سلام قشنگا
میدونم که هفته ای یه پارت رو عادت ندارید بهش ولی متاسفانه دغدغه های زندگی همه رو مشغول خودش می کنه و من هم دور از این ها نیستم
امتحانا و فشارش روی همه مون هست
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
سئوکجین در اقامتگاه مهتاب نشسته بود، درست روبروی سردار پر آوازهی جئونها بدون ذرهای احساس درون رگهایش نسبت به آن مرد، چه کسی به او بابت احساسش خرده می گرفت؟ نامجون در عمق چشمهای جفت اجباریاش نگریست، چیزی که میدید اقتدار یک شاهزاده بود.شاید هم یک فرمانروا، او شکست خوردهای در فضای اتاق جز خودش نمیدید.این بدان معنا نیست که روح و جان امگا از آسیب ایمن مانده است، بلکه حقیقت این است که سئوکجین مانند چینی بند زده، پر از ترک بود اما شکسته؟ کوچک و بیارزش؟ تنها حماقت این فکر را به سر اطرافیان او میانداخت.
بر روی میز کوتاه و کنده کاری شده ی روبروی سئوکجین پارچه ای پهن شده بود که گیاهان خشک و بذرهای آشنایی بر روی آن چیده شده بودند.
_گیاهان وحشی و کوهی برات آوردم، شنیدم که ازشون خوشت میاد.بذر و چند تا چیز کاشتنی دیگه...
سئوکجین با آرامش چشمهایش را از مرد آلفای پیش رویش گرفت؛ دامن لباسش به رنگ شکوفه های درخت محبوبش بود، درخت هلو...آن را در اطرافش مرتب کرد.او زیبا بود، موهایش حتی از برادر کوچکترش هم بلندتر و براقتر بود، فرق تنها در این بود که یکی همواره دستی برای نوازش دارد و دیگری دستی که قصد نوازشش را داشت، از او دور بود.
تحفه ی پیش رویش قطعا کار آن مرد نبودند، اخبار بدون کم و کاست به دست او میرسیدند، تمام کاروان شکاری که نامجون به آن ملحق شده بود، در آتش سوخته بود.دستش را با آرامش پیش کشید و اندکی بذرهای پیشکش شده را بررسی کرد، آنها نو نبودند.
+نیازی نبود تلاشی در این زمینه بکنید، قصر برای ساکنانش چیزهایی رو فراهم می کنه تا کمبود ها رو جبران کنه.چیزی وجود نداره که افراد اینجا رو هیجان زده کنه
سئوکجین امیدوار بود معنای پشت حرف هایش را مرد بلند قامت روبرویش رسانده باشد، هر چند که چندان مطمئن نبود که مردی با پیشینه ی نامجون اهمیتی به عواطف و سخنان او بدهد.
با این وجود نامجون یک ظالم بی خرد نبود،او بازیچه ی سرنوشت بود اما بزرگترین گناه او خالی کردن اتاق از رایحه ی رز ها سرخ امگایی بود که روزی سودای ولیعهدی داشت.
گفتگو برای هر دوی آنها سخت و دشوار بود، هر کدام دلایل خودشان را داشتند.نامجون سوالش را تغییر داده بود، دلش فرصتی می خواست شاید اوضاع بهتر می شد.
_حالت خوبه، منظورم اینه که ... به هر حال اون توله ی ماست و ...
سئوکجین زحمتی برای پنهان کردن پوزخندش به خودش نداد، به راحتی طعنه را در صورتش ریخت، دلش می خواست تک تک کار هایی که از دستش بر می آید را برای مرد شرح بدهد.
YOU ARE READING
💜💫💮moge💮💫💜
Fanfiction+خواجه ایم،موگه ها کجای قصر رشد میکنند؟ _سرورم گیاهی به نام موگه در قصر رشد نمیکند +آه،فراموش کردم شما بهش میگید زنبق،زنبق دره ،توی دشت های زادگاهم بهار ها پر میشد از این گل. _سرورم ،متاسفم در قصر باغی از زنبق نداریم تنها یک شاخه وجود دارد اون هم به...