های خوشگل خوشگل بزارییید
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

زه کمانش را کشید، پر های انتهای تیر میان انگشت اشاره و وسطش قرار گرفته بود و چشم هایش با دقت به هدف‌ دوخته شده بود، لحظه ای که تیر از چله رها شد و بر روی نقطه ی قرمز وسط نشانه ای که چندین متر دورتر قرار گرفته بود خوابید، فریاد شادی افراد قبیله ی جئون و ندیمه ها و خدمتکار ها بلند شد.

جونگکوک اما تنها به سرخی از بین رفته ی هدف نگاه کرد، آسمان بهاری درخشان و هوا تازه و با طراوت بود. اما چیزی کم بود، همیشه چیزی در کاخ کم بود، خیال آسوده گران ترین متاع آن منطقه بود، همه می ترسیدند، همواره بر روی لبه ی باریک دره در حال قدم برداشتن بودند.

نامجون شخص دومی بود که کمان را برداشت و نشانه رفت، او هم در فکر بود، در این مدت بسیار تلاش کرده بود اوضاع را درست کند، اما پایه ها را با دست های خودش سست کرده بود و حالا نمای با شکوه آینده را طلب می کرد، سئوکجین شاهزاده ای بود که علاقه ای به دیدار با او نداشت، هنگامی که به دیدارش می رفت چیزی جز لب های بسته اش دریافت نمی کرد، اما امگا اجازه می داد مرد توله اش را با لمس کردن شکمش حفظ کند، نامجون شرمنده می شد، در صورتی که او حتی ذره ای از احترام و احساسش را به شاهزاده نبخشیده بود، سئوکجین این طور از او انتقام نمی گرفت.

شاید چون سئوکجین عشق پدر را درک می کرد، از هر کسی بهتر، خودش نمی دانست که والد خوبی خواهد شد یا نه؟ اما نامجون پدر خوبی می شد. امگا بسیار تغییر کرده بود، ازخود خواهیش کاسته شده بود، البته این دلیلی بر کاسته شدن از دشمنی اش نبود.

حتی نامجون با تمام فکر و خیالاتش هم حال جونگکوک را درک می کرد، آلفا در فشار بود، هر چند که ملکه ی مادر هنوز حرفی نزده بود اما به خوبی می دانست که این ها همه آتش زیر خاکستر است.

سکوت مقامات

سکوت مادرش

سکوت موگه

سکوت غمبار و راز آلود است، موگه زیاد حرف نمی زد، گاهی در حد جواب های لازم ولی آلفا زمزمه های او را با تحفه ی سرخش می شنید. نبود هوسوک هم ترسناک بود، بتا روز ها پیدایش نشده بود، به بهانه ی یافتن سر نخ از ولیعهد سابق، بتا آنقدر خوب عمل کرده بود که میزبان تخت آلفای سلطنتی هم شده بود.

آلفا تنها بود، همه مشکلات خودشان را داشتند و او مشکلات همه را داشت.

آلفا لباسش را تکاند، کمان را به دست سربازی سپرد و به طرف خواجه اش بازگشت.

_موگه کجاست؟ دوباره رفته آشپزخونه؟

_نه سرورم روز های زیادیه که دیگه به اونجا نمیرند، داخل اقامتگاه در حال استراحت هستند.

💜💫💮moge💮💫💜Where stories live. Discover now